شهریار جلو رفت.
نگاهش پر بود از خشم و عصیان که به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.
چشمانش آتش بود.
نگاه سیاهش پشت دخترک را به لرزه درآورد.
این نگاه برایش غریبه بود…
هیچ وقت شهریار را اینطور ترسناک ندیده بود.
-سعی نکن تحریکم کنی… نمی خوام کاری کنم که بعدا پشیمونی به بار بیاره… پس سعی کن زبونت و غلاف کنی چون کم کم داری کاری می کنی که نتونم خودم رو کنترل کنم…!!!
ماهرخ با تمام ترسش جسورانه گفت: زبونم غلاف نمیشه حاجی جون… می خوام بدون کنترلت رو ببینم که…
شهریار بی رحم چانه اش را چنگ زد و با حرص غرید: دیدن عصبانیتم اصلا خوب نیست ماهی… از خوب بودنم سواستفاده نکن…!!!
چشمان ماهرخ پر از ترس بود اما زبانش می تازید…
-به جای تهدید، حرفت و عملی کن حاجی…!!!
شهریار لحظه ای خنده اش گرفت.
دخترک سرش به تنش زیادی کرده بود.
فکش را بیشتر فشرد که چهره ماهرخ درهم شد و آوایی ناله مانند از دهانش خارج شد.
شهریار با قدر جلو می رفت و ماهرخ زیر دستش از درد عقب عقب می رفت تا به دیوار خورد…
نگاه پر خشم مرد از چشمان دخترک به این سمت و ان سمت رفت…. کم کم پایین تر آمد و روی لب های قلوه ای و کوچکش زوم شد.
به نظرش هیچ تنبیهی به شیرینی و تلخی بوسیدن لب هایش نبود…
یا حتی می توانست با یک رابطه کامل سلطه اش را به رخ بکشد…!!!
-تهدیدای من فیزیکی نیستن، من کاری می کنم تا روحت ضربه بخوره ولی…
توی چشمانش با دقت نگاه کرد و ادامه داد: ولی برای تو تخفیفی در نظر می گیرم تا فقط زبونت و غلاف کنم…!!!
دخترک تقلا کرد: ولم کن… ولم…
-هیش… بوسیدنت رو دوست دارم…!!!
-نه… نه…
لب روی لب ماهرخ گذاشت و با تمام توانش لب پایینش را به دندان کشید و گاز محکمی از ان گرفت که طعم خون در دهان دخترک پیچید….!!!
ناله دخترک بلند شد که شهریار کمی فاصله گرفت.
قطره اشکی که از چشم ماهرخ پایین ریخت قلب مرد را لرزاند اما همچنان اخمش را حفظ کرده بود تا به دخترک بفهماند او سر غیرتش شوخی ندارد…
ماهرخ لبش را تکان داد که باز درد بدی توی ان حس کرد…
بی توجه به دردش با نگاهی پر خشم رو به شهریار گفت: فقط دوست دارم ته مونده این محرمیت مسخره تموم بشه و از تو و تموم ایل و تبارت دور بشم..!!!
شهریار اخم هایش درهم تر شد.
این دختر لجباز تر از ان بود که فکرش را می کرد.
هرجه بیشتر دخترک را تنبیه می کرد متعاقبش ماهرخ لجبازتر واکنش نشان می داد.
-انگار هنوز نفهمیدی که من سر ناموسم با کسی شوخی ندارم…؟!
ماهرخ پوزخند زد: توی وحشی ناموس حالیته…؟! زدی لبم و ترکوندی اونوقت ادعای چی رو داری…؟!
شهریار دو دستش را روی دیوار دو طرف سر ماهرخ گذاشت و با اخطار نگاهش کرد…
– از بی احترامی بدم میاد ماهی… زن من نباید بی ادب باشه…!!!
ماهرخ جسور و گستاخ نگاهش کرد.
مشتی بر سینه اش کوبید…
– من دقیقا دارم جواب وحشی گری های خودت و به خودت پس میدم حاجی…!!!
-تمومش کن ماهرخ…؟!
-من شروع نکردم که تمومش کنم…!!! در ضمن از این به بعد من دیگه یه لحظه توی این اتاق، کنار تو، جایی که نفس هات باشه، نمیمونم چون اذیت میشم…!!!
آنقدر کوبنده گفته بود که شهریار حیرت کرد.
