رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ

 

این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست…

شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت.

می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم.

قلبم درد می کرد.

من عاشق مردی شده بودم که اوایل برایم اجبار بود اما حالا، طاقت دوری اش را نداشتم.

 

 

 

نگاهی از آینه به خودم می اندازم…

لباس خوابی که برایم خریده بود در تنم به زیبایی می درخشید…

عاشق ان بود که لباس خواب بپوشم و او تنم را ستایش کند…

با یادآوری رابطه ای که داشتیم صورتم سرخ میشود.

عاشقانه هایش هم آرام و دلنشین بودند.

 

 

 

مرد من، آرام جانم روح و جسمم را به پرواز در می آورد…

دست برداشتن و دل کندن سخت بود.

من مغلوب مهراد نمی شدم…

 

 

با صدای پیامی دل از آینه کندم و سمت گوشی رفتم.

با دیدن شماره پوزخندی زدم.

مهراد بود.

کثافت رذل…!

 

(از شهریار جدا شدی…؟!)

 

 

حالم از فکر پلیدی که داشت بهم خورد.

مردی که هم خون من، محرم من بود، چشم های شومش به دنبال من بود…

حالم از این زندگی و خودم بهم می خورد…

 

 

بازهم صدای پیام…

( بهتره هرچه زودتر از اون شهریار کثافت جدا شی وگرنه می دونی که اصلا برام مهم نیست نسبتی که با هم دارین…)

 

 

 

 

سرم سنگین شد.

چشمانم گشاد شد…

تمام وجودم یک پارچه آتش بود.

نفس هایم داشت تند و تندتر می شد.

قفسه سینه ام تیر کشید و تیره کمرم به عرق نشست…

 

ان بیشرف چه گفت…؟!

او با من دخترش…؟!

هم خونش…؟!

 

 

زانوهایم لرزیدند و روی زمین سقوط کردم…!

اشک از گوشه چشمم راه پیدا کرد.

از درد و نفهمیدن بالا تنه ام عقب جلو شد که حتی این هم دست خودم نبود.

هیچ چیز دست من نبود.

 

 

دستانم مشت شد.

بغض گیر کرده در گلویم قصد آب شدن نداشت.

آخ که دلم داشت از غصه می ترکید.

 

 

اب دهانم را با زور قورت دادم.

داشتم نفس کم می آوردم.

تنم سر شده بود و دلم شهریار را می خواست…

 

 

کاش شهریار بیاید.

دستم روی سینه ام مشت شد.

قرص هابم…!

رامبد…!

باید پیش رامبد می رفتم…

 

 

خود را با زور سمت کیفم برده و با دستی سنگین شده قرص ها را از داخل ان برداشتم و سپس لرزان ان ها را بدون آب خوردم.

 

 

بد بود.

حالم زیادی بد بود…

تنم داشت می لرزید.

هیچ وقت برایم هضم نمی شد نظر داشتن مهراد به من دخترش….!!!

 

همانجا روی زمین دراز کشیدم تا حالم جا بیاید.

مهراد…!

انتقام خودم و گلرخ را می گرفتم.

به روح گلرخ قسم که تقاص خونش را می گرفتم.

مهراد نباید مرگ عادی داشته باشد…

مهراد را می کشتم…

آنقدر از نفرت و کینه خودم را لبریز کردم که قرص ها اثر کرد و ضربان قلبم کم کم به ریتم آرامش برگشت…

 

 

 

 

دوست نداشتم کسی پریشانی ام را ببیند.

من بارها زمین خوردم و بلند شدم.

من جان سخت یک انگل به نام مهراد در زندگی داشتم که بارها و بارها زمینم زد و من دوباره بلند شدم.

اما این بار قرار نبود فقط من زمین بخورم…

او را هم همراه خودم جوری زمین گیر می کردم که دیگر نتواند بلند شود….

 

 

موهایم را با حرص بالای سرم می بندم و چشمان کشیده ام به زیبایی هرچه تمامتر توی صورتم خودش را نشان می دهد.

 

 

شال را بی قید روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

به درک که پالتوام کوتاه بود و شهریار دوست نداشت.

به درک که دلم می خواست عوض کنم اما خودم مقاومت می کردم…!

 

 

وارد سالن شدم و صفیه با دیدنم نگاهش درخشید.

کمی بیشتر تو صورتم خیره شد.

می دانم خیره آرایش غلیظم هست.

من امروز با همه سر جنگ دارم…

چون باید بی رحم می شدم و اگر می توانستم شهریار مهربانم را هم از خودم برانم دیگر همه چیز خوب بود.

مهراد من را به این نقطه رسانده و او خوب مرا بلد بود…!!!

 

 

-جایی میرین خانوم جان…؟!

 

لبان رژ خورده سرخ رنگ را بهم میمالم…

-میرم ولی شب برمی گردم به شهریار بگو…! هرچند خودش می فهمه کجا رفتم…!

 

 

صفیه مات و مبهوت نگاهم کرد.

نایستادم تا به نگاه خیره اش پاسخی دهم و از در ویلا خارج شدم.

این بار سمت پارکینگ رفته و با دیدن ماشین مدل بالای سفید رنگی که انجا بود،  چشمانم درخشید.

بگذار من هم از موضع قدرت شوهرم وارد شوم…

مهراد باید بفهمد شهریار قرار است همه چیز را بداند و هیچ وقت قرار نیست تنهایم بگذارد.

 

سوار ماشین شدم و سوییچ را چرخاندم و ماشین را روشن کردم…

اول باید رامبد را در جریان می گذاشتم بعد به دیدن مهوش می رفتم….!

 

 

 

 

-خیلی بی معرفتی ماهرخ…!

 

لبخند زدم.

حق با او بود ولی من شرایط نرمالی نداشتم.

-حق داری ولی همون طور که در جریانی، مجبورم کردن نباشم…!

 

 

مهوش اخم کرد.

– کی می تونه تو رو مجبور کنه…؟!

 

چشمکی می زنم.

– حاجیمون…!

 

حرص می کند و چهره در هم می کشد.

-مگه اینکه دستم به حاجیت نرسه…!

 

 

لبخند می زنم و با دل تنگی نگاهش می کنم.

-دلم برات تنگ شده بود…!

 

 

با بغض در اغوشم می کشد و گونه ام را می بوسد.

-جات خیلی خالی بود ماهرخ… دیروز ترانه پیشم بود… یه حرف هایی می زد…!

 

 

چشمانم را به چشمان نگرانش می دوزم…

– دوباره سر و کلش پیدا شده…!

 

 

چشمانش گشاد شدند.

– اونکه نمی تونست وارد ایران بشه…!

 

 

پوزخند زدم: این آدم یه روده راست تو شکمش نیست، اونوقت می خوای حرفش و باور کنم…؟!

 

-بهتر نیست به همون حاجیت بگی…!

 

بی قرار بودم.

راست و درست را نمی دانستم.

با تردید نگاهش کردم.

-مهوش شک ندارم شهریار از همه چیز باخبره فقط من نمی تونم راهی پیدا کنم…!

 

مهوش نوچی کرد: خب باهاش حرف بزن…!

 

-نمی خوام صدمه ای بهش بزنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x