رمان دونی

 

 

 

 

ترانه اخم کرد…

-این چه حرفیه ماهرخ؟  شهریار یه ادم سرشناس و کله گنده هست که دشمن هم داشته باشه طبیعیه… خیلیا مثل مهراد هستن که نمی تونن موفقیت شهریار و ببینن…!

 

 

 

هیچ کس نمی دانست مهراد تا حد می تواند پست باشد.

-آره خیلیا می تونن که مهراد هم جزوشونه اما او کثافت می تونه هر غلطی بکنه حتی آدم کشتن…!

 

 

 

ترانه چشم در حدقه چرخاند.

-مگه آدم کشتن الکیه ماهرخ…؟!

 

 

تنم از خشم داغ شد.

این ها چه می دانستند من چه کشیدم…؟!

هیچ کس مرا نمی فهمید…

 

 

پوزخند زدم: اره ترانه… اونقدر الکیه که مهراد با یه هل ساده مادرم و کشت و آب از آب تکون نخورد…!

 

 

 

ترانه مات شد…

من هیچ وقت این موضوع رو به او نکفته بودم… جز به رامبد و بهزاد که می خواستم کمکم کنند تا مهراد را به زندان بیندازم…!

 

 

حالم خوب نبود.

دستانم می لرزید.

سرم سنگین شده و به رعشه افتاده بود اما باید یکبار هم شده تمام این خشم فرو خورده را بیرون می ریختم…

صدای بالا رفته ام دست خودم نیست…

 

 

-اون کثافت حتی من و کودکی و نوجوونیم رو هم کشت… می خواست بهم تجاوز کنه که گلرخ رسید و جلوش رو گرفت… درگیر شدن و مهراد مامانم و هل داد… گلرخ افتاد و سرش به میز خورد… همه جا پر خون بود… ترانه اون بیشرف مامانم رو کشت و شکایت و حرف من به هیچ کجا نرسید…!  من بی کس شدم و هیچ کس ندید… دو سال افتادم گوشه آسایشگاه روانی و هیچ کدوم شهسواری ها به دادم نرسیدند… هیچ کس نبود تا به دادم برسه… هیچ کس نبود ترانه…. از تموم شهسواری ها و اون عمارتی که مادرم توش مرد و پدرم من و تا مرز تجاوز برد بیزارم…. بیزارم ترانه… بیزارم…!

 

 

 

 

 

آنقدر جیغ کشیدم که ترانه گریان قصد داشت تن لرزانم را بگیرد اما من اینجا نبودم…

 

 

سرم داشت می ترکید.

یاد ان لحظه ها سخت و عذاب اور بود.

صدای ترانه را نمی شنیدم.

گوش هایم کیپ شده بود.

جیغ و اشک های من و گلرخ غرق خون جلوی چشمم بود…

 

تنم شل شد و با زانو زمین خوردم…

دستانم می لرزید.

می دانستم تا بیهوش شدن فاصله ای ندارم…

 

 

نگاه پر دردم را به ترانه ای دوختم که گوشی اش بغل گوشش بود و با گریه و دست هایی که بالا و پایین می شد، التماس وار برای فرد پشت خط حرف می زد…

 

نمی دانستم به چه کسی زنگ زد، حتی توان نداشتم که خودم را کنترل کنم و پخش زمین شدم و تصویر ترانه کج شد.

اشک از گوشه چشمم پایین رفت، سینه ام تیر کشید و با تصویر خندان گلرخ چشم هایم بسته شدند…!

 

***

 

راوی

 

-حالش چطوره…؟!

 

ترانه اشکش را پاک کرد.

-همونجوریه… دو روزه بیهوشه…!!!

 

گریه اش شدت گرفت که بهزاد طاقت نیاورد و بغلش کرد.

روی سرش را بوسید.

-گریه نکن جونم… ماهرخ قویه بهوش میاد…!

 

ترانه هقی زد.

– اره خیلی قویه که با وجود دردهایی کشیده بازهم سرپاست و زندگی می کنه…!

 

-خیلی خب آروم باش… گریه کردن تو چه فایده ای داره…!

 

-فایده ای نداره اما دلم داره می ترکه… ندیدی حالش و بهزاد… نگاهش یهو خالی شد و من جلوی چشمهام از حال رفت…!

 

بهزاد خودش هم ناراحت و نگران بود.

می ترسید باز هم به ان روزها برگردد…

خدا لعنت کند مهراد را…

 

-خیلی خب باشه حق داری اما الان شهریار میاد، تو رو تو این حال ببینه، پس میفته…! فک می کنه اتفاق بدی برای ماهرخ افتاده، حتی حاج عزیز هم داره میاد…!

 

 

ترانه سر بالا اوردو با بغض گفت: تو می دونستی مهراد باعث مرگ گلرخ خانومه…؟!!

 

 

 

بهزاد مات حرف ترانه شد.

پس ماهرخ هنوز به ان روزها فکر می کند، در اصل این دختر قرار نیست هیچ وقت فراموش کند…

 

 

خواست جواب ترانه بدهد که صدای قدم تند و پرشتاب شهریار را شنید.

سر به طرف او چرخاند و با دیدن صورت نگران شهریار دلش به درد امد.

 

 

بلند شد و شهریار با حالی خراب نگاهش کرد.

-چه خاکی تو سرم شده بهزاد…؟!

 

 

بهزاد اخم کرد.

از عشقی که این مرد نسبت به ماهرخ داشت، باخبر بود.

شانه اش را گرفت و با جدیت گفت: اروم باش مرد… طوری نیست، ماهرخ قوی تر ار این حرف هاست…!

 

 

شهریار نگاهش به ترانه ای افتاد که با دیدن او بدتر به گریه افتاد و هق زد.

دستش را جلوی دهانش گرفت و از راهرو بخش خارج شد…

 

 

دل مرد آشوب شد.

-بهزاد حال ماهرخم چرا باید بد بشه…؟! این یه هفته عذاب مونده ای که من خاک بر سر نبودم چه اتفاقی افتاده…؟! اصلا دکترش کو، می خوام باهاش حرف بزنم…!

 

 

بهزاد نگاه بی قراری رفیقی که کم از برادر نداشت کرد…

-حالش خوب بود اما اینکه چرا حالش بد شده رو نمی دونم… در ضمن انگار داشته در مورد مرگ مادرش توسط مهراد می گفته که یه دفعه حالش بد میشه… دکتر هم ته راهرو اتاق آخر…!!!

 

 

چشمان شهریار تیره شد.

لعنت به مهرادی که انگار بود و نبودش همیشه نحس و شوم است…!!!

-ممنون بهزاد… برو پیش خانومت ارومش کن…!!!

 

-پس من تو حیاطم کاری داشتی صدام کن…!

 

هردو مرد یکدیگر را در آغوش گرفتند و بهزاد رفت.

 

شهریار هم دلتنگ و بی قرار وارد اتاق شد و با دیدن ماهرخ و رنگ پریده اش بغض کرد.

جلو رفت و با دلی به درد امده پیشانی اش را بوسید…

 

-جون دل شهریار چیکار کردی با خودت…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.3 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
11 ماه قبل

وای چی کشید ماهرخ‌..

Eli
Eli
11 ماه قبل

چرا تند تند پارت نمیزارین بخدا تووخماری ایم😪

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x