رمان ماهرخ پارت 87 - رمان دونی

 

 

 

 

شهریار دلبرش را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید.

– بودن تو هم توی زندگی سردم،  عجیب گرم و پرشوره…!

 

 

احساسات ماهرخ فوران شد.

قطره اشکی از چشمش چکید.

چگونه می توانست و دلش می آمد که از این مرد دست بکشد…؟!

 

با تمام وجود خدا را صدا زد و از گلرخ کمک خواست.

-داری بدعاتم می کنی…!

 

شهریار دست زیر چانه اش برد.

لبخند زد.

-تو فقط باید به من و بودنم عادت کنی ماهی…!  من همیشه و همه جا پشتتم…!

 

انگشت شست مرد چانه اش را نوازش کرد که چشمان دخترک نم نمک بسته شد و با تمام وجود نرمی ان را روی پوستش احساس کرد.

 

این مرد بدجور داشت پیشروی می کرد و مهراد…

خدا مهراد را لعنت کند.

 

-تو تنها مردی بودی که تونستم بهت دل بدم…!

 

چشمان شهریار برق زد.

این دختر با حرف هایش او را به اوج می رساند.

 

-برام بمون دلبر…!

 

دخترک با ناز خندید که مرد با نیاز و خواستنی که توی وجودش شعله ور می شد،  سر جلو برد و لب هایش را به کام گرفت…

 

خیسی و نرمی لب های مرد روی لبانش چشمان دخترک را بست.

دستانش بالا رفت و توی موهای مرد نشست و با تمام وجود در بوسیدن همراهی اش کرد.

 

شهریار روی تخت او را خواباند و خودش را هم روی تنش کشید…

دست زیر لباسش برد و ان را بالا کشید.

تمام وجود ماهرخ با دستان مرد نوازش شد و سپس تن به تن او سپرد…

 

 

 

 

-از مهراد هیچ خبری گرفتی…؟!

 

بهزاد لیوان اب میوه اش را روی میز گذاشت.

– تحت نظره…!

 

شهریار از روی صندلی بلند شد و رو به روی بهزاد نشست.

-فهمیدی داره چه غلطی می کنه…؟!

 

 

بهزاد دستی روی پایش کشید.

-با یه کله گنده وارد معامله شده که عجیب پشتش هم گرم این مرده…!

 

چشمان شهریار باریک شد…

-این کله گنده ای که میگی کیه…؟!

 

-یه کثافتی عین خود مهراد…! همونی که پارسال می خواست تموم طرحات و بدزده…!

 

 

شهریار مات شد.

کلافه تنش را روی مبل رها کرد.

ان مرد نفوذ و اعتبار بالایی داشت.

 

-چطور مهراد تونسته بود اعتمادش و جلب کنه…!

 

بهزاد پوزخند زد: بالاخره هرکدوم شگرد خودشون رو دارن ولی چی کسی بهتر و مهمتر از ماهرخ…؟!

 

 

شهریار داغ کرد و غیرتش به جوش آمد.

-چی داری میگی بهزاد…؟!

 

-اون کثافت چشمش دنبال ماهرخه…! نمی دونم هدفش چیه ولی اون فقط ماهرخ و می خواد…!

 

 

نفس مرد تنگ شد.

– مگه میشه یه پدر روی بچه اش فکر ناموسی داشته باشه…؟!

 

دست بهزاد مشت شد.

بیچاره ماهرخ…!

 

-اون سال هاست که روی ماهرخ فکرای ناموسی داره…! حرف های دکترش و مگه نشنیدی…!

 

 

شهریار دکمه بالای پیراهنش را باز کرد.

– شنیدم ولی باورم نمیشه، باورم نمیشه خدا…!!!

 

 

 

بهزاد نفس عمیقی کشید.

-باید خیلی هوشمندانه عمل کنی شهریار… تنهاش نذار، با دلش راه بیا…!

 

 

شهریار جدی نگاهش کرد.

– من هرکاری برای ماهرخ می کنم اما این خودشه که نمی خواد بمونه چون می ترسه…!

 

 

-خب این ترس رو ازش دور کن… بهش قوت قلب بده که قرار نیست اتفاقی برای خودش یا تو بیفته…! شهریار تو هم اونقدر پول و قدرت داری تا بتونی از زنت محافظت کنی…!

