رمان ماهرخ پارت 50 - رمان دونی

 

 

شهریار بی میل نگاه گرفت و به چشمان پر شیطنت عسلی دخترک خیره شد.

مهربان خندید…

-خدا زیبایی ها رو داده برای نگاه کردن…!!!

 

 

ابروهای ماهرخ بالا رفت.

-جونم حاجی راه افتادی…؟! اگه این زیبایی ها برای نگاه کردنه چطوره بزاریم جلوی دید عموم…!!!

 

 

شهریار اخم کرد.

-حتی شوخیشم قشنگ نیست ماهی…! بهت پیشنهاد می کنم هیچ وقت، حتی برای دلبری کردن دست روی غیرت و تعصب هیچ مردی خصوصا من نزار…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد.

انگار بیش از حد انتظارش شهریار ناراحت شده بود…؟!

 

به در شوخی زد.

-یعنی می خوای بگی حاج آقامون خیلی غیرتیه…؟!

 

 

نگاه شهریار سخت شد.

-خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی…!!!

 

 

ماهرخ کمی ناراحت شد.

دوست نداشت برنامه هایش خراب شود.

هرکاری می کرد برای خوشحالی مردی بود که این روزها بدجور پشت و پناهش بود…

 

 

دخترک قدم به قدم نزدیک و نزدیک تر شد.

با هر قدمی که بر می داشت، نفس مرد را در سینه اش حبس می کرد.

مرد باز اختیار نگاهش را از دست داد…

 

 

پاهای خوش تراش ماهرخ با ان کفش های پاشنه بلند دلبرانه توی وجودش را به لرز می انداخت…

 

ران های توپر و فرم باسنش دلبرانه با هر قدمی خودش را بیشتر نشان می داد و قلب مرد را در سینه اش می لرزاند…

 

 

ماهرخ نزدیک مرد شد.

دست بالا آورد و با عشوه و لوندی دست روی سینه مرد گذاشت و گردن کج کرد…

 

 

حجم موهای بلندش یک طرف ریخته شد که مردمک های چشم شهریار روی تار تار ان به رقص در امد و دلش را به بازی گرفت…

 

 

لب های سرخ ماهرخ هم دلبرانه تکان خوردند…

-گلرخ هم همیشه می گفت…. نباید با غیرت یه مرد بازی کرد…!!!

 

 

دست شهریار روی کمر باریکش نشست و دخترک را به خود چسباند…

-گلرخ حرف درستی بهت زده ماهی خانوم، مخصوصا مردایی که بدجور روی زنی که دوسش دارن، غیرت و تعصب خرج می کنن…!!!

 

 

 

ماهرخ تبسمی مهربان روی لب هایش نشاند…

-شاید این چیزها تو این دوره و زمونه دور از ذهن باشن ولی حتم دارم وجود داره….!!!

 

 

شهریار محکم و جدی گفت: حتما وجود داره ماهی… تعریف غیرت توی هر جامعه ای شاید معانی متفاوت داشته باشه اما وقتی آدم کسی رو دوست داشته باشه مخصوصا که اون شخص رو هم از ان خود بدونه، مطمئن باش کسی جرات نزدیک شدن بهش رو نداره چون یه چیزی مثل غیرت وجود داره تا از اون کسی که دلت و برده محافظت کنی…!!!

 

 

ماهرخ خوشش آمد.

مهم بودن برای این مرد را دوست داشت.

دستانش با اشتیاق بالا آورد و با نگاهی که پر بود از مهر و لوندی دست دور گردن شهریار پیچید و سپس با لبخندی پر ناز زمزمه کرد…

 

 

-انگاری من دل حاجیمون رو بدجور بردم که روم غیرت داره…!!!

 

شهریار خندید.

آغوشش را تنگ تر کرد.

مخمور و پر خواستن نگاه چشم عسلی اش کرد…

 

-خیلی وقته دل و ایمونم و بردی دختر…!!!

 

 

ماهرخ مستانه قهقهه زد که چشم مرد پر اشتیاق لبخند و صورت زیبایش را داغ و پر حرارت نگاه کرد.

ماهرخ مال خودش بود…

 

 

میان خندیدن ها نتوانست خوددار باشد و دست بالا آورد و صورتش را قاب کرد و بی هوا لب روی لب ماهرخ گذاشت…

 

 

لب هایش را محکم به لب های دخترک دوخته بود و حرکتی نمی داد…

کمی که گذشت، نرم نرمک تکانی به لب هایش داد و روی لب های دخترک کشید…

 

 

تنش داغ شده بود.

حرارت تنش از چیزی که احساس می کرد، بیشتر بود.

بیشتر از ان بوسه می خواست…

دلش یکی شدن با تن دخترک را می خواست…

 

 

ماهرخ هم همراهی اش کرد.

لب های کوچکش زیر لب های بزرگ و قلوه ای مرد در حال له شدن بود…

حس خوشی زیر پوستش دوید.

 

این دوست داشتن زیادی زیبا بود مخصوصا بوسه ای که داشت دلش را می لرزاند….

 

 

کمی بعد شهریار جدا شد اما چشمان سرخ شده اش نیاز را فریاد می زد…

 

 

ماهرخ نگاهش کرد.

نمی دانست کار درست چیست اما دل دادن به خواسته مردی که شوهرش بود را حق طبیعی اش می دانست هرچند با نسبت صیغه بودن…

 

 

این نیاز حق طبیعی خودش هم بود اما شهریار لیاقت این را داشت که تمام و کمال خودش را تقدیمش کند…

 

 

لبخند زد و دستش را بند یقه مرد کرد و او را سمت خود کشاند و سپس مستانه گفت: امشب دلم می خوام اون آرامش و خواستنی که حاج آقامون دنبالش هست رو بهش بدم…!!!

