رمان دونی

 

 

 

شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد.

چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها…

خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ…

 

 

-قرار شده باهاش حرف بزنم و هرچه شهیاد گفت، همون کار و انجام بده…!

 

 

ماهرخ این بار اخم کرد.

حسادت وجودش را پر کرده بود.

احساس خطر می کرد.

شهریار و زندگیش را در خطر می دید.

سعی کرد آرام باشد تا خروش چشمانش حال درونش را لو ندهد…

 

 

لوندی کرد.

روی صورت شهریار خم شد.

دستش را یک طرف صورت مرد کرد و با لبخندی دلفریبانه زمزمه کرد: ناراحت نباش عزیزم، تو وقتی من و راضی کردی به این ازدواج پس می تونی صنم رو هم از سرت باز کنی…!

 

 

شهریار خیره چشمان پر خروشش شد.

لحن کلامش کمی با حرص بود.

ماهرخ از حضور صنم ترسیده بود و همین باعث لبخندی روی لبانش شد… به همین سادگی کمی آرامش به وجودش سرازیر شد…

 

 

چشمانش برق زد که دست پشت سر دخترک برد و صورتش را به صورت خودش نزدیک کرد…

 

 

توی چشمانش زل زد: برای خودم ناراحت نیستم…!

 

ماهرخ لب زیر دندان برد…

– پس چی…؟!

 

مرد گرم و تبدار نگاه لبان سرخش کرد: نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم…!

 

ماهرخ با ناز چشمکی زد: تو نمیزاری که من ناراحت بشم، درسته…؟!

 

مرد طاقت از دست داد و فاصله را به هیچ رساند و با تمام وجود لب هایش را به کام گرفت و بوسید…

 

 

 

ماهرخ

 

حضور صنم وجودم را چنان به چالش کشیده بود که یک دم آرامش نداشتم.

حس بدی داشتم.

بودن ان زن بعد از پانزده سال چیزی جز تصاحب کردن شهریار نبود.

حتی فکرش هم برای منی که عاشق شهریار شده بودم، سخت بود…

 

ذهن خسته و پریشانم در به در به دنبال یک راه بود.

راهی که بتوانم خودم را از این باتلاقی که درون ان اسیر کرده بودم، رها سازم اما نمی شد…

 

 

من ان چنان در زندگی نکبتی که مهراد برایم ساخته بود، غرق بودم که هیچ جوره جدا شدنی هم در کار نبود.

 

 

ساکم را بالاتر کشیده و وارد باشگاه شدم.

مهوش مثل همیشه منتظر بود و با لبخندی به استقبالم آمد…

– سلام خوشگله دیر کردی…؟!

 

لبخندی خسته به رویش زدم…

– شهیاد همرام بود، به خاطر همین…!

 

مهوش دستی به بازویم کوبید.

– تا آماده بشی، ترانه هم اومده…!

 

متعجب شدم: اون برای چی…؟!

 

ابرویی بالا انداخت: از بیکاری عزیزم…!

 

-ای بر پدر و مادر این بیکاری لعنت که آدم نمی فهمه چیکار کنه…؟!

صدای ترانه باعث شد هر دو سمتش برگردیم…

 

-شما چطور تونستین از دوست پسرتون دل بکنین که الان اومدین اینجا…؟!

 

ترانه تابی به گردنش داد.

– آقامون رفته سفر… وگرنه اگه بود که نمیومدم پیش شما دوتا عجوزه…!

 

مهوش ضربه محکمی به کمرش زد که صدای آخ ترانه هوا رفت…

– ترانه زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم سه ساعت تردمیل بری که اون باسن تپلت اب بشه…!

 

ترانه چشم درشت کرد…

– بیخود، اونوقت بهزاد میاد خشتکت و می کشه رو سرت… آقامون حساسه قول داده برم بیمه اش کنم

 

 

 

 

 

خنده ام گرفت و مهوش سری بالا انداخت…

-به نظرم اونی که به درد بیمه کردن می خوره مال ماهرخه، تو هنوز باید روش کار کنی…؟!

 

 

ترانه لب برچید: نزن تو ذوقم به خدا خیلی روش کار کردم…

 

-ترانه تلاشات مثمرثمر نبوده…!

 

-به جون تو در راستای تلاش های روز افزون خودم، بهزاد رو هم به کار گرفتم…!

 

 

مهوش چشم باریک کرد…

– بهزاد چه کاری از دستش برمیاد…

 

ترانه نیشخندی زد: تو مربی ورزشی قبول نمیکنی راهکارمون رو ولی ماهرخ می دونه، بستگی به عملیات شب جمعه و پوزیشناش داره…!

 

 

دهان من و مهوش باز ماند.

