رمان ماهرخ پارت 45 - رمان دونی

 

 

 

بچه ها متعجب از حرف های ترانه،  حیرت زده نگاهم کردند…. حتی شاهین هم جا خورد…

 

 

یاسین چشم درشت کرد:  چه بی خبر…؟!

 

 

چشم غره ای به ترانه رفتم که پریسا گفت: بالاخره دم به تله دادی…؟!

 

 

نگاهم ناخودآگاه به شاهین افتاد که ساکت با صورتی برافروخته خیره ام بود…

 

 

از این صحبت ناخودآگاه خوشم آمد…

به حرف هایم آب و تاب دادم…

 

-راستش هنوز جشنی نگرفتیم…!!!

 

یکی از دخترها با نیش بازش گفت:  حالا این داماد خوشبخت کیه…؟!

 

 

ترانه دستش را به هم کوبید و گفت:  خاک بر سر خرشانسش کنن که همیشه خدا شانس یارشه… آق دامادمون از اون حاجی خوشتیپای روزگاره که از قضا صاحب یه شرکت بزرگ طراحی جواهراته…!  با سر افتاده تو خمره عسل نکبت…!!!

 

 

دست های شاهین مشت شد…

 

یاسین مشکوک گفت:  ترانه منظورت که حاج شهریار شهسواری که نیست…؟!

 

 

ترانه نیشش را باز کرد: دقیقا خود خودشه…!!!!

 

 

شاهین بالاخره طاقت نیاورد با صورتی برافروخته بلند شد و محکم روی میز کوبید و با نگاهی خصمانه به من و سپس رو به بچه ها گفت:  داره دروغ میگه… چطور ازدواج کرده که یه حلقه تو انگشتش نیست….؟!

 

 

سپس نیشخند زد و با تمسخر نگاهم کرد…

 

-یا به قول خودش حاج شهریار شهسواری اینقدر نداشته که یه حلقه برای زنش بخره…؟!

 

 

می دانستم از کجا می سوزد…

پوزخند زدم…

– به تو هیچ ربطی نداره شاهین… هم تو خوب می دونی هم من که از کجا داری می سوزی…؟!

 

 

دوباره خشم وجودش را گرفت و آشفته شد: تو حق نداری بهم توهین کنی…؟!

 

 

-ببین کی به کی میگه توهین نکن…؟!  برام مهم نیست که چی فکر می کنی یا چی میگی چون حلقه داشتن و نداشتن من اصلا به تو ربطی نداره…. در ضمن انگار یادت رفته شهریار بهت چی گفت…؟! ولی منم از طرف شهریار بهت یادآوری می کنم که سلام شهریار رو حتما به پدرت برسون…!!!

 

 

زهر ریخت و تهدید کرد که شاهین برخروشید و به آنی بلند شد و میز را دور زد…. نفس نفس می زد.

 

عصبانی بود که با تمام حرص و خشم پشت ماهرخ قرار گرفت و صندلیش را بیرون کشید و خواست گردن ماهرخ را بگیرد که دست هایی از پشت یقه اش را گرفت و با یک حرکت او را در جهت مخالف روی زمین پرت کرد…

 

 

 

 

راوی

 

نصرت چون شیر خشمگینی به شاهین نگاه می کرد.

اخم هایش ترسناک بودند.

هیبت و ابهتش با ان قد و هیکل تماشایی بود که با همان اخم های درهم رو به ماهرخ گفت: بهتره از اینجا بریم خانوم شهسواری…. شهریارخان منتظرتونن….!!!

 

 

 

ماهرخ با حیرت نگاه نصرت کرد.

شهریار منتظرش بود…؟!

این مرد اصلا که بود…؟!

 

هرچند مرد برایش آشنا بود اما به ذهنش نرسید او را کجا دیده است…؟!

 

نصرت وقتی تعجب ماهرخ را دید، ادامه داد: باید بریم خانوم…!!!

 

 

شاهین که به شدت غرورش جریحه دار شده بود، بلند شد و با نفرت رو به نصرت گفت: حساب این کارت و پس میدی….

 

و سپس رو به ماهرخ گفت: تو هم حسابت بمونه برای بعدا ماهرخ خانوم….!!!

 

 

این تهدید در کت نصرت نرفت و با قدمی بلند سینه به سینه شاهین شد و یقه اش را گرفت و با جدیت گفت: ببین بچه ژیگول بهتره سرت تو اخور خودت باشه وگرنه….

