رمان ماهرخ پارت 71 - رمان دونی

 

 

 

ماهرخ نا نداشت.

حرف از گذشته مصادف بود با یادآوری ان خاطرات عذاب اور…. لمس دستانش و…

نه او حتی نمی خواست دیگر بهش فکر کند..

کاش مهراد میمرد… کاش…!!!

 

 

بی حس گفت: اما چی…؟!

 

شهریار این بار لبخند زد و روی لبان رنگ پریده اش را بوسید…

-بهم اعتماد کن… من مراقبتم ماهی… تو مال منی…آرامش و ناموسمی…!!! هرکی که بخواد این ارامش و ازم بگیره مطمئن باش منم یه آدم دیگه میشم…!!!

 

 

حرف های شهریار توانست کمی ان حس سرخورده را برگرداند و دلش را گرم کند.

دخترک آرام زمزمه کرد: خوابم میاد…!!

 

 

شهریار انتظار این جواب را نداشت اما انقدر پخته بود که می توانست بفهمد دخترک چه رنجی می کشد.

 

-بزار یکم دیگه آرومتر بشی…!

 

 

ماهرخ بغض داشت.

امشب هیچ مرهمی برای زخم دلش نداشت.

کاش گلرخ بود.

اتاق گلرخ…!!!

 

 

انگار جان دوباره گرفته بود…

-من و می بری اتاق گلرخ…!!!

 

 

شهریار باز هم جا خورد.

این چند روز که به عمارت امده بودند اولین بار بود که ماهرخ سراغ اتاق مادرش را می کرفت…

 

تبسمی کرد: اره عزیزم… هرجایی بخوای می برمت…!!!

 

بالاخره ماهرخ خندید.

-شهریار دوست داشتنی بچگی هام… همیشه تو رو جور دیگه ای دوست داشتم… چون فقط تو بودی کاری به سر و وضع و حرف زدنم نداشتی و بی دریغ محبتت رو خرجم می کردی…!!! اما نمی دونم چرا از وقتی زنت شدم همش با دیدن لباس و موهام گیر میدی و من دوست دارم که لجت و دربیارم…!!!

 

 

 

ماهرخ

 

جان در تنم نبود.

زخم کهنه این درد مرهمی نداشت.

سرم به شدت درد می کرد.

دوست داشتم در خلوت فکر کنم.

باید یک کاری می کردم تا ارام شوم چون می دانستم این سکوت مهراد قطعا یک چیزی پشتش هست…

او راحت نمی نشست تا ما مهگل را از او دور کنیم…

لبخند تلخ بر لبانم جاری شد…

هدف مهراد من بودم نه مهگل…!!!

 

 

نگاه شهریار در صورتم چرخ خورد و بعد روی چشم هایم ثابت شد.

-من غریبه نیستم ماهرخ… شوهرتم…!!!

 

 

پر درد خندیدم.

شهریار می خواست کمک کند اما هیچ کس به اندازه من و ان پیرمرد نمی دانست که مهراد چقدر کینه ای و بیشرف است.

ترس حاج عزیز هم همین است که مثلا به خیال خودش من را در این عمارت پناه بدهد تا جانم در امان باشد.

 

 

-همیشه دوست داشتم اول عاشق بشم بعد ازدواج کنم اما تو این فرصت رو ازم گرفتی…!!!

 

نزدیک اتاق گلرخ بودیم که با حرفم ایستاد.

تا خواست لب باز کند، شهیاد صدایش زد: بابا…؟!

 

 

شهریار نگاهش جانب پسرش برگشت.

شهیاد مضطرب بود.

من هم با وجود حال ناخوشم، نگران شدم.

 

– چی شده…؟!

 

شهیاد دست پاچه نگاهم کرد.

انگار حرفش خصوصی بود.

این پا و ان پا کردنش زیادی تابلو بود.

 

قبل از ان که حرفی بزند راهی اتاق گلرخ شدم.

– من میرم بخوابم…!

 

وارد اتاق شدم و با تمام دل تنگی نگاه جای جای اتاق کردم.

این اتاق زیادی آرامش داشت.

چشم بستم و گلرخ را توی ذهنم تصور کردم.

با بغض خندیدم.

گلرخ با دقیق ترین جزئیاتش را می توانستم ببینم…

کاش قلمو و بومم بود تا پرتره اش را می کشیدم.

نسیمی خنک به همراه عطر خوشبویی را حس کردم که فقط مخصوص گلرخ بود…

 

 

به انی چشم باز کردم.

قلبم محکم می کوبید.

به خدا که گلرخ در کنارم بود.

به خدا حسش می کردم.

 

-ما… ما… ن…؟!

 

 

 

 

داشت جانم بالا می امد.

کنار تخت ایستادم.

روی دو زانو نشستم و اشک هایم روان شدند.

نگاهم به قاب عکس کلرخ افتاد…

 

 

-مامان دلم تنگ شده برات… دارم زیر بار این همه غصه و تنهایی میمیرم… وای… وای… گلرخ باورت میشه اومدم تو عمارتی که مهراد…

 

 

قطره اشکم روی لبم افتاد.

میان گریه خندیدم…

– خدا بد بازی رو داره سرم درمیاره گلرخ… به خدات بگو ماهرخم نمی کشه… به خدا نمی کشم گلرخ… نمی کشم…! ندار دستام به خون اون مرد آلوده بشه… نذار اونقدر جنون بگیرم که بکشمش…!!!

 

 

میان اشک هایم، نگاهم بند لبخند زیبایش شد.

مامانم زیبا بود… خیلی خیلی زیبا…!!!

 

 

چند نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاید.

قلبم محکم و تند می زد.

تمام این سال ها را انقدر روی خودم کار کردم تا اشک نریزم و قوی باشم اما امشب نتوانستم…

 

بلند شدم.

اشک هایم را پاک کردم.

روی تخت دراز کشیدم.

باید در اولین فرصت روحیه ام را برمی گرداندم.

باید خودم را قوی تر می کردم…

باید رامبد را می دیدم اما شهریار نباید می فهمید…

خیلی کارها بود که باید انجام می دادم…

 

 

*****

 

-چیکار رامبد داری…؟!

 

چشمان پر برقم را به ترانه نگران و ترسیده دوختم و خندیدم.

-به نظرت چیکارش می تونم داشته باشم…؟!

 

 

چشمان ترانه پر شد: تو که حالت خوب شده…؟!

 

پوزخندم تلخ تر شد: حال من تا زمانی که مهراد زنده است، هیچ وقت خوب نیست…!!!

 

-داری می ترسونیم…!!!

 

نفسم را خسته رها کردم و به چشم های زیبای ترانه خیره شدم…

-می خوام از شهریار جدا شم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
1 سال قبل

نهه شهریار طفلی

خیزران
خیزران
1 سال قبل

ازدواج های اجباری واقعا نتیجه ای ندارن!….

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وا مگه صیغه نبودن؟؟دیگه جدا شم چیه؟؟خب صبر کن تایمش تموم شه دیگه😕هر چند دلیلی م نداره

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x