 

 

-من حاضرم همه زندگیم رو به پای ماهرخ بریزم تا اون فقط بخنده ولی بهزاد اون ترس احمقانه اش باعث میشه که ازم دور بشه در صورتی که از چشماش می خونم چقدر دوسم داره…!

 

 

شهریار حق داشت که می گفت دستش بسته است.

-درسته اما باز هم محبتت و به پاش بریز تا باور کنه تو در هر شریطی می تونی کمکش کنی و پشتشی…!

 

-من همه سعی ام رو می کنم…

 

بهزاد سری تکان داد.

– خوبه اما باید بیشتر مراقب ماهرخ باشی… سعی کن بیشتر خودت ببریش و بیاریش…

 

 

شهریار لحظه ای دلش ریخت.

-چی شده بهزاد…؟!

 

بهزاد خیره اش شد…

– مدتیه که یه ماشین ماهرخ رو تعقیب می کنه ولی جرات نزدیک شدن بهش رو نداره…! یکی دوتا مامور گذاشتم تا مراقبش باشن…!

 

 

شهریار دست به سرش گرفت و ترس به وجود نشست.

خطر بیخ گوشش بود.

حتی نمی گذاشت ماهرخ بدون خودش از خانه خارج شود

 

 

 

 

 

هرجقدر فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید.

نگران بود و می ترسید.

جان ماهرخ در خطر بود.

از نصرت هم خواسته بود عین چشم هایش از ماهرخ مراقبت کند.

نمی توانست ماهرخ را محدود کند.

اینکه مهراد فکرهای کثیفی در سر داشته باشد، دیوانه اش می کرد.

حتی اگر انگشتش به ماهرخ می خورد دستش را قلم می کرد.

باید قبل از ان آتویی از مهراد بگیرد و چه کسی بهتر از حاج عزیز که زیر و بم مهراد را از بر است…

 

 

-چیه حاجی تو فکری…؟!

 

صدای پرناز ماهرخ او را از فکر هایش بیرون کشید.

نگاهش بالا آمد و روی صورت زیبای دخترک نشست…

 

خندید: دوباره جفت پا پریدی تو خلوت من پدر صلواتی…!

 

ماهرخ با نگاهی به پله ها سمت شهریار رفت و بی هوا روی پایش نشست…

 

 

شهریار با عشق و محبت نگاهش کرد.

دخترک اخم کرد…

– خوشم باشه حاجی تنها تنها خلوت می کنی…!

 

 

لبخند شهریار عمق گرفت.

موهای دخترک را پشت گوشش زد.

توی چشم هایش خیره شد.

 

-داشتم به تو فکر می کردم…!

 

ماهرخ خودش را برای حرف های دیگری آماده کرده بود که با این حرف رسما خلع سلاح شد و سکوت کرد.

 

 

نگاهشان بهم دوخته شد.

چشمان مرد پر احساس بود و چشمان دخترک پر از شگفتی و حیرت…

 

-به چی من فکر میکردی حاج اقا…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

در ادامه صحبتم در پارت قبلی•••••••
مسئله بعدی،،

بچه بزرگه گلرخ خانم ماهرخ بوده یا ماهگل خییلی مهم(این مسئله)
چون گویاا مهگل تو عمارت این خانداان ترسناک بزرگ شده بود و خییلی دوستشوون داشت باهاشوون هیچ مشکلی نداشت اُنس و وابستگی داشت به شکلی که دوستان ماهرخ بهش میگفتن خواهرت عاشق این خانواده هست که پاش بیوفته حتم یقین اونا رو به تو ترجیح میده•••••••
چراا اون به اصطلاح پدربزرگ ترسناک این خانداان[عزیزالله خان شهسواری😳😵😨😱]
 خوده مهگل برای عزیز کردش شهریار خان به همسری نگرفت🤔 (تا قسمت پارتی که من خوندم دقیق گفته نشد ماهرخ بزرگتره یا مهگل)
اگرهم به کوچکتری بود چقدر میتونست از ماهرخ کوچکترباشه🤔
مگه بچه نووجوون۱۴ساله بوده😐🤔

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

فکر کنم۱۴سالش بود مهگل

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

فاطمه جان میشه هر روز پارت بذاری ممنونم😍

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x