شهریار هم از کوره در رفت ولی باز سعی در کنترل خودش داشت.
-مواظب تن صدات باش ماهرخ…!
-تو داری علنا از خواهرات طرفداری می کنی شهریار چطور می تونی از من بخوای که ساکت باشم…؟!
– من میگم اگه تو هم توهین کنی، پس فرقت با اونا چیه…؟!
ماهرخ از حرص خندید: شهریار لطفا من و با اون دوتا غارنشین احمق مقایسه نکن…!
-توهین نکن ماهرخ…!!!
ماهرخ پر خشم و عصبانیت داد زد: توهین…؟! اون شهناز عوضی که ازش طرفداری میکنی جوری من و هل داد که شاید مرده بودم… آسیب دیدم شهریار اما تو هیچ طرفداری از من، زنت نکردی…!
-تو از کجا می دونی…؟!
-همین که اینجایی برای اثبات حرفهام کافیه…!
-من بخاطر پدرم اینجام و تنبیهی که میگی رو هم از شهناز گرفتم ولی به روش خودم…!
ماهرخ میان عصبانیت، یک دفعه با نگاهی کنجکاو و بامزه گفت: چطوری…؟!
شهریار کتش را برداشت.
-پایین میری لطفا لباست و عوض کن و اون شال رو هم سرت بنداز…
ماهرخ جوابی نداد و رفتنش را نگاه کرد.
-به همین خیال باش تا به حرفت گوش بدم… ولی حالا که اینقدر طرف اون دوتا عجوزه رو می گیری کاری می کنم تا بیشتر حرص بخوری…
سپس از لج شهریار و حرف هایش، آرایشش را زیاد کرد و سمت کمد رفت و با برداشتن کوتاهترین پالتو و شلوار برای بیرون رفتن آماده شد…
-خیلی خری ماهرخ…!
ماهرخ چشم و ابرویی آمد…
– تقصیر خودشه… مجبورم کرد برم خونه اون پیرمرد…!!!
ترانه نوچی کرد: خب شاید واقعا راست بگه که باباش مریضه…!!!
-اون پیرمرد از من و تو سالم تره ترانه…!
– گمشو هرچی میگم یه چیز دیگه میگی…!!! اصلا هرکاری دوست داری بکن و شهریارم بعدا از خجالتت درمیاد…!
-فعلا که در جنگیم…!!! خب تو از خودتون بگین با بهزاد چیکار می کنی…؟!
ترانه با حرص گفت: هیچی منم مثل تو گیر یه آدم از خود راضی افتادم… یه روز به موهام، یه روز به مانتوم، یه روز به آرایشم… خلاصه به همه چی گیر میده و الانم باهاش قهر کردم و هرچی زنگم میزنه جوابش نمیدم…!!!
ماهرخ بلند زیر خنده زد…
– همشون سرو ته یه کرباسن…! همین حق به جانبی بودنشون آدم رو حرص میده…!!!
ترانه نگاه پرحرف و کشداری به ماهرخ کرد.
ماهرخ ابرویی بالا انداخت.
– چیه…؟!
ترانه زبانی روی لبش کشید…
– میخوام بهزاد و دق بدم…!!!
چشمان ماهرخ هم برق زد.
پیشنهادهای ترانه همیشه عالی بودند…
– چیکار می خوای بکنی که دقیقا منم همون رو سر شهریار بیارم…!!!
ترانه نگاه شررباری بهش کرد: ببین ممکنه تنبیه سختی هم در انتظارت باشه…!
– چی تو کلته…؟!
ترانه خندید: می خوام همچین یکم رگ غیرتشون رو بالا بیارم…!
– خیلی عوضی هستی…!!!
-نه عوضی تر از اون بهزاد بیشعور…
– حاجی ما رو از قلم انداختی…!!!
-پایه مهمونی هستی اونم از نوع مختلطش…؟!
اخرین طرح را هم رد کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، گفت: من دارم پول میدم به تو و تیمت که این طرح ها رو برام بزنی…؟! اینا رو که یه بجه ده ساله هم بلده بکشه…!!!
مرد عرق روی پیشانی اش را پاک کرد…
– جناب شهسواری می دونم ولی خب بچه ها همه تلاششون رو کردن…!
شهریار پوزخند زد و رو به مرد طراحش گفت: من چیزی که نمی بینم تلاشه…!!! نهایت تا یه هفته بهتون وقت میدم تا اون چیزی رو که من میخوام آماده کنین در غیر این صورت خودت و تیمت اخراحین…!!!
مرد دست پاچه شد: ولی حاج اقا…؟!
شهریار با عصبانیت صدایش را بالا برد: همین که گفتم… من پول یامفت به تو و اون تیم مفت خورت نمیدم که بخواین سر من و شیره بمالین…!!!
– ولی ما…
-هیچ توجیهی قبول نیست، بفرمایید آقا…!!!
مرد طراحش که رفت، با عصبانیت سمت پنحره دوست داشتنی اتاقش رفت.
از ماهرخ شاکی بود.
از تیم طراحی و اجرایی بدتر عصبانی بود.
باید به طور جدی با ماهرخ صحبت می کرد.
دخترک دیوانه داشت با کارهایش دیوانه اش می کرد و چه بد که زود زود دلش برایش تنگ می شد…
گوشی اش را برداشت تا به ماهرخ زنگ بزند اما گوشی اش زودتر زنگ خورد.
نصرت بود.
اخم درهم کشید و جواب داد…
– بگو نصرت…
نصرت لب داخل دهانش کشید…
-ماهرخ خانوم دارن میرن بیرون…!!!
جاخورد.
صحبتی نبود که بیرون برود یا اصلا کلاس نداشت.
شک نداشت که بعد از ان بحث و جدلی که داشتند، بیرون زده…!!
– نصرت مراقبش باش… فقط لطف کن هرجایی رفت یه چندتایی عکس برام بگیر و بفرست…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید من یه نموره گیج شدم از اول رمان تا اینجا سه دفعه خواندم ولی آخر نفهمید مادر ماهرخ نسبتش با شهریار چی بوده که الان دخترش شده زن این آقا ،🤨🤨🤨
کارِ شهریارم اشتباهِ دیگه!!! یعنی چی که بپا گذاشته برا ماهرخ😑 هر بلایی ماهرخ سرش بیاره کمه… فکر کرده همه رو میتونه زیرِ سلطه خودش قرار بده🙄 مردیکه مزخرف…!
نوموخوام کوتاهه تا میام بخونم تموم میشه🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺 بلند کن لطفا رمان رو