ترانه چندبار پشت سرهم در زد ولی کسی جواب نداد.
دلش آشوب شد.
ماهرخ گفته بود، بیاید و حال در را بازنمی کرد.
سریع با کلید یدک در را باز کرد و وارد خانه شد.
در کمال حیرت ماهرخ را دید که نقش زمین شده و چشمانش نیمه باز هستند.
نفس های بلند و عمیق می کشید تا هوا را وارد ریه هایش کند.
ترانه ترسیده کیفش از دستش رها شد و سمت دخترک دوید…
-خدا مرگم بده، ماهرخ…؟!
سریع بلند شده و سمت اشپزخانه دوید و از داخل کشو اسپری اش را برداشت و بیرون رفت…
کنارش نشست و دست زیر سرش برد و اسپری را داخل دهانش برد.
دخترک با ته مانده توانش نفس عمیقی کشید و چشمان پر از اشکش را بست…
***
لحظات به سختی گذشت.
هر وقت به این حال دچار می شد باید اسپری تنفسی همراهش باشد اما ماهرخ کله شق تر از این حرف ها بود…
ترانه با عصبانیت گفت: چی شده که به این حال و روز افتاده بودی…؟!
ماهرخ لبخند تلخی زد.
-از بیمارستان بهم زنگ زدن که حال مهگل بد شده…!
ترانه شاکی شد: خب بد شده که شده، تو چیکار می تونی بکنی…؟!
-امروز صبح… اون پیرمرد… رو دیدم… ازم خواست… زن شهریار بشم…!
ترانه پوزخند زد: خب تو چی گفتی؟!
ماهرخ نگاه گرفت و آرام گفت: جواب منفی دادم ولی حالم بد شد و یه دفعه شهریار هم اومد…
ترانه جا خورد: اون برای چی…؟!
این بار ماهرخ پوزخند زد: که بگه حتی شده الکی زنش بشم…!
-وای خدا این طایفه دیوانه هستن و آدم رو هم دیوونه می کنن…!
-چیز تازه ای نیست…
-خیلی خب حالا چی به شهریار گفتی…؟!
ماهرخ با مکثی گفت: چیزی نگفتم اما مجبورم شده الکی موافقت کنم تا مهگل عمل بشه…!!!
با ترس و نگرانی به همراه ترانه وارد بیمارستان شدند و یک راست سمت بخشی که مهگل بستری بود، رفتند…
پرستار به محض دیدن ماهرخ اخم درهم کشید و گفت: معلوم هست کجایی…؟!
ماهرخ ترسیده گفت: چی شده…؟!
-حال خواهرت هیچ خوب نیست اگه اینجور پیش بره نباید امیدی به زنده موندنش داشته باشی…
تن ظریف و لرزان ماهرخ درهم لرزید و روی زمین افتاد…
ترانه جیغی کشید و کنار دخترک نشست.
دیگر دست خودش نبود و اشک هایش ریختند.
عادلانه نبود.
این زندگی و این همه نیرنگ و گروکشی عادلانه نبود.
هق هق هایش دل ترانه و پرستار را خون کرد که با همان حال خراب بلند شد و با صدای گرفته اش گفت: می خوام ببینمش…!
گرد غم روی صورت پرستار نشست.
اجازه نداشت.
-توی آی سی یو هست، نمی تونی ببینیش… فقط… فقط باید هرچه زودتر عمل بشه…!!!
ماهرخ چشم بست.
سمت ترانه برگشت و با آه و ناله گفت: دیدی؟! می خوان مجبورم کنن… می خوان تنها کسی رو که دارم ازم بگیرن یا نه با استفاده از تنها کسی که دارم من و مجبور کنن تا به این اجبار تن بدم…
ترانه طاقت نیاورد و بغلش کرد.
وقت گریه زاری نبود.
باید مثل تمام این سال ها قوی می بود و جلو می رفت.
قرار نبود ان پیرمرد حکم کند و او اطاعت کند…!!
از ترانه جدا شد.
-به خاطر مهگل به اجبارشون تن میدم ولی قرار نیست راحت بگذرم…
ترانه دلواپس شد.
