همه چیز در مدت زمان خیلی کوتاهی عوض شد.
ماهرخ در ازای عمل مهگل، آزادی اش را فدا کرد.
عقد موقت مردی شد که از او متنفر بود.
یک اجبار…!!!
تمام وجودش را حرص و خشمی غریب پر کرده بود که هر آن منتظر انفجار مهیبی بود.
از هیچ کدام نمی گذشت…
حاج شهریار شهسواری تاوان پس می داد…!!!
ان پیرمرد هم باید جواب پس می داد، جواب ده سال در به دری و آوارگی اش…!!!
-کجا میری ماهی…؟!
ایستاد و چشم بست.
از لفظ ماهی از زبان مردی که هنوز یک ساعت هم نیست شوهرش شده، به شدت متنفر بود…
برگشت…
-به من نگو ماهی…!
مرد قدمی جلو رفت و خیلی جدی گفت: قبلا هم گفتم عادت کن…!
ماهرخ براق شد: فکر نکن حالا که زنت شدم، می تونی من و به چیزهایی که دوست ندارم، عادت بدی…!
شهریار پر نفوذ و عمیق نگاهش کرد و بی توجه به جز زدن های دخترک گفت: کجا میری…؟!
ماهرخ پر حرص و خشم نگاهش کرد.
چشم بست تا خودش را کنترل کند.
-میرم بیمارستان…!
شهریار باز هم خیره و طولانی زوایای صورتش را از نظر گذراند…
-خودم می برمت…!
-اما من ترجیح میدم خودم برم…!
شهریار اخم کرد.
ذات لجباز و تخس دخترک را می شناخت.
می دانست اگر به دخترک باشد، تا صبح همانجا می ایستد و جواب می دهد…
پوف کلافه ای کشید و بدون هیچ حرفی مچ دست دخترک را گرفت و او را سمت ماشین برد…
ماهرخ شوکه شد…
کمی که گذشت، خواست دستش را بکشد اما زورش به شهریار نچربید و با تمام تقلا و حرف هایش حریف نشد و مجبور شد سوار ماشین شود…
-تو حق نداری برام تعیین تکلیف کنی…؟!
-انگار یادت رفته که من شوهرتم…!
ماهرخ پوزخند زد: شوهر؟! نگو تو رو خدا، بزار یک ساعت بشه بعد حرف از شوهر بودنت بزن…!!!
شهربار با جدیت گفت: سعی کن قبول کنی که من شوهرتم…!!!
ماهرخ درمانده بود.
-نمی تونم تو رو به چشم شوهرم ببینم لعنتی…! نمی تونم این اجبار رو قبول کنم…!!!
شهریار داشت کم کم عصبانی می شد و تمام خودداربش را از دست می داد…
-اجبار یا هرچیز دیگه ای تو الان زنم هستی و مسئولیتت با منه…! دوست ندارم اتفاقی برات بیفته…!
-تو رو خدا اراجیف تحویلم نده… من قبل از تو مراقب خودم بودم و تنها زندگی می کردم… مطمئن باش بدون تو هم می تونم از پس خودم بربیام…!
انگار دخترک نمی خواست بفهمد این وسط غیرت و تعصب شهریار را نباید دست کم بگیرد…
مرد عصبانی شد و با لحن حق به جانبی گفت: قبل از من هرچی که بوده رو دور بریز… چون از الان به بعد منی وجود نداره که بخوای برام ردیف کنی… خوب گوش بده، ببین چی می گم که قرار نیست تکرار کنم… از این به بعد من به عنوان شوهرت قبل از هرچیزی باید در هر کاری باهام مشورت کنی… ازم نظر بخوای! باید بدونم چی توی ذهن و قلب زنم می گذره تا بتونم درکش کنم…! قراره این یکسال رو در کنار هم تجریه های جدیدی رو کسب کنیم… پس باید با همه خوب و بدش باهاش کنار بیای و قبول کنی چون باعث میشه کمتر اذیت بشی…
ماهرخ حرص می خورد ولی هیچ کاری از دستش بر نمی امد.
ذات مردان خودخواه و خودرای شهسواری را از بر بود.
مرد سالاری در این خانواده موج می زد…
ولی قرار نبود او به این ذلت تن بدهد…
او آدم جنگجو و مبارزی بود، هیچ وقت عقب نشینی نمی کرد.
-تو نمی تونی برام باید تعیین کنی شهریار شهسواری…!
-بهتره قبول کنی…!
صبر دخترک سر آمد…
-داری با حرفات تحقیرم می کنی…!
شهریار تیر خلاص را هم زد…
-بعد از بیمارستان، میریم خونه من…!
طبق قرارشان مهگل عمل شد.
