دغدغه این روزهایش شده بود شهریاری که بهش ابراز علاقه کرده و او در شرایطی قرار داده بود که کنار آمدن سخت بود… با آنکه حمایت های ریز و درشتش دلش را گرم کرده بود ولی هنوز هم در تصمیم گیری هم مردد بود…
پتو را دور خود پیچید و نگاهش را به شهریار دوخت که داشت کباب ها را باد می زد…
قد و قامت بلند و چهار شانه اش را از نظر گذراند.
شهریار مرد خوبی بود اما او دلش رضا نبود هرچند انگار نخواهد هم شهریار قرار نبود، ولش کند.
شاید باید او را به عنوان شوهر بپذیرد…؟!
این چند روز هرچه فکر کرده بود، دیگر عقلش به جایی قد نمی داد… دوست نداشت فکر آینده حالش را خراب کند… آینده ای که هنوز نیامده و غصه خوردن بیهوده بود…
به قول ترانه باید خودش را به دست تقدیر می سپرد…
گاهی وقت ها ترانه با تمام شوت بودنش، حرف هایش بد نبود…
شانه ای بالا انداخت و پتو را کنار زد…
به خودش فرصت می داد…
سمت شهریار رفت…
به شمال آمده بود تا آب و هوابی عوض کند نه اینکه بنشیند و غصه آینده را بخورد…
-کمک نمی خوای…؟!
شهریار نگاه خاصی بهش انداخت که همانجا دل دخترک را لرزاند…
-نه عزیزم… چرا پتو رو از دور خودت باز کردی، هوا سرده ممکنه سرما بخوری…!!!
ماهرخ لبخند زیبایی روی لب نشاند.
-لباسم گرمه… اینجا هم که آتیشه و گرمم می کنه…!!!
شهریار مهربان خندید…
خیره اش شد.
-احساس می کنم با خودت کنار اومدی…!!!
ناگهانی گفت.
ابروهای ماهرخ بالا رفتند.
-از کجا فهمیدی حاجی…؟!
چشمان شهریار ستاره باران شد…
-همین که لبخند می زنی و آرامش به چشمات برگشته… یعنی دیگه سرگردون نیستی…!!!
-چه خوب من و می شناسی…؟!
شهریار گرم و پر مهر بهش چشم دوخت.
-چشمات خیلی خوب، درونت رو فریاد میزنن…!!!
توان آنجا ایستادن و شنیدن حرف های پرمحبت و منظور دار شهربار را نداشت…
ماهرخ خیره نگاهش کرد و حینی که سمت ساختمان می رفت، گفت: حاجی من میرم سفره رو بندازم….!!!
فرار کرد.
شهریار رفتنش را تماشا کرد.
این دختر و با تمام وجودش می خواست…دوست داشت از او بچه ای داشته باشد، مثلا یک دختر…!!!
حتی رویایش هم شیرین بود، نبود…؟!
*****
-می خوام از زن سابقت بدونم…!!
با سوال ناگهانی ماهرخ سر از لب تابش برداشت و نگاه متعجبش را به او دوخت.
کم کم اخم جای تعجبش را گرفت.
ماهرخ وقتی دید قصد حرف زدن ندارد، خیلی جدی گفت: شهریار من برای پذیرش این رابطه باید بدونم دلیل طلاقتون چی بوده…؟!
شهریار لب تاب را بست.
اوقاتش تلخ شده بود.
اخم هایش به شدت درهم بودند.
باز کردن گفته و نگفته ان سالها سخت بود.
نفسش را طولانی و عمیق بیرون داد.
-چیز جالبی برای تعریف ندارم ماهی که بخوام گذشته رو باهاش یادآوری کنم…
ماهرخ قصد نداشت کوتاه بیاید.
-حقمه بدونم…!
-من همینم ماهی، چی رو می خوای بدونی…؟!
ماهرخ محکم و جدی نگاهش کرد.
-دلیل طلاقتون…؟!
شهریار کلافه بود.
گفتن از ان روزها را دوست نداشت.
دستی به صورتش کشید و نگاه ماهرخ کرد.
-دوسش نداشتم، اما….؟!
-اما چی…؟!
شهریار تو جایش کمی جا به جا شد…
چشم بست و آرام زمزمه کرد: اما با تمام دوست نداشتنم به خاطر شهیاد به پاش بودم، چون بهش متعهد بودم… چون اسمش تو شناسنامم بود… چون شوهرش بودم…!!!
