رمان ماهرخ پارت 85 - رمان دونی

 

 

 

 

 

-چی میگی شهیاد…؟!

 

-دارم میگم بابام دوست داره کافی نیست برات…!

 

چشمان دخترک پر شد.

دوست نداشت شهیاد را این گونه ببیند.

این پسر انگار گذشته خودش بود ولی شهیاد خوشبخت تر از خودش بود.

 

-همیشه دوست داشتن کافی نیست…!

 

شهیاد چشم در حدقه چرخاند.

-برام فلسفی حرف نزن ماهرخ… بابام دوست داره و کارایی که برای تو کرد و هیچ وقت برای هیچ زنی نکرد…!

 

 

-خواهش می کنم شهیاد ادامه نده…!

 

شهیاد توجه نکرد: بری بابام نابود میشه ماهرخ… مشکل داری یا هر مسئله ای با بابام حرف بزن… اون کمکت می کنه ولی خواهشا دلش رو نشکن…!

 

 

اشک های ماهرخ از این همه احساسی که شهیاد خرج پدرش می کرد، سرازیر شد.

-بعضی وقت ها بودنمون هم باعث نابودی میشه…!

 

 

شهیاد دست ماهرخ را گرفت.

– من نمی دونم جریان چیه ولی یه چیزی رو خوب می دونم وقتی تو با اون همه تفاوت تونستی ملکه قلب بابام بشی پس همون عشق هم می تونه این غم و دوری که بهم دادین رو از بین ببره…!

 

 

-نمیشه شهیاد…!

 

-چرا میشه ولی فقط تو باید بخوای…!

 

بعد هم شهیاد با موذی گری تمام ادامه داد: ولی وقتی نخوای یکی دیگه میاد جای تو رو می گیره…!

 

 

ماهرخ سریع سیخ شد.

نگاهش جستجوگرانه خیره شهیاد شد.

-مثلا می می خواد جای من و بگیره…!

 

 

شهیاد دوست داشت بخندد اما خودش را کنترل کرد.

واقعا بهزاد حق داشت، زن ها فوق العاده ادم های حسودی بودند.

 

شانه بالا انداخت: تو که داری میری…

 

ماهرخ سریع از روی مبل پایین آمد و دست به کمر شد.

– هنور که نرفتم… ببینم منظورت چی بود…؟!

 

 

شهیاد هم بلند شد.

-خب گزینه زیاده… اصلا یه سر به شرکت بابام بزنی می بینی همه بیشتر زن هستن… خب هرچی باشه مشتری های بابام نود درصدشون زنن ولی خب صنم، منظورم مامانمه که وقتی به دنیا اومدم ولم کرد و رفت… بدجور دور و بر بابام می پلکه… بهتره یه سر به شرکتش بزنی…!

 

 

 

سرش پر از سوال هایی بود که هیچ جوابی برایش نداشت.

شهریار می دانست مهراد سراغش امده و اینکه او از کجا می دانست را باید می فهمید.

 

کمی حالش بهتر شده بود.

شهریار نگذاشته بود، به آپارتمان خودش برود، هرچند ته دلش هم از خدایش بود که شهریار نازش را بکشد.

 

حرف های شهیاد فکرش را مشغول کرده بود و کل وجودش در آتش حسادت می سوخت.

 

اگر شهریار بخواهد دوباره به صنم رجوع کند، چه…؟!

 

دیوانه شدن برای این حالش کم بود…!

 

دست خودش نبود.

سمت کمد لباس هایش رفت و با وسواس مشغول انتخاب لباس شد.

 

مانتو کتی مشکی کوتاه با شلواری گشاد و بلند به همان رنگ انتخاب کرد…

آرایش ملایم و کاملی انجام داد.

سپس روسری کوچکی هم به روی موهای بازش گذاشت.

 

**

 

ماشینش را ان طرف خیابان پارک کرد و پیاده شد.

نگاهی به دور و اطراف انداخت.

قبلا هم آنجا آمده بود ولی این بار فرق داشت…

می خواست به عنوان زن حاج شهریار شهسواری به انجا برود هرچند که مهراد تهدید کرده بود جدا شود ولی خب او دیگر ماهرخ چهارده ساله نبود.

 

 

وارد ساختمان شد و داخل آسانسور رفت.

دکمه طبقه مورد نظرش را زد.

توی آینه نگاهی به خودش کرد و با دیدن آرایش بی نقض و صورت زیبایش لبخندی به خودش زد و با ایستادن آسانسور با اعتماد به نفس از ان خارج شد.

 

 

نگاهی به دور و اطراف کرد.

فضای مدرن و آرامش بخش انجا را برای اولین بار انگار می دید.

این بار با دید بازتر همه جا را از نظر گذراند.

شهریار همیشه خوش سلیقه بوده و هست که اگر نبود، او را انتخاب نمی کرد هرچند اگر محرمیتشان به اجبار بود..

