رمان ماهرخ پارت 18 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ جا خورد.

ان بوسه کمی او گیج و منگ کرده بود که با چشمانی خمار شده نگاه شهریار کرد و بعد با حرفی که مرد زد، بدن دخترک تکانی خورد.

 

-چی دارین میگین…؟!

 

شهریارمتوجه پریشانی حالش شد، اما ماهرخ به ان طایف تعلق داشت، حتی اگر بیزار باشد.

 

شهریار جدی بود.

-باید تکرار کنم…؟!

 

دخترک با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد، گفت: چه تکرار کنی یا نه من پام و تو اون خراب شده نمیزارم…!

 

شهریار عمیق نگاهش کرد: متاسفانه باید بیای… حضورت لازمه عزیزم…!

 

 

تن دخترک از هجوم خاطرات کهنه لرزید.

این لرزش به دستانش رسید و سپس صورتش سرخ شد.

وجودش گر گرفت و سرش سنگین شد.

وای از نفسی که بالا نمی آمد…

 

اما نتوانست سکوت کند و با دردی که از اعماق وجودش بلند می شد، غرید: من… تو… اون خراب شده… پیش اون… مرتیکه… نمیام…. من… پیش… قاتل مامانم…. نمیام شهریار…. نمیام…!

 

 

-مهراد اومده باید بریم اونجا تا تکلیف یک سری چیزها معلوم بشه…این ترس و نفرتی که داری رو باید یک جا زیر پا بزاری…!

 

تن دخترک می لرزید.

اما قصد نداشت کوتاه بیاید ولی تمام انرژیش داشت تحلیل می رفت.

حتی سگ را هم فراموش کرده بود.

اشک هایش بدون هیچ اراده ای روان شدند.

-نمی تونم بیام… ازم نخواه… من نه پولشون رو میخوام نه میخوام ریختشون رو ببینم…!

 

 

شهریار با تعجب حالات دخترک را نگریست.

ناباور پلک زد.

-حالت خوبه ماهی…؟! چی شد…؟!

 

 

ماهرخ دست چپ کرخت شده اش را با دست راستش گرفت و فشرد.

تمام تنش داشت نبض می زد و هر ان منتظر سقوط بود…

زبانش به سقف دهانش چسبیده بود..

باید قرصش را می خورد…

دچار حمله ای شده بود که همیشه در مواقع ترس و عصبانیت به سراغش می آمد.

 

 

در میان بهت و ناباوری شهریار تلو خوران عقب رفت و سمت خروجی کلوزاپ رفت.

با قامتی خمیده و دستانی لرزان خود را به سرعت به کیفش رساند..

 

 

شهریار پشت سرش قدم تند کرد.

اخم کرده بود.

دست دور کمر لرزان ماهرخ انداخت و او را روی تخت نشاند و بعد بلافاصله کیفش را برداشت و تمام محتویاتش را روی تخت خالی کرد و با دیدن قوطی قرص ان را چنگ زد و دانه ای از ان برداشت و بلافاصله در دهان دخترک گذاشت و از پاتختی بغل تخت، لیوان آبی ریخت و به دخترک داد…

 

 

اشک دوباره گوشه چشمش را گرفت.

این حال بد ماهرخ برای چه بود…؟!

فکرش بد مشغول شده بود.

دخترک قرصی را می خورد که یک نوع آرامبخش قوی به حساب می آمد…!

چه بود که او نمی دانست…؟!

 

 

 

 

 

دوست نداشت در نگاه شهریار خوار و ضعیف باشد.

این حالش دست خودش نبود.

زمانی که استرس می گرفت یا عصبانی می شد دیگر لرزش تن و دستانش دست خودش نبود و این هدیه ای بود که ان پیرمرد به او داده بود.

 

 

با سختی نیم خیز شد.

-من… من… نمیام….!!!

 

 

شهریار کنارش نشست و دو طرف شانه اش را گرفت و روی تخت خواباند.

– فعلا بخواب، حالت خوب نیست، بعدا راجع بهش حرف می زنیم…!

 

 

ماهرخ دستش را به کناری زد: من… حالم خوبه… فقط یکم که… عصبانی… بشم این جوری… میشم…!

 

 

شهریار با جدیت نگاهش کرد و با تحکم گفت: این حالت کمتر از حمله عصبی نبود ماهی…! تو یه چیزت هست که داری ازم پنهون می کنی ولی خوب گوش کن من آدم کوتاه اومدن نیستم عزیزم…! برای اون چیزی هم که ازت خواستم، حضورت الزامیه…!

 

 

ماهرخ از عصبانیت چشم بست.

می خواست بر سر مرد فریاد بزند ولی نمی توانست.

 

-من… تا وقتی… نخوام… هیچ… کجا… پا نمیزارم…!

 

 

شهریار رویش خم شد و خیره نگاهش کرد.

دخترک خیره در چشمانش، تنش گر گرفت و یاد ان بوسه داغ و غیرمنتظره افتاد و وجودش ناخودآگاه به شرم نشست.

 

 

خواست سرش را بچرخاند که شهریار چانه اش را گرفت: رو برنگردون دختر… تو هرجایی من برم، میای…! من پشتتم…! نمیزارم کسی حتی اون پیرمرد بهت کوچکترین آسیبی بزنه…! من مراقبتم خانوم کوچولو… در ضمن اون بوسه از هر حلالی، حلال تر بود… من زنم و بوسیدم… لازم باشه بازم می بوسمش…!!!