می دانست ماهرخ وقتی عصبانی شود، دهانش دیگر چفت و بستی ندارد اما دیگر نه آنقدر که بخواهد همه چیز را زیر پا له کند…
-مثل اینکه متوجه نمیشی چی میگم… معذرت خواهی کن…!!!
-به خواب ببینی حاجی…!
-عصبانیم نکن… نزار کاری کنم که غرورت بشکنه…!!!
تخس نگاهش کرد: هیچ غلطی نمی تونی بکنی…!
شهریار نگاهش ترسناک و وحشی شدو چنان چشمانش سرخ شد و رگ کنار پیشانی اش نبض زد که دخترک لحظه ای ترسید..
-هرچی شد… تقصیر خودته…!!!
دخترک یاغی شد و از چشمانش نفرت بیرون ریخت…
شهریار خیره اش بود.
نگاه سنگین دخترک برایش گران تمام شد که ناخواسته خشم به وجودش ریخت و داغ کرد و با غرور و خودخواهی تمام زور بازویش را به رخ دخترک کشید…
تا ماهرخ خواست حرکتی کند، شهریار با تمام قدرت و توانش و خشمی که عقلش را زایل کرده بود، هردو مچ دست ماهرخ را گرفت و به آنی بالای سرش برد و بعد در کمال بی رحمی به لب های ورم کرده اش هجوم برد و بوسیدنش را از سر گرفت…
بوسه هایش وحشیانه بودند و خشن…
با دندان هایش به جان ان قلوه ای های کوچک افتاد و گاز گرفت و مکید…
تند و بی وقفه می بوسید و امان نمی داد…
دخترک در زیر بوسه های بی رحمانه مرد داشت زجر می کشید و با تمام مقاومتش نتوانست اشک نریزد و در اخر سد دفاعی اش شکست و اشک هایش روان شدند…
شهریار دیگر ان مرد مهربان و حامی نبود.
خود ماهرخ با حرف هایش ان چنان غرور و غیرتش را له کرد که شهریار مانند حیوانی وحشی به جان تن و بدن دخترک افتاد…
لب هایش را تا امتداد چانه اش برد و انجا را میان دندان هایش گرفت و محکم فشار داد که جیغ دخترک بلند شد…
– ولم… کن… وحشی… نکن… شه.. ریار… اخ…
شهریار مست و خمار نگاهش کرد.
هنوز آرام نشده بود که سر پایین برد و این بار گردنش را نشانه رفت…
درد و ترس چیزی بود که به جان ماهرخ ریخت و شدت بوسه های خشن و وحشیانه اش را روی گردن دخترک جوری مهر و موم کرد تا دراز مدت خون مردگی هایش کاملا مشهود بود.
ماهرخ در میان درد و رنجی که تحمل می کرد، داد زد: ولم کن عوضی…کثافت…ولم کن….نکن شهریار… نکن…پشیمون میشی….نکن….
چنان خوی وحشیانه شهریار از خشم بالا گرفت که دوباره به لب هایش هجوم برد و دست های دخترک را رها کرد و تن او را با یک چرخش سمت تخت برد و او را روی ان پرت کرد…
ماهرخ ترسیده بود…
شهریار لباسش را از تن درآورد که با لحن ترسناکی زمزمه کرد…
-درد حرفات من و به این حال انداخت دختر جون… باید بفهمی من شوهرتم نه یه بی غیرت…!!!
روی تن ترسیده دخترک خیمه زد و نگذاشت او بالاتر برود… روی پایش نشست و پایین تاپش را گرفت و جر داد…
سینه های گرد و خوش فرم ماهرخ هوش از سرش پراند…
سوتینش را هم از وسط پاره کرده و انها را داخل مشتش گرفت و با بی رحمی فشار داد…
ماهرخ
تن کوفته شده ام را از تخت بلند کردم و درد در تمام بدنم مخصوصا زیر شکمم پیچید…
ـ-ای بمیری شهریار که هیچی برام نذاشتی… بیشعور حتی بدون هیچ پیشگیری فقط تا صبح آب کمرش و خالی کرد…!!!
خوب بود که خودش حمامم کرده بود…
به شدت گرسنه بودم.
چشمی در اتاق چرخاندم و با ندیدن شهریار باز پوزخند زدم…
-والا بعد از اون همه فعالیتی که کرده، این نبودنش آدم رو حیرت زده می کنه… آخه مرد چه جونی برات مونده که هنوز سرکارم رفتی…؟!