 

سراغ منشی رفت.

با دیدن زنی که کنار منشی ایستاده و با هیجان چیزی را تعریف می کرد، نزدیک تر رفت و با شنیدن نام شهریار کنجکاو شد…

 

-من از خدامه زن این حاج شهریار بشم…!

 

 

 

ماهرخ مات زن شد.

مانتو بلند آبی رنگ تنش بود با شالی که پر رنگ تر از مانتویش…

موهای بلوند شده و آرایش غلیظ…!

 

منشی لباس هایش معقول تر بود که در جواب زن گفت: عزیزم بتونی زنش بشی، نونت تو روغنه…! از اون مردایی است که بدجور خانواده دوسته و صد البته جذاب…

 

زن با لوندی چشم و ابرویی امد…

-بزار جلسش تموم بشه، به یه بهونه ای میرم داخل… والا این حاجیتون خیلی سفت و سخته…! هیچ جوره کنار نمیاد…

 

 

منشی با هیجان گفت: ببین نقطه ضعف مردا یه جورایی تو تخت خوابه… اگه بتونی با یکم لوندی بکشونیش تو تختت…

 

ماهرخ چنان داغ کرد که اصلا انگار او نبود که به شهریار گفته بود، او را نمی خواهد و باید جدا شوند.

 

قدم تند کرد و با عصبانیتی که کل وجودش را گرفته بود محکم به میز کوبید و با نگاهی پر خشم به منشی خیره شد…

 

-بزار ببینم تو کارت اینجا چیه خانوم…؟!

 

منشی متعجب نگاه ماهرخ کرد و بعد اخم هایش درهم شد…

-چی میگی خانوم…؟!

 

ماهرخ پوزخند زد.

-من چی میگم…؟! تو چه غلطی می کنی که به جای کار کردن داری با یکی علاف تر از خودت برای شوهر من برنامه می ریزی…؟!

 

سپس نگاه زن کرد و با یادآوری آنچه از زن شنیده بود، داغ کرد و دو دستش را تو سینه زن کوبید و داد زد: من دهن تو رو هم سرویس می کنم که چشمت دنبال شوهرم نباشه زنیکه…!!!

 

زن با ضربه ماهرخ عقب رفت و به سختی خودش را کنترل کرد…

-هوی وحشی حرف دهنت و بفهم…!

 

ماهرخ دست به کمر شد.

– وحشی و نفهم تویی که چشمت دنبال شوهر منه بی شرف…

 

زن هم متقابل صدایش را بالا برد…

-چی میگی زنیکه برای خودت…؟!

 

-من چی میگم یا شما دوتا که دارین برای شوهر من نقشه می کشین که بکشونینش تو تخت…

 

زن دست به کمر شد: شوهر تو…؟!

 

ماهرخ پوزخند زد: همون حاج شهریاری که خانواده دوسته و صدالبته جذاب… من با همین ناحنام چشمای توی هرزه رو درمیارم زتیکه…

 

زن جا خورد اما پررو جواب داد: توهم زدی دخترجون… اصلا خوب کردیم… حیف اون مرد که توی وحشی و سلیطه زنشی…!

 

با حرفش به عصبانیتش دامن زد که سمت زن حمله ور شد و جیغ زد…

 

 

 

شهریار با صدای جیغ و داد، نگاه از مرد رو به رویش گرفت و بلافاصله بلند شده و از اتاق خارج شد…

 

با دیدن ماهرخ که یقه زنی را گرفته بود، متعجب قدم تند کرد و اسمش را بلند صدا زد.

– ماهرخ…؟!

 

 

ماهرخ اما گوشش بدهکار نبود.

چشم ان زن به شوهرش بود و او خوب بلد بود، ادبش کند.

 

-من تو رو امروز جرواجرت می کنم زنیکه….!

 

زن تا خواست حرف بزند موهایش توسط ماهرخ کشیده شد.

شهریار مات ماهرخ و عصبانیتش شد که با صدای منشی به خودش آمد.

 

-حاج آقا یه کاری بکنین، کشتش…!

 

 

شهریار دست دور کمر ماهرخ انداخت و او را سمت خودش کشید…

 

-ماهرخ جان ولش کن… ماهرخ…؟!

 

ماهرخ با شنیدن صدای شهریار بیشتر آتش گرفت…

در حالی که زن از فرصت استفاده کرد و با کمک منشی از زیر دست ماهرخ خودش را عقب کشید…

 

 

-شهریار من این زن و می کشم.. من دونه دونه موهاش از تو سرش می کنم… من چشماش و درمیارم..!

 

 

زن تا حدودی ترسیده بود که سعی کرد حفظ ظاهر کند.

با کمک منشی بلند شد…

 

شهریار با عصبانیت از سرو صدا و جلسه ای که بهم خورده بود، دست ماهرخ را گرفت و با اخم هایی درهم سمت اتاق کنفرانس رفت و داخل شدند.