 

 

 

چشمان دو دو زن مرد روی عسلی های دخترک در رفت و آمد بود…

-مطمئنی…؟!

 

 

ماهرخ خندید: مگه نمیگی زنتم؟!

 

مرد کج خندی زد: زنمی جونم…!!

 

دخترک ناز ریخت: خب پس اگه زنتم، زن و شوهرا وقتی توی بغل هم هستن چیکارا می کنن…؟!!

 

 

مرد از این همه شیطنت ابرویی بالا انداخت و جوابش را با بی حیایی داد: تشریح کنم یا عملی نشونت بدم…؟!

 

 

ماهرخ با لوندی لب سرخش را به زیر دندان کشید…

-هر جور حاجیمون صلاح می دونن…!!!

 

 

شهریار مخمور خم شد و همان گوشه لب به دندان کشیده اش را بوسید…

-می خوامت ماهی… اونقدر می خوامت که تنم داره برای داشتنت می سوزه…!!! فقط…؟!

 

 

-فقط چی…؟!

 

 

-قبلش باید یه کاری کنم… اشکال نداره یکم منتظر باشی…!!!

 

-چیکار می خوای بکنی…؟!

 

-وضو بگیرم و دو رکعت نماز شکر بخونم… البته شب زفاف آداب هم داره خوشگلم…!!!

 

 

ماهرخ کنجکاو خودش را کمی عقب کشید…

– مگه می خوای زیارت کنی…؟!

 

 

شهریار دستانش را قاب صورتش کرد…

-امشب این حال خوبی که قراره بهم بدی کم از زیارت نداره خانومم…!!!

 

 

آرام و دلنشین گفت…

آنقدر دلنشین که درست قلب دخترک را هدف قرار داد…

 

ماهرخ ناز ریخت و با عشوه فاصله اش را بیشتر کرد.

 

چشمانش را خمار کرد و با صدایی ناز دار گفت: پس خیلی التماس دعا داریم حاجــــــی…!!!

 

 

چشمکی هم ضمیمه حرفش کرد: پس زیاد منتظرم نزار حاج اقا…!!!

 

و چشم بهم زدنی از مقابل چشمان شهریار دور شد…

 

***

 

 

 

 

 

هیجان خاصی داشت که نمی دانست چطور خود را کنترل کند…

هم می خواست هم ترس داشت…!!!

نفس عمیقی کشید و سمت اتاق رفت…

 

 

در را باز کرد…

با همان لباسی که هوش از سر شهربار برده بود،  نزدیک تخت رفت و روی ان نشست…

 

 

خیره به مرد رو به رویش که داشت سلام نمازش را می داد،  لبخند ارامبخشی زد و ناخوداگاه چشم بست و خدا را به یاری طلبید…

 

او بلد نبود نماز بخواند یا این چیزها برایش اهمیت داشته باشد اما خدا را با تمام وجود قبول داشت و می پرستید…

 

 

بوی آشنایی زیر دماغش پیچید…

جشم باز کرد و با دیدن شهریار در نزدیکی اش،  چنان ضربان قلبش بالا رفت که حتی شهریار هم متوجه شد…

 

 

دست مرد روی صورتش نشست…

آرام و ملایم با لبخند مهربان و آرامش بخشش زمزمه کرد: نترس عزیزم… اگه نخوای…

 

 

تمام وجود ماهرخ با آنکه ترس داشت اما ان هیجان و داغی که از شهریار بهش منتقل می شد را نمی توانست رها کند…

 

دست روی دست مرد گذاشت و آرام چشم بست و با تمام وجود پر از حس خواستن لب زد:  می خوام شهریار… می خوامت…!!!

 

 

تبسم مرد پررنگ تر شد که ذکری زیر لب زمزمه کرد که دخترک متوجه نشد…

مرد نگاه در چشم ماهرخ دوخت…

-خوشبختت می کنم ماهی…!!!

 

 

و لب هایی که روی لب های دخترک قرار داده و با شور و خواستن بوسید…

 

ابتدا آرام پیش رفت اما نتوانست حس غریزه و شهوتش را کنترل کند و کمی خشونت خرج کرد…

 

 

بوسید و بوسید و لب های دخترک را در میان دندان هایش گاز گرفت و مکید…

 

دیوانه وار حریص یکی شدن با تن دحترک بود…

شدت بوسه هایش رفته رفته بیشتر می شد و هر دو داغ کرده از این لمس تنشان… کمی جدا شده که مرد تی شرتش را درآورد و دوباره بوسیدن را از سر گرفت…

 

 

دستان مرد روی جای جای تنش را لمس می کرد،  با لذت برجستگی هایش را در دست می گرفت و می فشرد با اه و ناله هایی که از دخترک بلند می شد حال او هم خراب تر می کرد…

 

پرده ها کنار رفت. تن دخترک زیر بار فشار ضربات مرد پیچ و تاب می خورد…

 

مرد عرق ریزان و با چشمانی سرخ شده از شهوت بر پیکره دخترک می کوبید و در آخر با لرزش تن ماهرخ و حس و حال خوب خودش از این یکی شدن،  تن خسته و تنومندش روی تن بیجان دخترک آوار شد و بغل گوشش با نفسی بریده بریده پچ زد:  خانوم شدنت مبارک ماهی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

داره خیلی عاشقانه و کلیشه ای و آبکی و چرت میشه

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

خوبه ولی کاش یکم بلند باشه و این بحث کلیشه ایی نباشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x