رمان دونی

 

 

 

 

صنم سرخ شد و از خشم، نگاه تیزی به شهریار کرد.

این مرد چگونه جرات می کرد با اون بد حرف بزند….؟!

اصلا این شهریار با ان مردی که می شناخت زیادی فرق داشت…!

 

-اما من باهات حرف دارم…!

 

خفظ ظاهر کرد تا غرور ترک خورده اش جریحه دارتر نشود.

شهریار نگاهش کرد.

این زن با این همه وقاحت خود صنم بود.

حتی با گذشت پانزده سال،  هیچ تغییری نکرده بود.

 

 

نگاه گرفت و سمت منشی فضول برگشت که با چشمانی متعجب نگاهش به ان دو بود.

پوف کلافه ای کشید.

حوصله برنامه جدید نداشت.

 

سر به زیر برد.

– حرفی دارین بفرمایید خانوم…

 

صنم پشت چشمی نازک کرد و سپس با غرور و نازی  که فقط مختص خودش بود داخل اتاق شد.

 

شهریار قبل از بستن در رو به منشی سفارش دو قهوه و کیک داد و سپس در را بست.

 

 

**

 

-خب منتظرم…!

 

صنم با ناز شالش را درست کرد و اخم ظریفی روی پیشانی اش نشاند…

-قبلنا مهمون نوازتر بودی حاج شهریار…!

 

 

شهریار دست مشت کرد.

از لفظ حاجی از دهان صنم خوشش نیامد،  ترجیح می داد لفظ حاج آقا را فقط از زبان ماهرخ بشنود.

 

-اگه اومدی در مورد مهمون نوازی من حرف بزنی،  بهتره بلند شی بری چون وقت این مزخرفات و ندارم…

 

 

صنم جا خورد.

این برخورد و این لحن از شهریار بعید بود.

اما از زخمی که خودش روی دل این مرد گذاشته بود،  خبر نداشت.

کم کم او هم تند شد.

– اونقدر بیکار نیستم که بخوام در مورد همچین چیزی با شوهر سابقم حرف بزنم… اومدم پی پسرم…!!!

 

 

 

 

شهریار نگاهش کرد اما کم کم طرح پوزخندی روی لبانش نقش بست.

– شما همون پونزده سال پیش پسرت و جا گذاشتی و رفتی، شهیاد رو از دست دادی… اون پسر تو نیست خانوم…!

 

 

صنم سرخ شد.

شهریار بدون هیچ رحمی حقیقت را بد توی صورتش کوبیده بود.

پشیمان بود هم برای از دست دادن شهریار هم پسرش…!

 

 

خشم وجودش را گرفته بود.

اما هرچه بود او مادرش بود.

-من مادرشم شهریار… من به دنیاش آوردم پس نمی تونی بگی پسرم نیست…؟!

 

 

شهریار بی رحم تر نگاهش کرد.

-من نمیگم، خود شهیاد میگه…!

 

 

ضربه را بدتر بر پیکره صنم کوبید که چیزی توی چشمان زن شکست.

 

بارها به شهیاد زنگ زده بود و خواسته بود او را ببیند اما پسرکش تمام راه ارتباطی با او را بسته بود.

ناباور نگاه شکسته اش را به شهریار دوخت.

-دروغ میگی…؟!

 

 

شهریار تکیه اش را به صندلی اش داد و نگاهی پر نفوذ و عمیق بهش کرد.

 

-حقیقت رو نمی بینی…؟! پسرت از تو خوشش نمیاد، دوست نداره چون محبتی ازت ندیده… چون وقتی بهت احتیاج داشتیم، رفتی…! حتی حاضر نشدی بچه ات و ببینی… الان دنبال چی اومدی خانوم نامحترم…؟!

 

 

 

اشک از چشمان صنم چکید.

حق با شهریار بود این خودش بود که ان دو را ترک کرد چون سودای خارج رفتن بدجور ذهن و وجودش را پر کرده بود.

لب هایش لرزیدند.

-اما من مادرشم…!

 

شهریار باز هم زخم زد: مادر نه فقط زنی که به دنیاش اوردی… حق نداری غرور پسرم و زیر پات بزاری..!

 

 

 

 

 

این بار دیگر صنم نتوانست تحمل کند.

شهریار حق داشت.

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده و هیچ چیزی برای خود جا نگذاشته بود.

شهیاد محل نمی داد حتی دوست نداشت او را ببیند.

 

 

از زور حرص و عصیانی که نصف بیشترش مربوط به خودش بود، خروشید: حق نداری بگی من مادرش نیستم…. من زاییدمش شهریار… همونقدر که تو حق داری بگی پسرته همونقدر هم منم حق دارم…

 

 

شهریار خونسرد در چشمانش خیره شد.

– اونوقت به چه حقی….؟!

 

 

صنم اشکش را پاک کرد: همون حقی که تو رو پدر کرده و من و مادر…!

 

 

شهریار هم خونسردی اش را از دست داد.

بلند شد و دو دستش را به میز کوبید.

– حقی نسبت به پسر من نداری خانوم… بهتره اینقدر نه خودت و نه پسرم و اذیت نکنی چون شهیاد تو رو به هیچ رسمیتی نمی شناسه… تو حتی حاضر نشدی به بچت نگاه کنی یا حتی بهش شیر بدی…!

