نگاه ارام شده و براقش را به چهره خندان شهریار دوخت…
-داشتم میومدم پایین…!!!
شهریار با عشق نگاهش کرد.
-وقتی نیومدی یهو دلم برات تنگ شد…!
حال خوشی از دلش گذشت…
شهریار و نگاه های عاشقانه و گرمش باز هم سهمش شده بود…
-ترانه بود، داشت برام خط و نشون می کشید که بریم تهران…!!!
مرد خم شد و گردنش را بوسید.
-باید می گفتی تازه اومدیم تعطیلات…؟!
دخترک چشمکی زد.
-گفتم حاجیمون دستور اکید فرمودن مزاحم نشین تا اخر هفته…!!!
چشمان شهریار چنان شور گرفت که حتی گرمایش را هم ماهرخ احساس کرد…
-قربون حاجی گفتنات برم ماهی…!
دخترک مستانه خندید…
باز هم دل برد…
-داری لوسم می کنی حاجی…؟!
دو طرف صورتش را با دستانش قاب کرد…
از این چشم به ان چشم می رفت و بر می گشت…
سر جلو برد و پیشانی اش را طولانی بوسید…
-ماهرخ هیچ وقت… هیچ وقت این نگاه دوست داشتنیت رو ازم نگیر…!!! من برای این نگاه همه جونم و همه زندگیم رو میدم، فقط تو بخند برام…!!!
سپس بی طاقت سر جلو برد و با حرص و دلتنگی لب هایش را بوسید…
حال رنگ آرامش را می شد از چشمانش خواند.
تلاش کرد تا دخترک را به دست بیاورد.
مهم نبود با زور وادارش کرد به ماندن، مهم تر این بود که هر دو به آرامش رسیده بودند…!!!
#پست۶۵۴
-چی شد؟! توی تعطیلات به سر میبرن…؟!
ترانه متعجب نگاه مهوش کرد.
-بیشرف برگشته میگه حاجیمون گفته مزاحم نشین تا آخر هفته تو تعطیلاتیم…!!!
بهزاد بلند زیر خنده زد…
-منم بودم سرخر نمی خواستم… بابا زنش و سه ماه نداشته واقعا صبرش زیاد بوده…!!!
ترانه پشت چشمی برایش نازک کرد…
-حال زنش خوب نبوده…!!!
بهزاد با نگاه خاصی توی چشمانش خیره شد…
-من باشم یه هفته اش رو هم نمی تونم تحمل کنم…!!!
نیش ترانه باز شد که مهوش اخم کرد…
-بهزاد خان لطفا رعایت کنین، خانومتون نزده می رقصه…!!!
ترانه چشم غره ای بهش رفت و رو به رامبد گفت: رامبد خان ببخشیدا اما جلوی خانومت رو بگیر علنا داره تو زندگی من و شوهرم دخالت می کنه…!
رامبد جلوی خنده اش را گرفت…
-والا من بین شما دو تا دوست قرار نمی گیرم…!!!
سپس دست دور شانه مهوش انداخت که ترانه نگاهش میخ دستهایش شد…
-والا منم داشتم کم کم به دوست داشتنتون شک می کردم…؟!
رامبد جا خورد که بهزاد با آرنج دست توی پهلوی ترانه زد…
رامبد ابرویی بالا انداخت…
-مشکلی پیش اومده که همچین فکری کردین…؟!
ترانه شانه بالا انداخت…
-ببخشیدا رک میگم آخه یکم بی بخارین به خاطر همون فکر کردم که بله…!!!
#پست۶۵۵
مهوش نفسش را کلافه بیرون داد…
-ولش کن رامبد انگار باید تو حلق هم باشیم تا خانوم باور کنه که من و تو هم رو دوست داریم…!!!
بهزاد با نگاهی به ترانه رو به رامبد گفت: متاسفم ولی خب خانومم یکم کنجکاوه…!
رامبد نگاه عمیقی به ترانه کرد که دختر چشم درشت کرد…
-الان دارین با نگاهتون روانکاوی می کنین….؟!
رامبد سری به نفی تکان داد…
-نه فقط داشتم با خودم فکر می کردم خوش به حال مهوش که همچین دوستایی داره که اینقدر به فکرشن…!!!
ترانه خندید.
-همه میگن اما یه چیزی رو دوستانه میگم، چه من چه ماهرخ هیچ دوست نداریم مهوش رو یه وقتی خدایی نکرده ناراحت ببینیم… متوجه منظورم که میشین…؟!
مهوش با اخطار نامش را صدا زد…
بهزاد ابتدا با تعجب اما بعد لبخندی روی لبانش شکل گرفت…
-رامبد جان دقیقا ماهرخ عین این جمله رو بهم گفت که حواسم رو جمع کنم…!!!
