رمان ماهرخ پارت 66 - رمان دونی

 

 

 

ماهرخ سر به زیر اما زیر چشمی نگاه شهریار می کرد…

مرد عصبانی بود و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.

 

اخم های گره کرده اش بدجور سرد و ترسناک بود و بدتر آنکه با حرف نزدنش ترس را به دل دخترک سرازیر می کرد.

 

 

ماهرخ لب گزیده، با خجالت گفت: خب.. خب.. توضیح میدم…!

 

 

شهریار با عصبانیت سمتش رفت و جفت بازوهایش گرفت…

-چه توضیحی داری وقتی با اون ظاهر نامناسب توی یه جمعی ظاهر میشی که هزارتا چشم ناپاک داره…؟! بدتر از اون می دونی اگه اونجا گیر می افتادین چه بلایی سرتون میومد…؟!

 

 

ماهرخ نگاهش کرد.

حرف حق جواب نداشت اما خب پررو بودن را در ذاتش بود…

– تقصیر تو بود…!!!

 

 

شهریار حیرت زده نگاهش کرد…

– مقصر من شدم…؟!

 

 

ماهرخ اخم کرد: اره… تو اگه من و عصبانی نمی کردی، از لجت نمی رفتم اون خراب شده…!!!

 

 

– مگه قراره با هر بحث و جدلی کار غیر معقولانه ای بکنی…؟!

 

-من و سر لج ننداز…!!!

 

شهریار پر تاسف نگاهش کرد: خیلی خودخواهی ماهرخ… تو داشتی به خودت آسیب میزدی…!!!

 

چقدر این مرد شعور داشت که حتی در عصبانیت هم به فکر او بود.

کمی شرمنده شد.

 

– خب… خب… حالا که… خدا رو شکر… اتفاقی نیفتاده…!!!

 

 

خشم بروجود شهریار بیشتر شد که قدمی عقب رفت و داد زد: اتفاقی نیفتاده…؟! تو پا روی غیرتم گذاشتی…! باید برم بمیرم وقتی صدتا چشم ناپاک روی زنم هرز رفته…!!!

 

 

ماهرخ خواست ارامش کند…

– دیدی که زود اومدیم بیرون…!!!

 

 

– زود…؟! وای خدا از دست این دختر دیوونه نشم خیلیه…!!! حتما باید اتفاقی می افتاد تا باورت بشه چه خریتی کردی…؟!

 

 

 

 

 

حرفی نداشت وقتی حق با شهریار بود.

-متاسفم…!!!

 

 

شهریار خسته و درمانده چشم بست.

کلافه بود.

– تاسفت به هیچ دردی نمی خوره ماهرخ وقتی خودت و تو خطر انداختی…!!!

 

 

ماهرخ روی تخت نشست.

– خب تو درست میگی من و ترانه اشتباه کردیم اما خب… کار تو هم درست نبود…!

 

 

-باشه کارم درست نبود اما منن دلایل خودم را داشتم ولی نمی تونم ساده از کارت بگذرم…!!!

 

 

ماهرخ کلافه چشم هایش را در حدقه چرخاند…

-خیلی خب معذرت می خوام؛ راحت شدی…؟!

 

 

شهریار جا خورد از کوتاه امدن ماهرخ اما ظاهرش را حفظ کرد.

– نه راحت نشدم…! عذر خواهی تو اون داغی که به دلم رو گذاشتی سرد نمی کنه… تو پا روی خط قرمزم گذاشتی…!!!

 

 

-خب چیکار کنم که اون داغ رو دلت سرد بشه…؟!!!

 

شهریار اخم کرده نگاهی به سرتاپای ماهرخ انداخت.

این دختر زیبا و فریبنده بود.

لباسش زیبا در تنش نشسته بود.

وقتی یادش می امد جلوی چشم های ناپاکی این طور زیبا به نظر می رسیده، دوست داشت بمیرد…

 

 

 

سرد شد و خیلی سنگین گفت: ماهرخ تو دختر عاقل و بالغی اما بعضی وقت ها فکرهای بچگانه ات باعث میشه خرابکاری کنی… کار خاصی نمی خواد بکنی فقط بهم قول بده هیچ وقت به خاطر لجبازی با من خودت و ارزش هات رو تو خطر نندازی…!

 

 

ماهرخ ناراحت شد: قول میدم…!!!

 

-در ضمن دیگه هیچ وقت پا روی غیرت و خط قرمزهایی که به شدت روش تعصب دارم، پا نذار ماهرخ…!!! مردونگی و غرورم و له می کنه…!!!

 

 

شهریار خیلی جدی حرفش را زد و از اتاق مشترکشان خارج شد…

 

ماهرخ با تعجب به ان حجم از سردی خیره شد و دلش خون شد از این بی توجهی که تقصیر خودش بود…

 

 

 

 

وارد اشپزخانه شد و با دیدن جمع بزرگ خاندان شهسواری و دو دختر عجوزه اش در دل پوزخند زد و خواست برود که حاج عزیز صدایش کرد…

 

 

– گلرخ همیشه به احترام اعضای این خونه سر میز می نشست…؟!

 

 

ماهرخ از این حرف آتش گرفت.

دستش مشت شد.

این پیرمرد با خودش چه فکر کرده که این چنین با او حرف می زد…؟!

 

 

خواست حرف بزند که ناخوداگاه نگاهش به شهناز و پوزخندش افتاد… حرص کرد اما سعی داشت نشان ندهد…

– اون خدابیامرز مادرم بود ولی من دخترشم…!!!

 

 

شهناز نتوانست ساکت بماند.

– عوضش ذاتش به اون بابای بی شرفش رفته…!!!

 

 

ماهرخ داغ کرد.

نسبت دادن او به مهرداد جزو چیزهایی بود که اصلا دوست نداشت ومتنفر بود…

-چقدر خوبه که تو دهنت و ببندی و غذات و کوفت کنی شهناز…!!!

 

 

نگاه تیز و پرخشمی که پر بود از بغض را به حاج عزیز دوخت و زهر ریخت: گلرخ حتی توی حرف ها و رفتارهایش با تموم نخواستنش از طرف شما، حرمت و احترام خاصی براتون قائل بود… اما انگار اون حرمت رو نتونستین به دختر بزرگترتون یاد بدید…!!!

 

 

حرفش را زد و رفت.

بغض داشت.

دیشب تا صبح به خاطر نبودن و قهر کردن شهریار ناراحت بود و عذاب وجدان داشت…

نتوانست چشم روی هم بگذارد…

صبحش هم به خاطر حرف های نامربوط شهناز خراب شد.

 

 

چشم بست و نفس عمیق کشید تا ارام شود.

قهر شهریار برایش سنگین بود.

حتی شهیاد هم زود رفته بود.

 

 

ترجیح داد برود تا در مورد آنها فکر نکند.

سوار ماشینش شد و به سمت گارگاه نقاشی اش رفت.

حداقل با نقاشی کشیدن ارام می شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

کوتاه بود یکم بلند ‌کن خب آدم تو خماری میمونه🥺🥺🥺

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x