وقتی از جلوی آینه رد میشدم متوجه تن لخت و کبودم شدم.
دهانم باز ماند.
حیرتم زمانی بیشتر شد که موهایم را کنار زدم و رد خون مردگی ها از چانه تا گردن، شانه و سینه هایم ادامه داشتند…
من انگیزه کافی برای کشتن شهریار را دارم.
با وحشی گری که دیشب از خود نشان داد فکر کردم قصدش تجاوز است اما او فقط یک رابطه خشن را انجام داد که باعث این تن کبود و کوفته است اما نمی دانم چرا ته دلم از لذت با او بودن و داغی که داشت ناراحت نبودم و برعکس دوست داشتم حتی تکرار شود…
اما…
اما من با تمام وجود که لذتی که بردم، حق به جانب بودنش را بدجور تلافی می کنم…!
لباس تن کرده و بعد از شانه زدن موهایم از اتاق خارج شدم.
راه رفتن سختم هست ولی توجه نمی کنم.
لباسم نسبت به روز های گذشته پوشیده بود که ان هم به لطف حاج آقای زیادی هاتمان بود…
وارد آشپزخانه میشوم و با ندیدن صفیه گوشی ام را برداشته و می خواهم با او تماس بگیرم که قامت بلند و بشاش شهریار را درگاه آشپزخانه می بینم…
ابروهایم درهم می شود.
با دیدن ظرف های غذا تکیه ام را به صندلی دادم و با کنایه گفتم: صفیه کجاست که شما زحمت غذا رو کشیدین…؟!
شهریار خندید.
چشمانش برق داشت.
قامت بلند و مردانه اش چشم خیره می کرد.
خوش تیپ هم هست مخصوصا با ان لبخند کنج لبش می تواند روی مخت سواری کند…!
غذا را روی میز گذاشت و با لبخند خونسردی کنار آمد.
در مقابل چشمان مات شده ام خم شد و بوسه خیسی روی لب هایم گذاشت.
داغ و نفس بر…!
خیس و عمیق…!
-صفیه و شهیاد رو فرستادم عمارت… می خوام تا قبل از رفتن، ما هم یه دو سه روزی تنها باشیم…!!!
جا خوردنم را متوجه شد و لبخندش پهن تر شد.
چشمکی حواله ام کرد که با حرص جواب دادم: من تو اون خراب شده نمیام شهریار…!!!
شهریار دستم را گرفت و صندلی کناری ام را بیرون کشید و رویش نشست…
-درد نداری عزیزم…؟!
متعجب گفتم: شهریار بحث رو می پیچونی…؟! دارم میگم من اونجا نمیام…!!!
خیره و طولانی نگاهم کرد.
خیلی جدی گفت: بعدا راجع بهش حرف می زنیم… دیشب خیلی اذیتت کردم اما می خوام بدونی لذت بخش ترین رابطه ای بود که داشتیم…!
سری به تمسخر تکان دادم…
– طولانی ترینش رو جا انداختی حاجی…!!!
خندید: اگه بدونی با این نگاهت و چشمات چی به سرم میاری…؟!
حرفش باعث فرود آمدن چیزی در دلم می شود.
نگاهش گرم و سوزان است که باعث داغ شدن تن من هم
می شود…
-هرچی رو که باید بدونم رو دیشب فهمیدم…!!!
دستش را بالا آورد روی گونه ام کذاشت.
– معذرت می خوام اگه اذیتت کردم ولی این و بدون دیشب شاید اولش خواستم بترسونمت اما نتونستم…
نگاهم بهش بود.
مکث کرد.
چشمانش همچنان برق داشت…
یک ان خجالت کشیدم.
-نمی خوام توضیحی بدی…!!!
با یک حرکت دستم را کشید که تو بغلش افتادم و او با یک حرکت فوق ماهرانه دیگر دو طرف پهلویم را گرفت و روی پایش فیکسم کرد…
-دوریت داشت اذیتم می کرد… حالا که تو بغلمی بهتر می تونم روت تسلط داشته باشم…!!!
دهانم باز ماند.
– تو چته شهریار… چرا حس می کنم مثل قبل نیستی…؟!
دستانش را قاب صورتم کرد.
-وجود تو باعث این حالیه که حتی خودمم نمی فهمم چه مرگمه…؟!
