بچه ها متعجب از حرف های ترانه، حیرت زده نگاهم کردند…. حتی شاهین هم جا خورد…
یاسین چشم درشت کرد: چه بی خبر…؟!
چشم غره ای به ترانه رفتم که پریسا گفت: بالاخره دم به تله دادی…؟!
نگاهم ناخودآگاه به شاهین افتاد که ساکت با صورتی برافروخته خیره ام بود…
از این صحبت ناخودآگاه خوشم آمد…
به حرف هایم آب و تاب دادم…
-راستش هنوز جشنی نگرفتیم…!!!
یکی از دخترها با نیش بازش گفت: حالا این داماد خوشبخت کیه…؟!
ترانه دستش را به هم کوبید و گفت: خاک بر سر خرشانسش کنن که همیشه خدا شانس یارشه… آق دامادمون از اون حاجی خوشتیپای روزگاره که از قضا صاحب یه شرکت بزرگ طراحی جواهراته…! با سر افتاده تو خمره عسل نکبت…!!!
دست های شاهین مشت شد…
یاسین مشکوک گفت: ترانه منظورت که حاج شهریار شهسواری که نیست…؟!
ترانه نیشش را باز کرد: دقیقا خود خودشه…!!!!
شاهین بالاخره طاقت نیاورد با صورتی برافروخته بلند شد و محکم روی میز کوبید و با نگاهی خصمانه به من و سپس رو به بچه ها گفت: داره دروغ میگه… چطور ازدواج کرده که یه حلقه تو انگشتش نیست….؟!
سپس نیشخند زد و با تمسخر نگاهم کرد…
-یا به قول خودش حاج شهریار شهسواری اینقدر نداشته که یه حلقه برای زنش بخره…؟!
می دانستم از کجا می سوزد…
پوزخند زدم…
– به تو هیچ ربطی نداره شاهین… هم تو خوب می دونی هم من که از کجا داری می سوزی…؟!
دوباره خشم وجودش را گرفت و آشفته شد: تو حق نداری بهم توهین کنی…؟!
-ببین کی به کی میگه توهین نکن…؟! برام مهم نیست که چی فکر می کنی یا چی میگی چون حلقه داشتن و نداشتن من اصلا به تو ربطی نداره…. در ضمن انگار یادت رفته شهریار بهت چی گفت…؟! ولی منم از طرف شهریار بهت یادآوری می کنم که سلام شهریار رو حتما به پدرت برسون…!!!
زهر ریخت و تهدید کرد که شاهین برخروشید و به آنی بلند شد و میز را دور زد…. نفس نفس می زد.
عصبانی بود که با تمام حرص و خشم پشت ماهرخ قرار گرفت و صندلیش را بیرون کشید و خواست گردن ماهرخ را بگیرد که دست هایی از پشت یقه اش را گرفت و با یک حرکت او را در جهت مخالف روی زمین پرت کرد…
راوی
نصرت چون شیر خشمگینی به شاهین نگاه می کرد.
اخم هایش ترسناک بودند.
هیبت و ابهتش با ان قد و هیکل تماشایی بود که با همان اخم های درهم رو به ماهرخ گفت: بهتره از اینجا بریم خانوم شهسواری…. شهریارخان منتظرتونن….!!!
ماهرخ با حیرت نگاه نصرت کرد.
شهریار منتظرش بود…؟!
این مرد اصلا که بود…؟!
هرچند مرد برایش آشنا بود اما به ذهنش نرسید او را کجا دیده است…؟!
نصرت وقتی تعجب ماهرخ را دید، ادامه داد: باید بریم خانوم…!!!
شاهین که به شدت غرورش جریحه دار شده بود، بلند شد و با نفرت رو به نصرت گفت: حساب این کارت و پس میدی….
و سپس رو به ماهرخ گفت: تو هم حسابت بمونه برای بعدا ماهرخ خانوم….!!!
این تهدید در کت نصرت نرفت و با قدمی بلند سینه به سینه شاهین شد و یقه اش را گرفت و با جدیت گفت: ببین بچه ژیگول بهتره سرت تو اخور خودت باشه وگرنه….