 

 

صنم می لرزید و هق زد.

شهریار از میز فاصله کرفت و با جدیت و اقتدار رو به روی زن ایستاد.

 

– تو بچت و به خارج رفتن فروختی… تو زندگیتو به قیمت خارج رفتن فروختی… اومدی ادعای چی رو می کنی…؟! وقتی باهات حرف نمی زنم، شاکی نباش چون هیچ راهی برای بازگشت خودت باقی نذاشتی…!!!

 

 

صنم فرو ریخت.

غرورش را کنار زد و با التماس گفت: می خوام شهیادم و ببینم، کمکم کن شهریار، خواهش می کنم…!

 

 

شهریار طولانی و عمیق نگاهش کرد.

قدمی عقب گذاشت.

– من هیچ کاری نمی تونم بکنم یا بچم و مجبور کنم به کاری که دوست نداره ولی اجازه میدم به تلاشت ادامه بدی…!

 

 

چشمان زن در آنی ستاره باران شد که شهریار با اخطار گفت: اما به هیچ عنوان مزاحم آرامش زن و زندگی و بچم نمیشی… باهاش حرف می زنم اگه قبول کرد که هیچ اما اگر قبول نکرد، میری و دیگه هم برنمی گردی…!!!

 

 

 

 

 

خسته وارد خانه شد.

دیدارش با صنم تمام انرژی اش را گرفته و حوصله نداشت.

این زن دست بردار نبود و تا یک فاجعه به بار نمی آورد، کوتاه بیا نبود.

 

 

ماهرخ به استقبال شهریتر امد و با دیدن صورت خسته شهریار جا خورد.

این روزها خودش حالش زیاد میزان نبود اما خب نمی توانست از شهریار بگذرد.

 

 

نگران شده بود.

به سمتش قدم تند کرد و سلام داد.

– شهریار…؟!

 

شهریار با لبخندی مهربان و بی حال دخترک را در آغوش کشید و روی سرش را بوسید.

آرامش به وجودش تزریق شد و بوی تن دخترک را به مشامش کشید.

به راستی که ماهرخ یک معجزه اجباری بود.

 

-جون شهریار؟ حالت چطوره…؟!

 

ماهرخ سر بالا برد.

– من خوبم ولی انگار تو خوب نیستی…؟!

 

 

شهریار این بار بوسه به پیشانی اش زد.

– تو رو که دیدم خوب شدم…! بریم بالا…؟!

 

 

میان دلواپسی ابروهای دخترک بالا رفت.

درخواست مرد کمی عجیب بود.

نیامده می هواست او را هم تا بالا بکشاند.

-ولی داشتم شام درست می کردم…!

 

 

شهریار دستش را کشید.

– صفیه درست می کنه… تو بیا من و آروم کن…!

 

شهریار مهلت حرف زدن به ماهرخ را نداد و دستش را کشیدو از پله ها بالا رفتند.

 

***

 

-نمی خوای حرف بزنی…؟!

 

شهریار نفس عمیقی بیرون داد.

بهتر بود حالا موضوع صنم را پیش می کشید و اصلا دوست نداشت بعدا صنم با همچین موضوعی زهر بریزد…

 

-یه اتفاقی افتاده…؟!

 

ماهرخ کوبش قلبش بیشتر شد.

– چه اتفاقی…؟!

 

شهریار نفسش را سخت بیرون داد و خیره در چشم های دخترک لب زد: صنم امروز اومده بود شرکت…!!

 

 

 

 

 

ماهرخ مات حرفش شد و چیزی درونش به لرز درآمد.

ترسید اما حفظ ظاهر کرد.

 

-چی شده…؟!

 

شهریار دستی به صورتش کشید.

ماهرخ را مجبور کرد به تاج تخت تکیه بدهد و خودش هم سر روی پای دخترک گذاشت.

 

 

ماهرخ به سکوتش ادامه داد.

شهریار صورتش را داخل شکم دخترک فرو برد…

 

-فکر می کنه شهیاد قبولش می کنه…!!!

 

ماهرخ دستش را داخل موهای مردش برد و شروع به نوازش انها کرد.

– دیدم شهیاد هم ناراحته و هرکاری کردم از اتاقش بیرون نیومد…

 

 

شهریار توی همان حالت مانده بود.

– بچم غرورش اجازه نمیده با زنی رو به رو بشه که حتی حاضر نشده موقع به دنیا اومدن بچش صورتش و ببینه…!

 

 

حق با شهریار بود.

بعضی حرف ها و رفتارها زخم داشتند، مثل زخمی که صنم از همان اول به جانشان ریخت و رفت و حال برگشته تا دوباره نمک روی ان زخم بپاشد…

 

 

-شهیاد بزرگ شده، می تونه تصمیم بگیره چی خوبه چی بد…؟!

 

شهریار کمی از شکمش فاصله گرفت…

نگران بود و بی قرار…

 

-می ترسم ماهرخ… می ترسم هواییش کنه و بچم و ببره…!!!

 

ماهرخ خیره در نگاه پر استرس و بی قرار مرد شد.

ترس در ان بیداد می کرد اما خب شهریار هم کم کسی نیست…!

 

 

-با شهیاد حرف بزن… باهم واقعیت های زندگیتون رو مرور کنین حتما به نتیجه ای که می خوای میرسی…ولی باید حواست به صنم هم باشه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x