تنم داشت گر می گرفت.
احساس ضعف داشتم که شهریار هم بدتر داشت به این بی حالی ام دامن می زد…
-احساس ضعف دارم شهریار…!
نگاهش بیش از حد داغ هست.
– با وجود رابطه دیشب و بی خوابی این ضعفی که داری طبیعیه…!!!
لب هایش مماس با لب هایم است که لب گزیدم و خواستم خودم را عقب بکشم، نگذاشت…
دستش را پشت سرم گذاشت و با چشمانی که خمار شده بودند، گفت: ازم فرار نکن ماهی… حالم و نمی فهمم فقط دوست دارم ببوسمت…!!!
لبش را که روی لبم گذاشت، داغی اش تا گوش هایم رفتند.
حال من هم خراب بود و چه بد که من هم نمی فهمیدم…!
نرمی و خیسی لب هایش این بار با ملایمت روی لبانم کشیده می شد و من بدتر از این حس خوب و ضعفی که داشتم توی آغوشش شل شدم و فهمیدم انگار این لذت خودم را اذیت می کند…
بالاخره نفس کم آورد و لب از لبم جدا کرد.
زبانی روی لبش کشید و چشم بست.
هومی کرد و با صدایی خش انداخته زمزمه کرد: بهتره ناهارمون رو بخوریم وگرنه دوباره کار به جاهای باریکی می کشه…!!!
-هان…؟!
من هم مخمور و گیج نگاهش کردم که از حالتم خندید..
– قربون گیجیت برم، الان ضعف می کنی…
دستش را دور کمرم گذاشت و بلند شد و من هم به همراهش بلند شدم.
سمت صندلی هدایتم کرد و نشستم.
خندید و با چشمکی گفت: بزار ناهار بخوریم، وقت هست برای شیطونی…!!!
به خود آمده و بعد با ایشی کشیده پشت چشمی نازک کردم: حاجی از سن و سالت خجالت بکش، اینقدر از کمرت کار نکش که یهو دیدی بی کمر شدی…!!!
از انجایی که این روی تازه رو شده اش که بسیار هم پر از شیطنت بود، نگاه براق و پر شوری بهم کرد و با چشمکی گفت: نمی تونم وقتی یه حوری تنگ دلمه، کمر که هبچی از همه جام کار کشیده میشه…!!!
هین بلندم او را به خنده می اندازد که با همان حالت غذاها را داخل مایکروویو گذاشت تا گرم شود.
اما من شرم ان چنان وجودم را گرفته بود که از گونه هایم حرارت بالا می زد.
این رویش برایم زیادی ناشناخته بود.
اصلا مگر می شد حاج شهریار و شوخی های مثبت هجده…؟!
هرچه من می گفتم او هم اصلا کم نمی آورد…!
نگذاشت کمکش کنم و با مهری که در نگاهش بود، گفت: خسته ای امروز میزبان منم ماهی… تو فقط دستور بده…!
این مهربانی اش بی تاثیر از شیطنت های دیشبش نیست که این چنین محبت می کند…
بشقاب را از دستش گرفته و به طرف خود کشیدم…
– انگار دیشب خیلی بهت خوش گذشته که اینقدر شنگولی…؟!
یک دستش روی میز و دست دیگرش پشت صندلی ام هست و رویم خم شده و با لحن خشدار و بمی بغل گوشم پچ زد: حتی نمی تونی فکرش و بکنی چقدر حالم رو خوب کرده که هر بار یاداوریش دلم دوباره می خوادت…!! اگه خسته نبودی… شاید دوباره می بردمت… تو اون اتاق و…
خنده روی لبم ماسید.
چشمانم درشت شد و خیلی زود چشم گرفتم…
سرخ شده بودم هم از خجالت هم از خشم…
-من گرسنه ام حاج اقا… شما هم بهتره یه استراحتی به کمرت بدی که تو این سن و سال برات زیادی خطرناکه…!!!
قهقهه بلند شهریار اخم هایم را کورتر کرد و شهریار لپم را کشید و با لذت گفت: چشم خانومم، شما امر کن…!!!
شهریار سینی قهوه را به دستم داد و کنارم نشست.
بوسه ای روی پیشانی ام نشاند و با لبخندی گفت: دوست داری شب بریم بیرون…؟!
-بدم نمیاد…!