مهوش هم تایید کرد…
-منم عین این حرف رو به شهریارخان زدم… بالاخره خواهرا هوای هم و باید داشته باشن…!!!
رامبد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد…
-من ماهرخ رو می شناسم و به واسطه اون هم با شما هم با مهوش آشنا شدم اما مطمئنم که قرار نیست شما سه تا هم بزارین کسی حقتون رو بخوره…!!
بهزاد پی حرفش را گرفت…
-دقیقا… این سه تا از صدتا بازپرس بدترن… نابودت می کنن…!!!
مهوش لبخند زد و بحث را عوض کرد…
-خیلی خب شماها برای مراسم کی میرین تهران…؟!
#پست۶۵۶
حس و حال خوبی بود…
هوای خنک و دلچسبی بود و نسبتا باد ملایمی می وزید…
ماهرخ لباس ساحلی نازکی پوشیده بود و خواست سمت دریا برود که شهریار سد راهش شد…
-کجا با این عجله خانوم خانوما…؟!
دخترک چشم درشت کرد.
-شهریار چرا همچین می کنی…؟!
مرد دست دور کمرش انداحت و با تعصبی که نسبت به دخترک داشت زمزمه کرد…
-این لباس اصلا مناسب رفتن به دریا نیست…!
– داری گیر میدی…؟!
-نه فقط دوست ندارم با این لباس بری… آخه بدن نماست، سوتینت و شورتت زیرش معلومه…!
-شهریار ساحل اختصاصیه…؟!
مرد اخم کرد و خیلی جدی گفت: نمیری ماهرخ…!!!
ماهرخ داغ می کند…
-داری بهم امر و نهی می کنی…؟
-همچین قصدی ندارم اما خودت بهتر از هرکسی می دونی محاله بزارم اینجوری دو قدم دیگه برداری…؟!
ماهرخ ادا درآورد…
-منم وایمیستم نگات می کنم و از غیرتی شدنت ذوق مرگ میشم…؟!
مرد ابرو بالا انداخت…
-نمیشی…؟!
ماهرخ خیلی تهاجمی سر بالا انداخت: نخیر نمیشم…!!!
مرد شرورانه خندید…
چشمانش برق می زدند و قد بلندش دل دخترک را برد…
-ولی دیشب که چیز دیگه ای نشون می دادی؟! اونقدر ذوق داشتی و حالت خراب بود که فقط جیغ می زدی و ازم می خواستی بیشتر ادامه بدم چون خوشت می اومد…؟!
#پست۶۵۷
دخترک مات شد…
-خوشم می اومد، از چی…؟!
مرد کمی نزدیک شد و آرام لب زد: همونی که داشتی التماسش و می کردی تا….
عامدانه سکوت کرد که لحظه ای دخترک دو هزاری کجش افتاد…
هین بلندی کشید و سرخ شد…
-خیلی بیشعوری شهریار…؟! این به اون چه ربطی داره دیوونه…؟!
چشمکی زد.
-ربطش به اینه که ذوق داری براش اما خیلی بده که نمی خوای نشون بدی….!!! ولی اشکال نداره من بلدم چطوری راضیت کنم…!!!
ماهرخ پوزخند زد…
-می دونم مثل الان که با این حرفات می خوای من و منصرف کنی از رفتن به لب دریا…؟!
مرد خندید: دقیقا…!!!
-ولی محاله به حرفت گوش بدم حاجی…!!! زن قرتی داشتن سخته اصلا خود خود امتحان الهیه…. به این آسونیا نیست که منم بشم یه حاج خانوم تمام عیار برای حاجیش…!!!
سپس با دست شهریار را کنار زد و قدم برداشت تا از کنارش رد شود که شهریار دست دور شکمش انداخت و دخترک را سمت خود کشید…
زیر گوشش را خیس بوسید…
-شما تا من نخوام هیچ جا نمیری خانوم خانوما…!!!
ماهرخ تقلا کرد…
-شهریار ولم نکن نزار بیفتم روی دنده لج که بدتر می کنما… اصلا دوست دارم با این لباس برم به توچه… دوست دارم همه مخصوصا مردا رنگ شورتو سوتینم و ببینن به تو چ….
چنان شهریار را با حرف هایش داغ کرد که میان جیغ جیغ هایش صدای جر خوردن لباسش را شنید و حرف در دهانش ماند…
نگاهش روی یقه پاره شده اش نشست که شهربار با حرص ابرو بالا انداخت…
-جرات داری یه بار دیگه زر اضافه بزنی اونوقت به جای جر دادن لباست، جای دیگت و جر میدم سلیطه خانوم….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.