رمان ماهرخ پارت 84 - رمان دونی

 

 

 

 

شهریار جز به جز صورتش را از نظر گذراند.

-من فقط حرفم رو زدم که بدونی سر تو شوخی ندارم ماهی…

 

و در میان بهت دخترک جلو رفت و دل تنگ لب روی لب های بی رنگ و خشک ماهرخ گذاشت.

 

با عشق بوسید و رفع دلتنگی کرد…

ماهرخ غافلگیر شد اما بوسه داغ و پر عطش شهریار، وجود سردش را گرم کرد و ناخوداگاه همراهی کرد.

 

دستان بی جانش بالا امد و روی سینه مرد جمع شد و شهریار تنگ تر در اغوشش کشید…

 

**

 

-من و می بری خونه خودم شهریار…

 

شهریار لبخند زد: نه عزیزم قرار نیست تنها باشی… این یک هفته هم چون نبودم سواستفاده کردی…

 

ماهرخ جیغ کشید: من اون عمارت کوفتی نمیام…!

 

-قرار نیست بریم عمارت… میریم ویلا و صفیه هم منتظرمونه…!

 

 

-شهریار حق نداری دخالت کنی… بزار این یه ماه محرمیتم به خوبی و خوشی بگذره و هر کدوم بریم دنبال زندگیمون…!

 

 

-هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که زن مریضم و به امون خدا ول کنم… تو زن منی و جای زنم تو خونه شوهرشه…!

 

 

ماهرخ با عصبانیت نگاه کرد.

دستانش مشت شدند.

فکر اینجایش را نکرده بود.

اصلا این روی شهریار را ندیده بود و حالا…

 

-من نمیام…!

 

شهریار خندید: بغلت می کنم و می برمت…!

 

دخترک با عجز نگاهش کرد: تو رو خدا شهریار…؟!

 

-قربون شکل ماهت برم، دلم بدجور برات تنگ شده… اون یه هفته ای که ازم دور بودی همش به یادت بودم و شب هایی که باهم داشتیم مخصوصا اون شب تو هتل…

 

– شهریار…؟!

 

شهریار مهربان نگاهش کرد.

-دست خودم نیست، حسی که بهت دارم رو نمی تونم انکار کنم… تو برام مهمی دختر…!

 

-من دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم…!

 

شهریار تیر خلاص را زد: باید بتونی… مهراد هر غلطی کرده، باید منتظر جوابش باشه… من به سادگی از تو و زندگیم نمی گذرم دختر…

 

 

 

 

ماهرخ مات شد.

خیره به نیم رخ جدی شهریار مهراد را زمزمه کرد.

 

شهریار بدجور به غیرتش برخورده بود.

باید از همان اول به جای صیغه محرمیت، عقد دائم می کردند.

 

-من می دونم مهراد اومده سراغت و تهدیدت کرده…!

 

ماهرخ کم کم از بهت خارج شد.

این چیزی نبود که بخواهد شهریار بفهمد اما…

انگار شهریار بیشتر از ان چه که باید از زندگی او خبر دارد…!

 

 

-من سر حرفم هستم میخوام برم خونه خودم…

 

مرد از کله شقی دخترک دوست داشت سر به دیوار بکوبد.

-انگاری نمی فهمی میگم یه ماه دیگه تا صیغمون مونده…؟!

 

-من می فهمم تو نمی فهمی که دیگه نمی خوامت….!

 

شهریار به محض این حرف شوکه سمت ماهرخ برگشت.

دخترک با تمام وجود داد زده بود.

غرور و غیرت شهریار را نشانه کرفته بود.

 

 

شهریار با خشم فرمان را طرف راست چرخاند و ایستاد.

سمت ماهرخی برگشت که سرش پایین بود.

 

 

– یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!

 

ماهرخ حرفی نزد.

شهریار بازویش راگرفت و او را سمت خود کشید.

 

دخترک به ناچار سربالا آورد و نگاه مرد کرد.

خشم در چشمان شهریار شعله می کشید.

نگاه چشمان زیبای دخترک کرد، از این چشم به ان چشم…

 

 

-فکر کردی با یه نمی خوامت، میگم بفرما برو…؟! ماهرخ مثل آدم حرف بزن و بگو دردت چیه وگرنه به خدا به جان خودت به جان شهیادم کاری می کنم که از کردت پشیمون بشی…!

 

 

 

 

 

اشک از گوشه چشم ماهرخ راه پیدا کرد و روی گونه اش ریخت.

دل شهریار خون شد اما همچنان جدی بود.

مژه های بلندش خیس بودند و زیبا…

 

-می خوام برم خونه خودم…

 

شهریار کلافه شده بود و ماهرخ نمی خواست حرف بزند.

چشمانش پر از حرف بودند و او خیالی برای گفتن نداشت.

اما او هم قرار نبود کوتاه بیاید.

 

بی خیال حرف زدن ماهرخ شد و ماشین را روشن کرد و سمت خانه خودش رفت.

 

***

 

-قرار نیست حرفی بزنی…؟!

 

شهیاد نگاه ماهرخ کرد که روی مبل نشسته و در حالی که زانوهایش در اغوشش بودند به قالی خیره شده بود.

 

-شهیاد حوصله ندارم…!

 

شهیاد خندید: همینم می تونه شروع خوبی باشه… خب تعریف کن…

 

ماهرخ خنده بی جانی از پیله بودنش کرد…

– برو به بابات بگو اصلا ادم مناسبی رو برای حرف کشیدن انتخاب نکرده…!

 

 

شهیاد شانه ای بالا انداخت.

– می خوای میگم ترانه خانوم بیاد، از سیر تا پیاز همه چیز رو برای بابام تعریف می کنه…!

 

 

ابروی ماهرخ بالا رفت.

– نه بابا راه افتادی…!

 

-من از دو سالکی راه افتادم عزیزم…!

 

ماهرخ اخم کرد…

-هر هر خندیدم بچه پررو…! پاشو برو مزاحم ارامشم شدی…!

 

شهیاد یک دفعه جدی شد.

بلند شد و کنار ماهرخ نشست که نگاه متعحبش به او بود.

چشمانش غم داشت.

 

-ماهرخ چرا اینجوری شدی…؟!

 

ماهرخ با تعجب نامش را صدا زد…

اما شهیاد انگار ترس داشت.

 

-ماهرخ بابام دوست داره، چرا ساز رفتن می زنی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
1 سال قبل

بابا کی قرار ماهرخ هم با آرامش زندگی کنه 😡😡مهراد بی ناموس عجب کنه ایی به دخترش نظر داره

Tina&Nika
Tina&Nika
1 سال قبل

اوفف ماهرخ رو اعصاب

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x