از کارگاهش بیرون زده و می خواهد سمت ماشینش برود که با دیدن شاهین می ایستد.
ـ
او اینجا چه می خواست…؟!
شاهین جلو امد و سلام کرد…
-اینجا برای چی اومدی…؟!
شاهین دل تنگ نگاهش می کند.
عاشق است دیگر…
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت…!!!
پوزخند می زند.
دل تنگی ان هم شاهینی که کل دخترهای تهران را آباد کرده…!!!
-یه چیز بگو که بهت بیاد…!!!
شاهین غضب کرد: اینقدر نمی فهمی که دارم می گم می خوامت…!!!
ماهرخ خونسرد رخ به رخش می ایستد.
این دختر مانند آهویی زیبا و وحشی بود.
دل می برد مخصوصا چشمان جام عسلش…
چشمانی که سندش به نام شهریار بود…
شهریاری که فقط خدا بخواهد نفهمد شاهین مزاحم ناموسش شده وگرنه کاری می کند تا از زندگی سیر شود.
-اون روز ندیدی شوهرم و….؟! انگار خیلی هم خوب می شناختیش…!!!
شاهین برآشفت.
نخواست که باور کند.
-دروغه… می خوای من و از سر خودت باز کنی…!!!
ماهرخ این روزها حال خوشی نداشت و شاهین هم غوز بالاغوز شده بود.
-ببین من اگه شوهرم نداشتم هیچ وقت تو رو به عنوان مرد زندگیم انتخاب نمی کنم…!!!
شاهین دندان روی هم سابید: چرا؟ مگه چمه…؟!
ماهرخ بی حوصله چشمانش را در حدقه چرخاند: مردی که برای ارضای هوسش از هیچ دختری نگذشته و هر شب تختش پر بوده و بدتر از همه تنی که به تن خیلی ها خورده برام هیچ جذابیتی نداره….!!!
دست شاهین مشت می شود.
حق با او بود ولی دل این حرف ها حالی اش نبود.
ماهرخ را می خواست…
-من خیلی وقته عاشقتم دختر…!!!
-دقیقا از کی…؟!
-از همون بار اولی که دیدمت…!!!
ماهرخ کنارش زد اما برگشت و گفت: به قول خودت عاشق بودی و توی هر مهمونی و دور همی یه دختر تنگت بود و شبش مهمون تخت خوابت…!!! من و خر فرض نکن شاهین… من شوهر دارم، بهتره مراقب رفتارت باشی…!!!
گفت و رفت.
اما شاهین دست بردار نبود که داد زد: من دست از سرت برنمی دارم… تو مال منی ماهرخ….!!!
ماهرخ برو بابایی تحویلش داد و سوار ماشینش شد و رفت…
-مزاحمش هم شد…؟!
نصرت اخمی روی پیشانی انداخت: نه آقا… خانوم دمش رو قیچی کرد…!!!
دست شهریار مشت شد…
اعصابش خورد بود.
شاهین قطعا سزای کارش را می دید.
مردی نبود که به راحتی از همچین چیزی بگذرد.
ماهرخ زنش بود و ناموسش…. به او گفته بود دور و اطراف زنش نباشد….!!!
-نصرت کامل برام توضیح بده اون جا چه غلطی می کرده ….؟!
نصرت متوجه عصبانیت رییسش شد.
شهریار اصولا ساکت بود و خوددار… در بیشتر مواقع خودش را کنترل می کرد و این لحن و این حرف چیزی جز خشم حاج شهریار شهسواری نیست و وای برحال شاهین…!!!
نصرت فرمان را محکم گرفت و سعی کرد جوری حرف بزند تا غیرت شهریار را به جوش نیاورد.
-هیچی آقا انگار باورش نمی شد خانوم راستی راستی همسرتون باشن…!!!
چیزی در وجود شهریار به غلیان افتاد و تنش داغ شد.
این داغی به گردن و گوش هایش هم سرایت کرد و رگ کنار گردنش بدجور بالا آمد…
ماهرخ خط قرمزش بود.
این دختر با تمام قرتی بودن و بد حجاب بودنش از ان خودش بود و به زودی سندش هم شش دانگ نصیب خودش می شد…!
-این دفعه مزاحم ماهرخ شد، بی معطلی جلوش و میگیری نصرت…!!!
نصرت متعجب گفت: امر، امر شوماس آقا…!!!
-مراقب خانوم باش…!!!
گوشی را قطع کرد.
سمت پنجره مورد علاقه اش رفت.
هرکسی او را از پشت می دید باورش سخت بود یک حاجی و این همه خوش تیپ و خوش هیکل باشد…
خودش از لفظ حاج آقایی که پیشبند اسمش می گذاشتند، خوشش نمی آمد اما خب همین حاج آقا و نفوذش او را به یک تاجر موفق و بهترین کارآفرین ایران معروف کرده بود…
قهوه اش را جرعه جرعه نوشید.
باید دم شاهین را قیچی می کرد.
همین کار را هم باید به نصرت می سپرد
پا روی پا انداخت و نگاه سختش را به حاج عزیزالله خان شهسواری دوخت…
-چی ازم می خواین…؟!
حاج عزیز اخم کرد: گلشیفته ایرانه…!!!
شهریار سری تکان داد: خوبه خیلی زودتر از اونچه که فکرش و می کردم، اومده…!
-اون همیشه منتظر همچین روزی بود…!
شهریار پوزخند زد: خب حق داره می خواد بچش رو داشته باشه…!!!
حاج عزیز قرار نبود هیچ وقت از موضع خود پایین بیاید.
-باز هم میگم اون زن لیاقت مادری مهگل رو نداره…!
شهریار می خندد.
خودخواه و مستبد بودن توی خونش بود.
قرار نیست همیشه اوضاع بر وفق مراد باشد.
-خب چه الان چه چهارسال دیگه وقتی به سن قانونی می رسید باز هم مادرش می تونست اقدام کنه چون دستش باز بود.
-نگفتم بیای که در مورد قانون برام حرف بزنی… گلشیفته قراره فردا بیاد عمارت و میخوام مهگل تا فردا عمارت باشه…!!!
-خیلی هم عالی با راننده می فرستمش…!!!
حاج عزیز نگاه پسرش کرد: خبر مهراد داری…؟!
شهریار با یادآوری مهراد و کثافت کاری هایش پوزخند زد: طبق معمول دنبال کارهای کثیفشه…!!!
-به اسم من و اعتبارم خواسته وام سنگین بگیره که جلوش رو گرفتم اما…
-چی شده آقاجون…؟!
-با ماهرخ تهدیدم کرد… مراقب ماهرخ باش… نهایت تا یک هفته آینده مهگل رو همراه مادرش می فرستم بره ولی ماهرخ رو نمی تونم کنترل کنم… مواظبش هستی…؟!
دست شهریار مشت شد: مواظبشم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