 

 

تن سرد شده دخترک دوباره گر گرفت… جای سرانگشتان داغ مرد روی چانه اش می سوخت.

سینه اش از این سوزش محکم می کوبید.

دقیقا شهریار هم همین را می خواست، منحرف شدن ذهن دخترک….!!!

 

 

دست سردش را روی دست شهریار گذاشت که مرد دست ظریفش را به لب های داغش چسباند و بوسه ای گرم و داغ روی دستان سفیدش زد…

 

 

دخترک نفس زنان چشم بست و نام مرد را تکرار کرد.

– شهریار…؟!

 

مرد با محبت و گرم گفت: شهریار چی عزیزم…؟! بعدا این ترسی که تو رو به این حال و روز انداخته رو باید برام تعریف کنی… من میخوام کمکت کنم خانومم و به همکاری تو برای خوب شدنت احتیاج دارم…!

 

 

ماهرخ بی رمق نگاهش کرد و کم کم آرامبخش اثر کرد و به خواب رفت…!

 

 

 

 

نگاه ماهرخ غرق در خواب کرد و نفس عمیقی کشید.

یک رنج پنهان درون این دختر بود که باید ریشه یابی می کرد.

حمله عصبی ان هم به این شدت که روی تک تک اعضای بدنش اثر بگذارد و دخترک را این گونه بی حال کند…؟!

 

حاج عزیز الله خان تو با این دختر چه کردی…؟!

 

 

دوش گرفته و برای آنکه کمی اعصابش آرام شود به پایین رفت.

هوای آزاد کمی ذهن آشفته اش را آرام کرد ولی نگرانی بود که به دلش سرازیر شد.

 

 

-بابا…؟!

 

با صدای شهیاد برگشت.

-بله…؟!

 

شهیاد نزدیکتر شد.

-حالتون خوبه…؟!

 

شهریار لبخند بامحبتی زد: خوبم…!

 

-خب خدا رو شکر… میگم به نتیجه رسیدین…؟!

 

شهریار ابرویی بالا انداخت: در چه مورد…؟!

 

-همون سگی که به خاطرش دعوامون کردی…؟!

 

سگ را فراموش کرده بود.

-من مشکلی با بودنش ندارم ولی بودنش هم اینجا توی خونه ای که نماز می خونن درست نیست…!

 

 

-ماهرخ خوشحال میشه…!

 

شهریار متعجب گفت: اونوقت تو چرا باید خوشحالی ماهرخ برات مهم باشه…؟!

 

 

شهیاد خندید: بابا نگو که غیرتی شدی…؟!

 

-فکر کن غیرتی شدم…!

 

-آخه من به ماهرخ می خورم…؟!

 

شهریار اخم کرد: نگفتم برام سوال طرح کنی جواب من و بده…!

 

 

-ماهرخ تنها کسیه که مثل منه..!! از پایه بودنش خوشم میاد ولی…

 

سپس چشمک زد و به شوخی ادامه داد: ولی لامصب بد خوشگله…!!! همچین نگاش کنی نمی خوای چشمات و از روش برداری….!

 

 

 

 

شهریار با همان اخم های درهمش جلو رفت و ضربه ای پشت گردن شهیاد زد: حواست به کارت باشه وگرنه گردنت و می شکنم…!

 

 

شهیاد دستانش را تسلیم وار بالا برد: من تسلیم…! فهمیدم که هم سگه می مونه….! انگاری این ماهی خانوم قلق حاج شهریار و بلده…!!!

 

 

شهریار از حرف پسرش خنده اش گرفت و نتوانست اخم کند.

-بیا برو بخواب پدر صلواتی…!

 

 

شهیاد این بار جدی شد: بدون شوخی میگم موظبش باش بابا، نذار این طایفه اذیتش کنن…! عمه ها چشم و دیدنش و ندارن…! شب بخیر…

 

 

شهیاد رفت.

شهریار هم به خوبی واقف بود.

اما چیزی که ناراحت کننده بود حمله های عصبی دخترک بود.

 

 

*

 

-اون نمیاد…!

 

حاج عزیزالله اخم کرد: مجبورش کن بیاد…!

 

شهریار تکیه ای به صندلی اش داد: نمی تونم مجبورش کنم… این دختر پر از نفرته…!

 

 

-تمام ارثیه گلرخ به دخترش می رسه…!

 

شهریار پوزخند زد: ماهرخ احتیاح به اون ارثیه نداره…! اون یه دختر مستقله همون طور که گلرخ بارش آورده…!

 

 

-اون زمینا نباید بیفته دست مهراد…!

 

 

شهریار بین گفتن و نگفتن مانده بود که بالاخره دل به دریا زد: حاج عزیزالله خان قضیه از اون چیزی که فکر می کنی عمیق تر و پیچیده تره…؟!

 

 

حاج عزیزالله تابی به سبیلش داد: درست حرف بزن…!

 

 

شهریار خیره در نگاه پیرمرد گفت: نفرت ماهرخ حتی داره به خودش صدمه می زنه…! اونقدر زیاده که بعضی وقت ها از نفرت زیاد حالش بد میشه و از حال میره…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
1 سال قبل

عالی 🙂🤍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x