شاهین با ترس نگاه چشمان ترسناک و سیاه نصرت کرد و آب دهانش را قورت داد.
انگار دم این حاج شهریار زیادی کلفت بود…!!!
همه چیز در لحظه بهم ریخته بود به طوری که هیچ کس نتوانست حرفی بزند…
ماهرخ با رفتن شاهین وا رفت و ترانه بالاخره زبان باز کرد…
-ا، وا…. خاک به سرم چی شدی…؟!
و یکی از بچه ها لیوان آبی ریخت و به دست ترانه داد و او هم ان را به خورد ماهرخ داد.
قلپی آب خورد و سپس با رنگ و رویی پریده بلند شد…
نصرت نگاهش کرد.
ماهرخ با لبخندی خسته و غمگین رو به جمع گفت: ببخشید رورتون رو خراب کردم…!!!
سامان همانی که شاهین همراهش بود، با شرمندگی گفت: نه تو ببخش من نمی دونستم شاهین تو رو می شناسه…خودش اصرار کرد بیاد که حالا می فهمم هدفش چی بوده در صورتی که ازدواج کردی وگرنه نمیزاشتم بیاد… متاسفم…!!
ماهرخ رو به سامان گفت: اشکال نداره…
و بعد رو به نصرت کرد: باید به شهریار زنگ بزنم…
میخواست مطمئن شود که نصرت آدم شهریار است یا نه…؟!
نصرت موبایلش را بیرون کشید و با گرفتن شماره ای ا را به ماهرخ داد و گفت: جناب شهریار خان هستن….!!!
شهریار بدجور عصبانی بود.
باید حق شاهین را کف دستش می گذلشت.
بدجور موی دماغ خودش و ماهرخش شده بود.
ماهرخ وارد خانه شد.
وقتی او را دید، دلش آرام گرفت و سمت دخترک پرواز کرد.
ماهرخ با دیدن شهریار بغض کرد و خواست حرف بزند که ناگهان در آغوش مرد فرو رفت.
اشک از چشمانش چکید.
آغوش امن شهریار همه ترسش را از بین برد.
مگر می شود شهریار باشد و پشت نباشد…؟!
ترسش بی دلیل بود وقتی شهریار همه جا هوایش را داشت…
شهریار روی سرش را بوسید و بغل گوشش پچ زد: الان که بغلمی خیالم راحت شد…
ماهرخ سر بلند کرد و با تبسمی که چهره اش را زیباتر می کرد، لب زد: رفته بودم دلم باز بشه ولی انگار خوشی به من نیومده…!!!
شهریار دلش لرزید از لحن معصومانه دخترک…
خم شد و لب هایش را کوتاه بوسید و گفت: خودم جایی می برمت تا بهت خوش بگذره…!!!
ماهی اش متعجب نگاهش کرد.
لبخند زد.
دوباره لب هایش را بوسید و گفت: می خوام ببرمت سفر… من و تو…!!!
-پس شهیاد چی…؟!
-فقط من و تو، بدون سر خر…!!!
*
کلاه را روی موهای بازش گذاشت و از اتاق خارج شد…
به محض خارج شدن نگاهش به شهریار خورد که مرد با ابروهایی بالا رفته خیره و عمیق نگاهش می کرد…
-چیزی شده…؟!
کم کم اخم روی صورت مرد نشست…
-لباست و عوض کن ماهرخ…!!!
ماهرخ انگار که بهش فحش داده باشند، سریع جبهه گرفت…
-برای چی…؟!
شهریار نگاهی به ست تی شرت و اسلش جذب و کوتاهش کرد و بدتر موهایی که دورش ریخته و تنها پوشش ان یک کلاه است…
-خودت چی فکر می کنی…؟!
ماهرخ خیلی پررو گفت: خودم که فکر می کنم تیپم عالیه… مخصوصا که این کلاهه رو هم تازه خریدم، بهم میاد…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه میشه یکم بیشتر و یکم هیجانی تر کنید
خیلی داره مسخره میشه نه هیجان خاصی داره نه قهر و دعوایی بینشون تنها هیجانش شاهین و شهناز هست به نظر من حس شهریار به ماهرخ هوسه تا عشق😐
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