رمان ماهرخ پارت 160 - رمان دونی

 

 

 

 

ترانه هیجانزده گقت: آره اما به محض اینکه مهوش ماتش شد، زنه گذاشت و در رفت…!

 

 

فکرم درگیر شد.

-عکس العمل مهوش چی بود…؟!

 

 

ترانه خندید.

-یه شونه بالا انداخت و بعدش مشغول کارش شد… می دونی که مهوش خودش رو زیاد درگیر هیچی نمی کنه در صورتیکه کل زندگی این دختر اینجاست میون همین بچه هایی که هفته به هفته بهشون سر میرسه…!!!

 

 

حق با ترانه بود.

مهوش ظاهر و باطن همین بود.

هیچ وقت خودش را نه توضیح می داد نه ثابت می کرد. کاری که می دانست درست است را انجام می داد.

 

 

-کار درستش هم همینه… باشه از اینجا به بعدش دیگه به ما مربوط نیست ترانه… خود شیرین جون باید تصمیم بگیره چون رامبد قرار نیست از انتخابش دست بکشه…!

 

-باشه عزیزم مهوش داره میاد، بعد بهت زنگ میزنم.

 

خداحافظی کرده و تماس را قطع می کنم.

نفسم را بیرون می دهم و چقدر دلتنگ شهریارم…!

 

***

 

یک چشمم را باز می کتم و نگاه شهریار می کنم که لخت شده و لباس تعویض می کند.

بوی عطرش داشت دیوانه ام می کرد و تشنه تن مردانه اش بودم.

 

 

دوست نداشتم اینقدر این دوری کش پیدا کند که طی یک تصمیم آنی بلند شده و روی تخت می نشینم…

 

-قصد نداری نگام کنی…؟!

 

نگاهم می کند اما دلخور…

-بیدارت کردم…؟!

 

 

عصبانی می شوم که پتو را کنار می زنم.

شاکی میشوم.

-من هرشب تا بیای و بخوابی، بیدارم… نمی خوای تمومش کنی…؟!

 

#پست۷٠۷

 

 

 

شهریار خونسرد نگاهم کرد و ازم چشم گرفت که بیشتر از کوره در رفتم و جیغ کشیدم بعد هم سمتش حمله ور شدم…

 

مشتی توی سینه اش کوبیدم که نتوانست خودش را کنترل کند و قدمی عقب رفت…

 

 

بهت زده نگاهم کرد که مشت دیگری حواله اش کردم و داد زدم…

-تو غلط می کنی که نسبت بهم بی توجهی می کنی…؟! به خدا تمومش نکنی همین امشب از اینجا میرم…؟!

 

 

دستانم را می گیرد و اخم دارد.

-مقصری، تهدیدم می کنی…؟!

 

 

تقلا کردم که دستانم را بیرون بکشم…

-مگه آدم کشتم لعنتی…؟!

 

 

دو دستم را محکم تر گرفت و فشار داد.

دردم گرفت.

با حرص نگاهی توی صورتم چرخاند و مرا سمت خودش کشاند…

-حرفم برات ارزشی نداشت…!!!

 

 

دوباره زور زدم تا خودم را آزاد کنم اما نتوانستم…

-من کاری نکردم شهریار…. ازم خواست که همراهیش کنم منم قبول کردم، همین…!!!

 

 

در حینی که مرا به خودش می چسباند، با حرص گفت: پس چرا بهم نگفتی…؟!

 

 

خواستم جوابش را بدهم که گرمای بدنش بیشتر مجذوبم کرد که بی اراده بیشتر بهش چسبیدم و سر توی گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم که حرم نفس هایم را روی پوستش پخش شدند…

 

 

حبس شدن نفسش در سینه اش را حس کردم و لب هایم به خنده باز شد…

با ناز و حالی که دست خودم نبود، لب زدم….

-شهریار…. تمومش کن…!!!

 

#پست۷٠۸

 

 

 

دستانم را پشت سرم برده و با یک دست گرفت و با دست دیگرش پشت گردنم را…

توی صورتم خم شد و با حرص شیرینی از این چشم به ان چشم رفت و برگشت.

 

-چی رو تموم کنم لعنتی…؟!

 

چشمانم خمار شد.

-این دوری رو…!!!

 

-خودت باعث این دوری شدی…!

 

پلک برهم می زنم و می دانم عاشق این ادا، اطوارهایم هست.

داشتم از نقطه ضعفش استفاده می کردم.

 

-قصدم خیر بود خو….!!!

 

 

چشمانش سرخ بودند و حرارت داشتند…

-چه خیری که من و ناراحت کردی…؟!

 

 

داشت نرم می شد که دلبرانه لبخند زدم.

روی پا بلند شدم و زیر گردنش را بوسیدم.

-ببخشید…!