 

 

شاهین با ترس نگاه چشمان ترسناک و سیاه نصرت کرد و آب دهانش را قورت داد.

 

انگار دم این حاج شهریار زیادی کلفت بود…!!!

 

 

همه چیز در لحظه بهم ریخته بود به طوری که هیچ کس نتوانست حرفی بزند…

ماهرخ با رفتن شاهین وا رفت و ترانه بالاخره زبان باز کرد…

 

-ا، وا…. خاک به سرم چی شدی…؟!

 

و یکی از بچه ها لیوان آبی ریخت و به دست ترانه داد و او هم ان را به خورد ماهرخ داد.

 

 

قلپی آب خورد و سپس با رنگ و رویی پریده بلند شد…

نصرت نگاهش کرد.

 

ماهرخ با لبخندی خسته و غمگین رو به جمع گفت: ببخشید رورتون رو خراب کردم…!!!

 

سامان همانی که شاهین همراهش بود، با شرمندگی گفت: نه تو ببخش من نمی دونستم شاهین تو رو می شناسه…خودش اصرار کرد بیاد که حالا می فهمم هدفش چی بوده در صورتی که ازدواج کردی وگرنه نمیزاشتم بیاد… متاسفم…!!

 

ماهرخ رو به سامان گفت: اشکال نداره…

 

و بعد رو به نصرت کرد: باید به شهریار زنگ بزنم…

 

میخواست مطمئن شود که نصرت آدم شهریار است یا نه…؟!

 

نصرت موبایلش را بیرون کشید و با گرفتن شماره ای ا را به ماهرخ داد و گفت: جناب شهریار خان هستن….!!!

 

 

 

 

شهریار بدجور عصبانی بود.

باید حق شاهین را کف دستش می گذلشت.

بدجور موی دماغ خودش و ماهرخش شده بود.

 

 

ماهرخ وارد خانه شد.

وقتی او را دید، دلش آرام گرفت و سمت دخترک پرواز کرد.

 

 

ماهرخ با دیدن شهریار بغض کرد و خواست حرف بزند که ناگهان در آغوش مرد فرو رفت.

 

اشک از چشمانش چکید.

آغوش امن شهریار همه ترسش را از بین برد.

 

مگر می شود شهریار باشد و پشت نباشد…؟!

ترسش بی دلیل بود وقتی شهریار همه جا هوایش را داشت…

 

شهریار روی سرش را بوسید و بغل گوشش پچ زد: الان که بغلمی خیالم راحت شد…

 

 

ماهرخ سر بلند کرد و با تبسمی که چهره اش را زیباتر می کرد، لب زد: رفته بودم دلم باز بشه ولی انگار خوشی به من نیومده…!!!

 

 

شهریار دلش لرزید از لحن معصومانه دخترک…

خم شد و لب هایش را کوتاه بوسید و گفت: خودم جایی می برمت تا بهت خوش بگذره…!!!

 

 

ماهی اش متعجب نگاهش کرد.

لبخند زد.

دوباره لب هایش را بوسید و گفت: می خوام ببرمت سفر… من و تو…!!!

 

-پس شهیاد چی…؟!

 

-فقط من و تو، بدون سر خر…!!!

 

 

*

 

کلاه را روی موهای بازش گذاشت و از اتاق خارج شد…

به محض خارج شدن نگاهش به شهریار خورد که مرد با ابروهایی بالا رفته خیره و عمیق نگاهش می کرد…

 

 

-چیزی شده…؟!

 

کم کم اخم روی صورت مرد نشست…

-لباست و عوض کن ماهرخ…!!!

 

 

ماهرخ انگار که بهش فحش داده باشند، سریع جبهه گرفت…

-برای چی…؟!

 

 

شهریار نگاهی به ست تی شرت و اسلش جذب و کوتاهش کرد و بدتر موهایی که دورش ریخته و تنها پوشش ان یک کلاه است…

 

-خودت چی فکر می کنی…؟!

 

ماهرخ خیلی پررو گفت: خودم که فکر می کنم تیپم عالیه… مخصوصا که این کلاهه رو هم تازه خریدم، بهم میاد…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

اگه میشه یکم بیشتر و یکم هیجانی تر کنید

بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
1 سال قبل

خیلی داره مسخره میشه نه هیجان خاصی داره نه قهر و دعوایی بینشون تنها هیجانش شاهین و شهناز هست به نظر من حس شهریار به ماهرخ هوسه تا عشق😐

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x