ساکت شد و نگاه چشمان منتظر دخترک کرد.
با دقت داشت به حرف هایش گوش می داد.
بعد مکثی ادامه داد: نخواست زندگی کنه… نخواست عمر و جوونیش و تو ایران بگذرونه… می گفت آزادی می خوام، ایران زندانه و من آزادی می خوام… خیلی سعی کردم متقاعدش کنم که حداقل به خاطر شهیاد کوتاه بیاد ولی مرغش یه پا داشت… آخرم من و بچش رو به خارج رفتن فروخت…!!!
-به همین سادگی از بچه اش گذشت…؟!
شهریار پوزخند زد: ساده تر از اونی که فکرش و می کنی…
ماهرخ فقط نگاهش کرد.
شهریار عصبانی بود.
ان روزها با داشتن شهیادی که بیشتر از همه به مادر احتیاج داشت، سخت گذشت…
به سختی توانست خودش را جمع کند ولی تمام سعی اش را کرد…
ماهرخ هنوز باورش نمی شد.
-شهیاد هیچ وقت سراغ مادرش رو نگرفت…؟!
شهریار نگاه تیره و تارش را به دخترک دوخت…
-چرا اونم مثل هر بچه دیگه ای مادرش رو خواست ولی مادرش اون و نخواست… بچم کم کم با بی مادری کنار اومد ماهی… با تموم جای خالی که می دونم تو قلبش حس می کنه ولی اونم مهر فرزندی رو زیر پاش گذاشته و تموم عشق و محبتش هم به پای من ریخت…!!!
ماهرخ با تعحب نگاه خشم مرد کرد.
شهریار با نفرت داشت از گذشته اش می گفت…
تحمل نگاه ناراحت و پر خشمش را نداشت.
دستش را روی دست مشت شده شهریار گذاشت..
-دیگه هیچی نگو… ولش کن…!!!
نگاه پر خشم شهریار توی چشم های عسلی دخترک نشست و برای لحظه ای خشمش فروکش کرد…
دستش را در دست گرفت و او را سمت خود کشید.
ماهرخ را در آغوش گرفت و با تمام وجود او را در میان بازوان مردانه اش فشرد…
این دختر مرهم تمام زخم هایش بود…!!!
-بگو نصرت…!
نصرت گوشی را روی گوشش جا به جا کرد و با مکثی گفت: حدستون درست بود، مهراد داره غلط اضافی می کنه…!!!
شهریار پوزخندی زد: بزار هر کار دلش می خواد بکنه فقط حواست بهش باشه…!!!
نصرت تابی به سبیل و ریشش داد: حاج آقا یه چیز دیگه هم هست…؟!
-چی…؟!
-شاهین مستوفی دیشب دور و اطراف خونتون پرسه می زده…!!!
اخم میان دو ابروی شهریار نشست…
-نفهمیدی قصدش چیه…؟!
-نه حاج آقا فقط مثل اینکه بعدش با تلفن حرف می زنه و میره…!!!
-باشه حواست باشه، خبری شد بهم زنگ بزن…!!
-چشم حاج آقا… با اجازه…!!!
تماس قطع شد و شاهین مستوفی فکرش را مشغول کرد.
می دانست این پسرحتما ریگی به کفشش دارد…!!!
باید بیشتر از کارهایش سر در می آورد…
-حواست کجاست حاجی جونم…!!!
با صدای ماهرخ از فکر بیرون آمد.
نگاهی مات و حیرت زده به دخترک دوخت.
ماهرخ با ظاهری متفاوت و زیبا جلوی رویش داشت دلبری می کرد…
نگاه مرد سرتاپای دخترک را اسکن کرد.
لباس کوتاه مشکی رنگ ان چنان توی تنش زیبا جلوه کرده بود که نمی توانست چشم بگیرد…
ماهرخ لبخند زد.
خوب راه و رسم دلبری را بلد بود.
انگار امشب با خودش عهد بسته بود تا این مرد را از پای درآورد…
نگاه بی پروا و هیز شهریار روی گردن و خط سینه اش برداشته نمی شد که ماهرخ مستانه خندید و با شیطنت گفت: حاجی چی رو داری با چشم هات می خوری که نگاهت و برنمی داری…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نظرم رو میگم عزیزم
تو یه رمان همچی یکنواخت باشه
آدم ازش زده میشه
دیگه حالم از این رمان بهم میخوره و نمیخوام بخونمش