 

 

بالاخره می خندد و دندان هایش را می بینم…

دست توی موهایم فرو می برد و آرام می کشد که سرم به عقب می رود.

 

نگاهش پر از حرص و اخطار است.

-می بخشم اما دفعه بعد اینقدر راحت نمی گذرم…!!!

 

 

لب زیر دندان می کشم که دستانم را رها کرده و دور کمرم می پیچد…

-قول میدم…!!!

 

 

لحظه ای خیره و طولانی نگاهم می کند و بعد بی طاقت لب روی لبم می گذاری و می بوسد…

 

بوسه های تند و خشنش بوی دلتنگی می داد.

 

او برایم جان می داد و این دوری بیشتر از من خودش را اذیت کرده اما برای تنبیه من هم زیادی بود…

 

من آنقدر عاشقش بودم که تحمل سردی اش را نداشتم که دستانم توی موهایش فرو می برم و همراهی اش می کنم…!!!

 

#پست۷٠۹

 

 

راوی

 

مهوش با خوشحالی توی آغوش رامبد فرو رفت و با چشمانی اشکبار نگاهش کرد.

-جون من راست میگی…؟!

 

رامبد پیشانی اش را بوسید.

-مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم…؟!

 

 

مهوش لبخند زد.

-نه عزیزم… می دونم راست میگی اما باورم نمیشه یه دفعه بدون هیچ مشکلی مامانت قبول کنه که بیاد خواستگاری…!!!

 

 

-باورت بشه عزیزم… از حالا به بعد باید خودت و برای عروسیمون آماده کنی…! می دونی که باید عقد و عروسی رو باهم بگیریم و بریم مستقیما سر خونه و زندگیمون…!!!

 

 

مهوش متعجب ابرو هایش بالا می رود.

-وا چه عجله ایه…؟!

 

رامبد بی طاقت توی چشمانش خیره می شود.

-آخه دیگه نمی تونم تحمل کنم که بدون تو باشم…!!! لامصب منم مردم و نیاز دارم…!!!

 

 

چشمان مهوش درشت شد…

-تو که این چند وقته کم مونده من و حامله کنی…؟! حالا چی شده که فاز حیا گرفتی…؟!

 

 

رامبد خنده اش گرفت.

-فاز حیا نیست، می خوام اگه یهو از دستم در رفت و حامله شدی حداقل خیالم راحته سر خونه زندگیمونیم…!!!

 

 

مهوش ابرو در هم کشید…

-ببین حتی فکرشم نکن بخوای به این زودی بچه دار بشی…!!!

 

 

رامبد دست زیر چانه اش برد و با محبت لب زد: همیشه فکرش رو که می کنم که یه دختر عین خودت بهم بدی مهوش…!!!

 

#پست۷۱٠

 

 

 

مهوش خوشش آمد.

-داری خرم می کنی اینجوری…؟!

 

رامبد اخمی مصنوعی کرد.

-این چه حرفیه فقط دارم میگم سنم داره میره بالا یه دختر می خوام…!!!

 

-نکنه پسر شد، اونوقت چی…؟!

 

رامبد انگشت روی لبش کشید.

-دختر میشه عشق من… تو هم سعی کن بهش فکر کنی که دختر بشه…!!!

 

مهوش دوباره خواست سوال بپرسد که رامبد خم شد و انگشت روی لبش گذاشت…

-الان وقت سوال پرسیدن این چیزا نیست…ما دل بده به عشقت و….

 

بی هوا خم شد و لب روی لبش گذاشت…

 

 

****

 

-میری با شیرین خانوم حرف میزنی ماهرخ…!!!

 

ماهرخ بغ کرده نگاه شهریار می کند.

-کوتاه بیا شهریار، جون من…؟!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت.

-نمیشه عزیزم، اگه بخشیدمت و زود آشتی کردم فقط به خاطر این بود که شما میری و همه چیز رو برای شیرین خانوم تعریف می کنی…!!!

 

 

-شهریار اینا تازه خوشحال شدن از این رضایتی که شیرین خانوم داده… به خدا که همه چیز بدتر میشه…!!!

 

 

شهریار کوتاه نمی آمد.

جلو رفت و دو طرف بازوی دخترک را گرفت.

-همه چیز بدتر بشه یا نشه تو میری و با شیرین خانوم حرف می زنی و میگی که نیتت خیر بوده که حتی دوستت هم نمی دونسته وگرنه با دیدن تو بعدش مشکل بیشتر میشه که اولین کسی که ضربه می خوره مهوشه…!!!

 

 

حق با شهریار بود.

ماهرخ با لبی برچیده نگاهش کرد.

-تو هم همرام میای…؟!

 

 

شهریار به ناز ریختنش خندید.

بی اختیار خم شد و گوشه لبش را بوسید.

-میام اما به شرطی که امشبم من و دریابی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
2 ماه قبل

خدایا شکرت

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x