رمان ماهرخ پارت 21 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ وارد شرکت شد.

این شرکت بزرگ و چند طبقه برای حاج شهریار شهسواری بود که تاجر همه چیز بود… هرچیزی که پول درونش باشد، او هم روی ان سرمایه گذاری می کرد ولی عمده کارش طراحی و فروش جواهرات بود…!!!

 

 

 

وارد طبقه آخر شد. جایی که اتاق مدیریت حاج شهریار آنجا قرار داشت.

راه رفتنش با ان قد بلند و ظریف که خرامان خرامان می رفت، زیادی توی چشم بود.

 

لباس پوشیدنش هم که دیگر هیچ… حال مانتو بلند تا پایین پایش پوشیده بود ولی تیشرت کوتاه و شلوار پاره اش را کجای دل شهریار می خواست بگذارد، خدا داند…؟!

 

 

 

با منشی هماهنگی کرد و وارد اتاق شهریار شد.

 

شهریار پشت پنجره منتظرش بود که با صدای قدم هایش برگشت و دخترک را زیباتر از هر وقت دیگری دید.

 

دلش لرزید.

این همه زیبایی فقط برای خودش بود اما امان از لباس پوشیدنی که این زیبایی ها را چند برابر می کرد…

 

 

نفس گرفت و نخواست اوقات تلخ دخترک را تلخ تر کند.

 

 

ماهرخ رو به رویش ایستاد.

دیگر نتواتست محکم باشد.

انگار تازگی ها در کنار شهریار آدم دیگری می شد…؟!

 

 

اشکش چکید: مهراد داره مهگل رو هم اذیت می کنه…!

 

 

شهریار جلو رفت.

دست روی بازویش گذاشت و دخترک را به یکباره درون اغوشش گرفت…

 

 

-هیش… آروم باش، نمیزارم همچین غلطی بکنه…!

 

 

اشک های ماهرخ شدت گرفتند.

کیفش رها شد ودستانش دور کمر پهن مرد پیچید…

 

 

بغض آلود گفت: مهراد یه حیوونه… نمی خوام مثل من اذیت بشه شهریار… مهگل رو بیار پیش خودم… یا از اون حیوون دورش کن…ازت خواهش می کنم….!!!

 

 

 

 

 

دخترک آرام شده بود او را سمت کاناپه هدایت کرد و کمک کرد تا روی ان بنشیند.

ماهرخ از گرسنگی، بدنش ضعف می رفت.

 

 

شهریار لیوان آبی ریخت و به دستش داد.

 

ماهرخ تمام آب را یک جا سر کشید و سپس رو به شهریار بی رودربایستی گفت: گرسنه امه…!

 

 

شهریار جا خورد.

نگاه ساعت کرد و با اخم گفت: صبحونه نخوردی…؟!

 

 

ماهرخ مظلوم وار گفت: دیر شد، نتونستم بخورم…!

 

شهریار شماتت وار نگاهش کرد: نزدیکه ناهاره، اونوقت تو… لا اله الا الله…!

 

ماهرخ فقط نگاهش کرد.

حالش بهتر شده بود.

به شهریار اعتماد کرده بود که ترس نداشت.

 

شهریار سمت میز رفت و گوشیش را برداشت و سفارش کیک و قهوه داد…

 

 

سپس سمت دخترک برگشت.

فکری داشت.

 

-بهتری…؟!

 

ماهرخ سرش را تکان داد: همین که گفتی به تو بسپرم، خیالم راحت شد.

 

 

شهریار کج خندی زد.

همین اعتماد هم خوب بود.

 

کنارش نشست.

-خوبه…! اما باید برای کاری که می خوام انجام بدی در قبالش کار دیگه بکنیم…!

 

ماهرخ به سمتش متمایل شد.

– چیکار کنیم…؟!

 

 

شهریار خیره نگاهش کرد و با مکثی کفت: باید با مهراد رو به رو بشی…!

 

دخترک احساس سرما کرد.

اخم کرد و نگاه گرفت.

دوست نداشت حتی ان کفتار را ببیند.

 

 

شهریار متوجه بی قراری دخترک شد ولی برای هدفی که داشت، مجبور بود او را راضی کند.

 

وقتی سکوت ماهرخ را دید، خودش ادامه داد: برای اینکه مهگل رو بیاری پیش خودت باید باهاش رو به رو بشی تا فکر نکنه ازش می ترسی…! حاج عزیز الله خان می خواد زمین های گلرخ به اسم تو باشه تا دست مهراد بهش نرسه… تو می تونی با اومدنت اعمال قدرت کنی چون من پشتتم…!

 

 

 

دخترک به فکر فرو رفت.

شاید حق با شهریار باشد…؟!

 

-من ازش متنفرم، چطور می تونم اون و در کنارم تحمل کنم…!

 

 

شهریار صبورانه گفت: مجبوریم ماهرخ… زندگی ما آدم ها پر هست از چیزایی که ازش متنفریم ولی مجبوریم برای تعامل در زندگیمون با آنها رو به رو بشیم…!

 

 

ماهرخ چشم باریک کرد.

– اون پیرمرد چرا می خواد زمینای موروثیش و به من بده…؟!

 

 

شهریار دست ماهرخ را گرفت.

– حاج عزیز الله خان اونقدرها که وانمود می کنه بد نیست، فقط بلد نیست محبت کنه…!

 

 

-من نه اون زمینا رو می خوام نه محبتش رو…!

 

 

-برای دک کردن مهراد مجبوری ماهی…!

 

 

ماهرخ نوچی کرد و چشم هایش را در حدقه چرخاند: من اگه بفهمم کی این ماهی رو سر زبونت انداخته، می کشمش…!

 

شهریار تبسمی کرد: خودت…!

 

-من…؟!

 

-آره…! زیادی خوشگلی…!!!

 

 

ماهرخ حرف در دهانش ماند.

لحظه ای از نگاه گرم و سنگین شهریار خجالت کشید و تنش گر گرفت.

 

این نگاه گرم و پر محبت شهریار برایش جالب بود که همیشه او را اخم و سرد دیده بود…!

 

 

نگاه سنگین مرد را روی خودش احساس کرد.

نفس عمیقی کشید.

-من… من… گرسنه ام… کیک و قهوه… چی شد…؟!

 

 

شهریار تبسمی کرد: فرار نکن ماهی…! تو زن منی و من اگه کاری نمی کنم فقط برای اینه تا آماده بشی…!

 

 

ماهرخ با حرفش طاقت نیاورد و بلند شد که در همین حین تقه ای به در خورد و با بفرمایید شهریار در باز شد…

 

سفارششان را آوردند و دخترک مشغول شد و دیگر جرات سر بالا آوردن نداشت و برعکس او شهریار اصلا نگاهش را از او نگرفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x