رمان ماهرخ پارت 79 - رمان دونی

 

 

 

 

-به نظرت بهش بگم، میزاره من برم…؟!

 

ترانه اخم کرد: یه جوری میگی انگار شهریار بعدش هم بفهمه، میزاره تنها زندگی کنی…!

 

-من یه عمره تنها زندگی کردم…!

 

-قبلا کسی به اسم حاج شهریار نبود ولی حالا…!

 

ماهرخ کلافه گفت: یه هفته صبر کردم تا وقتی نیست از عمارت برم…!

 

 

ترانه نگران بود.

– اصلا یه چند روزی بیا بریم خونه ما تا…

 

 

ماهرخ حرفش را قطع کرد: نمیام ترانه… من الان دارم میرم خونه خودم…! چیزی تا اتمام محرمیتمون نمونده…!

 

 

-نکن ماهرخ… شهریار بفهمه بد میشه برات…!

 

شانه بالا انداخت و با تموم دل آشوبه اش کوتاه نیامد.

حتی دیگر حاضر نبود یک دقیقه دیگر در ان عمارت شهناز را تحمل کند.

 

-من تصمیم خودم رو گرفتم ترانه، پای خوب و بدش هم میمونم ولی اجازه نمیدم کسی شخصیت و غرورم رو زیر پاش له کنه….!

 

 

ترانه نگاهش کرد…

میدانست بهزاد هم بفهمد ساکت نخواهد ماند دیگر چه برسد به شهریاری که بهزاد گفته بود ماهرخ را عاشقانه دوست دارد.

 

 

-باشه هرجور صلاح میدونی اما امیدوارم پشیمون نشی چون بهزاد می گفت صنم چند بار به شرکت شهریار رفته…!!!

 

 

دلش فرو ریخت.

ترس برش داشت.

اگر با رفتنش راه را برای صنم باز کند چه…؟!

اخم کرد…

قرار نبود خودش را تقدیم کند… شهریار اگر او را می خواست باید تنها او را انتخاب کند…!

تعحبش بیشتر از حاج عزیز الله خان بود که حتی جلوی رفتنش هم را نگرفت…

 

 

 

 

 

دل تنگ نگاه خانه اش کرد.

تمیز شده بود.

زن کلید آپارتمانش را تحویل داد…

-اگه کاری نیست من برم…؟!

 

 

ماهرخ لبخند زد: ممنون زحمت کشیدین…! شماره حسابتون رو برام بفرستید تا براتون واریز بزنم…!

 

 

زن رفت و ماهرخ با دلتنگی نگاهی به خانه کوچکش انداخت.

خاطرات دوری که در این خانه داشت، لبخندی روی لبش آورد.

 

ترانه هن هن کنان در را بست…

-هرچی بوده بار زدی…!

 

ماهرخ لبخند زد: غر نزن… خودم میاوردم بالا…!

 

ترانه چشم غره ای رفت: خیلی بیشعوری…! حالا اون یکیش پایینه برو بیار…!

 

ماهرخ با تاسف سری تکان داد و پایین رفت…

چمدان را از صندوق بیرون کشید و خواست زمین بگذارد که دستاتی کنار دستش قرار گرفت.

با تعجب سمت راستش چرخید و با دیدن شهیاد جا خورد…

 

-تو اینجا چیکار می کنی…؟!

 

شهیاد ناراحت نگاهش کرد: چرا اومدی اینجا…؟! قرار نبود رفیق نیمه راه باشی…؟!

 

 

چمدان را پایین گذاشت.

دوست نداشت توضیح بدهد اما…

 

-مادرت برگشته…!

 

شهیاد پوزخند زد: یعنی تو بخاطر صنم از عمارت بیرون زدی…؟!

 

ماهرخ حتی دوست نداشت توضیح بدهد…

-بیا بالا حرف بزنیم…!

 

سپس چمدانش را کشید و داخل ساختمان شد.

شهیاد به دنبالش داخل اسانسور رفت.

-اگه بابام برگرده و نباشی خیلی ناراحت میشه…!

 

-من بهش گفته بودم توی عمارت حاج عزیز نمیمونم…!

 

-دوست نداشتی می رفتی ویلا چرا اومدی آپارتمانت…؟!

 

آسانسور تو طبقه اول ایستاد.

در باز شد و هردو خارج شدند.

-تحمل شهناز رو نداشتم… من عمارت رو دوست نداشتم اما پدرت مجبورم کرد….

 

 

 

 

 

شهیاد گوشه چمدان را گرفت و مانع رفتن ماهرخ شد.

-بابام اونقدر ارزش نداشت که به خاطرش کمی تحمل کنی…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد.

نگاه خیره و پر اشکش را به شهیاد دوخت.

-بابات اگه برام ارزش نداشت خیلی زودتر از اینا ازش جدا می شدم ولی…

 

 

ساکت شد.

آخر چه چیز را برای شهیاد پانزده ساله توضیح می داد…

 

-ولی چی ماهرخ…؟!

 

-تو اون عمارت بی حرمتی های زیادی بهم شده… اون عمارت و آدماش مامانم رو ازم گرفتن شهیاد… بعضی حرف ها رو نمیشه زد اما بدون بابات تنها مردیه که دوسش دارم و بهش وفادارم….!

 

 

شهیاد از حرف هایش سر در نیاورد اما آنقدر هم احمق نبود که نفهمد مهراد در کودکی جه بلاهایی سر دخترش آورده و زخم زبان های شهناز و شهین عین نمکی روی زخم هستند…

 

با مکثی سری تکان داد: بهت اعتماد دارم ماهرخ اما مطمئن باش بابام از این کارت نمی گذره…!

 

ماهرخ تلخ خندید: می دونم…!

 

-خودت و برای یه دعوای حسابی آماده کن… پا روی دم شهریار گذاشتن عواقب خطرناکی داره…!

 

-پاپی رو برام میاری…؟!

 

-میارمش… اگه کاری داری بگو برات انجام بدم…!

 

ماهرخ پر مهر جلو رفت و شهیاد را بغل کرد…

-خیلی با معرفتی شهیاد… ازت ممنونم که درکم می کنی…!!!

 

شهیاد لبخند زد…

-دوستیم دیگه…!!!

 

-چی میگید دو ساعت دم در…؟! خب داخل رو ازتون گرفتن…؟

 

ماهرخ نگاه ترانه کرد و چشم غره ای بهش رفت.

سپس سمت شهیاد برگشت و او را به داخل دعوت کرد.

 

شهیاد با اجازه ای گفت و داخل شد.

رو به ترانه با لبخند گفت: سلام ترانه خانوم، ببخشید مزاحم شدم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x