– خیلی هم عالی…!
ساکت شد و نگاهش را ازم گرفت.
اخم هایش درهم شدند.
حدس حرفی که می خواست باز پیش بکشد، سخت نبود.
حتی به یقین می توانم بگویم که این خلوت دو نفره و خالی کردن خانه هم برای عوض کردن نظر من بود…!!!
قهوه ام را برداشته و مزه مزه می کنم…
شهریار نفس عمیقی کشیده و بعد با جدیت گفت: حاج عزیز مریضه، به خاطر همین می خوام برم عمارت…!
اخم هایم بیشتر شدند.
نگاهم سخت شد.
– چرا متوجه نمیشی، من اون عمارت و آدم هاش رو اصلا دوست ندارم… شاید بتونم بابات و تحمل کنم اما اون دوتا خواهرای عجوزه ات و اصلا نمی تونم ببینم… تو حتی بعد از کاری که شهناز باهام کرد هیچ کاری نکردی… چطور توقع داری من بیام تو اون خراب شده…؟!
شهریار سعی کرد آرام باشد.
-تو از کجا می دونی که کاری نکردم، هوم…؟!
– چون داره راست راست می گرده و تو عین خیالت نیست…!!!
شهریار سری تکان داد: اشتباهت دقیقا اینجاست که فکر می کنی من میزارم کسی به زنم توهین کنه…؟! هیچ کس ماهی، هیچ کس حتی پدر و خواهرم حق اینکه تو رو اذیت کنن، ندارن… چون من نمیزارم…!!!
حالم منقلب شد.
نم نمک لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد.
– چیکارش کردی…؟!
شهریار نگاهم کرد: بماند…!!!
لب هایم آویزان شد.
آخ که اگر کمی شل می داد و می شد از زبانش کشید اما لامصب دهانش خوب چفت و بست دارد…
– حالا همچینم برام مهم نیست که بدونم… این هم که پرسیدم خواستم، ببینم شوورم چقدر پشتم هست…؟!
شهریار قهوه اش را برداشت و کمی خورد: بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی پشتتم اما فردا میریم عمارت بجثی هم توش نیست، چون نیای با زور می برمت…!
پوزخند زدم.
سخت بود با جماعت مردان شهسواری دهن به دهن شوی و از حق خودت دفاع کنی…!
خودخواه بودنشان یکی از مشخصه های اخلاقی و رفتاری اشان است که به شدت از ان بیزارم…!!!
هرچند شهریار با همه انها متفاوت هم باشد باز هم یک شهسواری هست…!!!
من هم می خواهم خودخواه شوم ولی می دانم شانسی ندارم پس با تغییر استراتژیکی حرفی را که می خواهم با کرسی بنشانم…
-تو می دونی من از اونجا رفتن خوشم نمیاد اما باز هم اصرار داری بیام…؟!
با تعجب بهم نگاه کرد.
از آرام بودنم جا خورده… نمی داند من هم جزوی از این خاندان هستم و آنها را بیشتر از خودشان بلدم…!!!
حالت عادی به چهره اش داد.
-ماهرخ مجبورم، می فهمی… حاج عزیزالله خان مریضه… من نمی توتم پدرم رو به امان خدا ول کنم…!!!
من از ان پیرمرد بیزارم.
هیچ وقت به خاطر مادرم او را نمی بخشیدم…
خسته بودم از گفتن و نفهمیدن حرفم…
به اجبار کوتاه می آیم ولی با روش خودم…
من یک زن بودم با محدودیت هایی که قانون و جامعه برایم داشت، نمی توانستم خیلی کارها انجام دهم ولی…
-خیلی خب حالا که اصرار داری، قبول می کنم همراهت بیام…
این بار بدتر از تعجب چشمانش گرد شد.
– واقعا…؟!
فقط نگاهش می کنم و برای تایید حرفش چشم روی هم گذاشتم…
واقعا می رفتم اما کاری می کردم که شهریار از بردنم به عمارت پشیمان شود…!!!
با لبخندی که کل صورتش را گرفته، در آغوشم می کشد و پیشانی ام را می بوسد…
-قربونت برم… ممنونم…!!!
****
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی
دمت گرم عزیزم
بعد یه هفته یه پارت گذاشتین باید جبران کنید نه این که غیبتون بزنه
پس پارت نداریم؟؟؟ بزارین دیگه