 

-یعنی چی این مسخره بازی ها…؟!

 

ماهرخ دست به کمر شد: مسخره بازی من یا تو که وقتی میام دیدنم شوهرم باید از اون زن بشنوم که چشمش دنبال شوهرمه…!!

 

 

 

ابروهای شهریار بالا رفت.

یعنی این سر وصدا به خاطر او بود و حس مالکیت ماهرخ نسبت به خودش…؟!

او که تا دیروز نمی خواست چی شده که الان غیرتی شده بود…؟!

 

-در شان تو نبود که به خاطر همچین چیز کوچیکی اینطوری مثل یه زن سلیطه رفتار کنی…!

 

 

 

ماهرخ قدمی جلو رفت.

-ببین حاجی درسته در شان من نیست با یه زن هرزه و خراب که چشمش پی شوهر مردمه دهن به دهن بشم اما پاش بیفته دوباره همین کار و می کنم چون من به آسونی از داشته هام نمی گذرم…!

 

 

شهریار نفسش رفت.

این دختر یک چیزیش بود که اینقدر زیبا برایش غیرتی می شد.

از دیروز تا امروز چه شده بود…؟!

آخ که ضربان قلبش ان چنان بالا رفت که دوست داشت چشمان پر خشم دخترک را بوسه باران کند.

 

 

چشمانش برق زد.

-خیلی از زن ها یا مردها هستن که چشم و زبونشون زیاد هرز میره… اگه بخوای برای هرکدومشون اینجوری داد و بیداد کنی، خودت رو اذیت می کنی…!

 

 

ماهرخ نفس گرفت.

-می دونم و منم نخواستم خودم رو اذیت کنم فقط موضعم و مشخص کردم که همه بدونن تا دهن به دهن، گوش به گوش برسه که من، زن حاج شهریار شسواری هستم… در ضمن اون منشی فضولت و هم اخراج می کنی وگرنه میرم و از گیساش می گیرم و از شرکتت می ندازمش بیرون…!

 

 

شهریار نمی دانست بخندد یا اخم کند.

دخترک آمده بود دیدن او ولی…

 

– کارت اصلا درست نبود ماهرخ…!

 

ماهرخ از رفتار شهریار هم شاکی شد و به شدت بهش برخورد.

-آره درست نبود ولی انتظار نداشته باش، با شنیدن اون حرف ها منطقی برخورد کنم… انگار اصلا از اول اومدنمم اشتباه بود… تازه یه چیزی هم بدهکار شدم…!

 

 

 

 

شالش را درست کرد و خواست از کنار شهریار رد شود که دستش توسط او کشیده شد.

 

-داریم حرف می زنیم ماهرخ…!

 

ماهرخ تقلا کرد دستش را بکشد.

– اما تو به جای حرف زدن داری بازخواستم می کنی…!

 

-چون کارت اشتباه بود.

 

ماهرخ به سمتش برکشت…

– نبود شهریار… تو وقتی ببینی یکی داره از زنت حرف میزنه و بگه این دختر باید مال من بشه، عکس العملت چیه…؟!

 

 

در عرض چند ثانیه خون به مغزش نرسید و رگ گردنش نبض زد.

بی شک گردنش را می شکست و زبانش را هم از حلقش بیرون می کشید…

 

دست ماهرخ را کشید که دخترک توی آغوشش فرو رفت…

کمرش را چنگ زد و با حرص گفت: لارم نیست غیرتم رو انگولک کنی دختر… من سر تو با هیچ احد الناسی شوخی ندارم…!

 

 

ماهرخ جا خورد اما بعد با لبخندی پر ناز کنج لبش ابرویی بالا انداخت…

– پس بهم حق بده…؟!

 

شهریار نگاهی توی صورت زیبایش چرخاند و در اخر موهای بازش و ان روسری کوتاه بیش از حد زیبایش کرده بود…

کم کم اخم به پیشانی اش نشست…

 

– بزار ببینم تو اصلا به چه حقی با این ریخت و قیافه اومدی اینجا…؟!

 

ماهرخ دلبرانه لبخند زد.

– بحث رو عوض نکن حاجی، من آتش بس کردم چون پسرت بهم گفت گرگا در کمینن… من فقط اومدم مالم را سفت بچسبم… در ضمن اومدم برای دلبری…!

 

 

شهریار نگاه از چشمان عسلی آرایش کرده اش گرفت و به لب هایش داد.

لب سرخ شده اش جان می داد برای یک بی نفسی…

 

-دوست ندارم هیچ چشمی جز خودم اینجوری دلبریت و ببینه ماهرخ… خواهش می کنم رعایت دل منم بکن…

 

ماهرخ خندید و شهریار پر عشق و گرم نگاهش کرد…

-می خوام ببوسمت و بعدا به حسابت می رسم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

خوب💚

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط زن احسان علیخانی
Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

خوب بود ولی خیلی دیر پارت دادی

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x