لبخند بر روی لبان ماهرخ نقش بست.
ان اجبار به خوب شدن خواهرکش می ارزید…
اسیر شدنش به داشتن مهگل می ارزید…
ترانه یک لحظه ماهرخ را تنها نگذاشت و در طول عمل حواسش به ماهرخ بود.
اما از درون برای او ناراحت بود چون در این رابطه هیچ عشقی وچود نداشت.
دکتر که از اتاق عمل بیرون آمد، لبخندی به ماهرخ زد و خبر خوشش را برای دخترک به ارمغان آورد.
ترانه هم از شوق اشکش چکید…
-تبریک میگم…
ماهرخ دیدگان پر آبش را به ترانه دوخت…
-با تموم حال بدی که دارم، خوشحالم…!
-توکلت به خدا باشه…
ماهرخ نفس عمیقی کشید و خدا را از ته دل صدا زد.
آرامشش را از او خواست و صبری که باید بهش می داد.
در این میان گوشی اش زنگ خورد.
شهریار بود.
هرچه دیشب شهریار اصرار کرد که به خانه اش برود، قبول نکرد و در احخر با تمام قلدربازی هایش، عاجزانه مرد را مجاب کرد تا اجازه دهد در آخرین لحظات کمی تنها باشد و با خود کنار بیاید…
تماس را وصل کرد.
-سلام…
شهریار از عمل موفقیت آمیز مهگل باخبر بود.
-چشم و دلت روشن…!
ماهرخ پوزخند زد: چشم و دلم روشن هست اما زیادی تاره…!!!
شهریار کنایه اش را حس کرد.
چاره ای جز محرمیت نداشتند.
همین که با وجود محرمیت با دل دخترک راه آمده و او را که حال زنش بود را گذاشته تا تنها در خانه اش باشد، کار بسیار بزرگی کرده بود…
-تکرار مکررات چیزی جز ناراحتی نداره…! مهگل هم عمل شد و تا چند وقت دیگه صحیح و سالم میاد خونه…
شهریار مکث کرد و ماهرخ معنی این سکوت را بیشتر از هرکسی می دانست…
چشم بست که شهریار ادامه داد: بعد از شرکت میام دنبالت…!
خواست باز هم مرد را مجاب کند.
-می خوام… می خوام بیمارستان بمونم…!
شهریار اخم کرد.
مهگل تا زمان بهوش آمدن و منتقل کردنش به بخش احتیاجی به مراقب نداشت…
– نمیتونم ماهی! زن من باید توی خونم باشه تا خیالم راحت تر باشه…!
-اما من…
شهریار حرفش را قطع کرد.
-امایی وجود نداره، میام دنبالت ماهی…!
و گوشی را بدون هیچ خداحافظی قطع کرد.
ماهرخ مات به گوشی قطع شده نگاه کرد و کم کم خشم وجودش را گرفت.
نگاهش بالا آمد و با نفرت و بغض چشم در چشم ترانه گفت: ازش متنفرم! از هرچی شهسواریه متنفرم ترانه! ای کاش بمیرن… بمیرن و من راحت بشم…!
ترانه لب گزید و بی طاقت جلو رفت و ماهرخ را در آغوش کشید.
ماهرخ تمام ناراحتی و بغضش را در آغوش دوستی که کم از خواهرش نبود، خالی کرد.
****
در سکوت و فضای تاریک ماشین کنار شهریار نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد.
شهریار زیر چشمی نگاهش کرد.
دخترک عجیب در خود فرو رفته بود.
آهنگ بی کلامی که از ضبط پخش می شد را کمتر کرد و دخترک را مخاطب قرار داد.
-حالت خوبه…؟!
ماهرخ پوزخند زد: به نظرت باید خوب باشم…؟!
شهریار کمی اخم هایش درهم شد: قرار شد کنار بیای…؟!
-با این اجبار نمیشه یک شبه کنار اومد…
شهریار نفس عمیقی کشید: هرچقدر سخت بگیری، سخت تر می گذره…
-سخت تر از اینکه با کسی که دوسش نداری باید زیر یه سقف زندگی کنی…
دخترک بی پروا بود و رک…
هرچه به ذهنش می آمد، می گفت.. بی خبر از اینکه مرد را عصبانی می کرد…
-عاشق چشم و ابروت نبودم و دلیلش رو قبلا بهت گفتم… اما از حالا به بعد به عنوان زنم تو خونه من و در کنار من زندگی می کنی…
دخترک براق شد: من کسی نیستم که بخوام مهر صیغه بودن رو به جون بخرم…!
شهربار با جدیت گفت: به جون بخری یا نه، در هر صورت زنمی ماهی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا عیدی بهمون ندادی ؟