-مطمئنی…؟!
-مجبورم…!
-نگرانتم…!
-برام دعا کن ترانه… به کاوه نگو تا خودم بهش بگم… می ترسم قاطی کنه…!!
کیفش را از دست ترانه گرفت و در میان دلواپسی هایش رفت…
شماره شهریار را گرفت.
چند بوق خورد تا مرد جواب داد.
صدای بمش در گوش ماهرخ طنین انداز شد…
-ماهی…؟!
دخترک بغضش را فرو داد.
-خوب می دونی انصاف نیست شهریار خان! خوب می دونی من بی کس، جونم برای خواهرم میره… معامله کثیفیه ولی باشه قبول می کنم…! قبول می کنم زنت بشم حاج شهریار شهسواری…!!!
نفس در سینه شهربار حبس شد.
نگران حال دخترک شد.
دوست نداشت ماهرخ را زجر بدهد اما چاره ای نداشت و این اجبار به نفع خود دخترک بود.
-ماهرخ کجایی…؟!
تن دخترک مانند بید می لرزید…
-شهریار خواهش می کنم… به دوستت بگو بیاد… خواهش می کنم…!!!
-کجایی ماهرخ…
دخترک نفس گرفت.
-دم شرکتتم…
-همونجا باش دارم میام…
تماس قطع شد و ماهرخ سر روی فرمان گذاشت و گریه کرد.
***
-من شرط دارم…
شهریار نگاهش کرد.
-چه شرطی…؟!
شاید صیغه شدن پیشنهاد جالبی نبود اما کار دیگری می توانست بکند.
ماهرخ سمتش برگشت و با جدیت گفت: حق طلاق می خوام…!!!
شهریار متعجب تاک ابرویی بالا انداخت.
هدف دخترک معلوم بود.
پوزخند زد: همچین شرطی نداریم ماهی…!
-بهم نگو ماهی…!
اخم کرد: باید عادت کنی… ماهی…!!!
ماهرخ با نفرت و عصبانیت نگاهش کرد…
-یک روز نوبت منم میشه که اونوقت شماها به التماس میفتین…!
شهریار قدمی سمتش برداشت: حاج آقا منتظره…!
حال ماهرخ خوب نبود.
مجبور بود..
-من حق طلاق می خوام…
شهریار خیره و طولانی نگاهش کرد.
رنگ به صورت دخترک نبود.
شاید یک صیغه هم فعلا خوب باشد…؟!
-همچین قراری نبوده و نیست…!
دخترک باز به التماس افتاد: تو رو خدا شهریار… حالم بده، درکم کنین… مگه قراره فرار کنم…!!!
-اونقدر دیوونه هستی که هیچ کاری ازت بعید نیست اما فعلا قرار نیست عقد دائمی باشه که احتیاج به حق طلاق باشه…
-یعنی چی…؟!
-یه صیغه محرمیته تا بتونیم دهن مهراد رو ببندیم…!
ماهرخ حیرت زده نگاهش کرد.
چه فکر می کرد و چه شد…؟!
رکب سنگینی خورده بود…!
-چی تو سرتون می گذره؟! چه نقشه ای برام کشیدین…؟!
-هیچی ماهی! چیزی برای نگرانی وجودنداره که ترسیدی! من فقط می خوام تو در امان باشی…!
دخترک براشفت: درامان باشم اونوقت با صیغه شدن…؟!
-مجبوریم! اجبار، می فهمی…؟!
ماهرخ دست به کمر با عصبانیت گفت: نمی فهمم! اصلا من به این اجبار تن نمیدم…!
خواست برود که مچ دستش اسیر دست بزرگ و درشت شهریار شد…
شهریار نزدیکتر آمد و با عصبانیت تهدید کرد: قرار نیست به حرف تو باشه! تااینجا اومدی و زنم میشی… پس حرفی نیست… یا اگر نمی خوای بیشتر به مهگل فکر کن…!!
ماهرخ وا رفت و چشم بست.
اشکش چکید و دل شهریار خون شد.
دخترک تسلیم شده و به همراه شهریار وارد محضر شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.