نامردی نکرده و کیف داخل دستم را به کتفش زدم که جیغ کشید و فرار کرد…

– دهنت و سرویس می کنم ترانه…!

 

**

 

مشت آخرم زدم و به نفس نفس افتادم.

این روزها کارم همین شده بود تا هم فکر و هم خشمم را کنترل کنم.

پیام های مهراد بیشتر و بیشتر شده بود و در آخر کار به تهدید رسیده بود.

من داشتم می سوختم اما هیچ معجزه ای رخ نداد.

ترانه با همه بی عقلی اش ازم خواسته بود با شهریار حرف برنم و مهوش هم حرفش را تایید کرده بود.

 

 

دستکش را باز کرده و گوشه ای انداختم.

تن خسته و کوفته ام را به زمین داده و دراز کشیدم.

چشم بستم تا کمی فکرم آزاد شود…

 

 

صدای زنگ گوشی ام باعث شد چشم باز کنم.

نیم خیز شده و ان را برداشتم اما با دیدن شماره ای ناشناس دو به شک جواب دادم…

 

– بله بفرمایید…؟!

 

-خوبی دختر بابا…؟!

 

چنان وجودم پر از خشم شد که به یکباره از جایم بلند شده و با تنی لرزان از حرص و عصیان داد زدم…

– من دختر توئه بیشرف نیستم مرتیکه…

 

 

 

 

 

لحنش خط می کشید روی اعصابم…

– نوچ.. نوچ… گلرخ که با ادب بود تو به کی رفتی دخترم…؟!

 

می دانستم قصدش بهم ریختن اعصابم بود..

اسم گلرخ را به عمد می آورد…

پوزخند زدم: منم از تخم و ترکه خودتم کثافت…! گلرخ پاک بود که برای آوردن اسمش باید دهنت و آب بکشی بیشرف…!

 

 

کمی مکث کرد: خوشم میاد وقتی پنجول می کشی… چشمای وحشیت، وحشی تر میشن… تن ظریفت موقعی که می لرزی بدجور هورمونای مردونه ام و بالا و پایین می کنه…!

 

 

داغ شدن سرم را احساس کردم.

بغضی را هم که به گلویم چسبید را حس کردم.

دستان لرزانم که حتی حس نداشت تا گوشی را در دستم محکم بگیرم…

من داشتم میمردم…

 

 

با همه وجودم، با همه خشمم فریاد کشیدم…

– دهنت و ببند… دهنت و ببند کثافت… خونت و می ریزم مهراد… به مرگ گلرخ با همین دستام تیکه تیکت می کنم و دریای خون به راه میندازم…. مهراد منتظرم باش که می کشمت…

 

 

قهقهه مهراد تیره کمرم را لرزاند…

حرف هایش خنجر شد بر قلب کوچک و لرزانم…

 

– می دونی دارم به چی فکر می کنم به اینکه با همین عصبانیت و خشم ببندمت به تختم و بعد…

 

 

دلم جوشید.

دوست داشتم تمام حرف هایش را عق بزنم اما تنها گلویم سوخت…

هم داغ بودم و هم حالم را نمی فهمیدم…

او درست همین را می خواست تا روانم را بهم بریزد و متاسفانه موفق هم شد.

 

 

– پیدات می کنم مهراد… پیدات می کنم و میشم قاتلت… خون به ناحق ریخته گلرخ رو ازت می گیرم… تاوان کودکی و نوجوونی که ازم گرفتی رو هم ازت می گیرم… جوری زجر کشت کنم که مرگ بشه آرزوت… ازت متنفرم کثافت… ازت بیزارم اشغال… بمیری… بمیر کثافت…. بمیر…

 

 

نفسم بالا نیامد…

نفسم یاری نکرد.

نگاه پر از اشکم را به ترانه و مهوشی دوختم که با ترس و نکرانی نگاهم می کردند و من حتی جانی در تن نداشتم…

 

مهراد…!

خدا لعنتش کند….!

نتوانستم تحمل کنم و تنم به یکباره سرد شد و من انگار از بلندی به پایین سقوط کردم…

سرم سنگین شد و در لحظه همه جا برایم سیاه شد…

 

 

 

راوی

 

ترانه و مهوش ترسیده و مبهوت به جسم از هوش رفته ماهرخ نگاه کردند.

چشم های بسته دخترکی بود که داشت ورزش می کرد و به حرف های ترانه می خندید، قابل باور نبود…

 

 

مهوش کنارش نشست…

– ماهرخ…؟!  ماهرخ جان…؟!

 

ترانه اشکش چکید:  حالش بد شده…!  باید ببریمش بیمارستان…عجله کن مهوش…!

 

هر دو دختر با هول و ولا ماهرخ را داخل ماشین گذاشتند و سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتند…

 

 

برای دهمین بار زنگ شهریار زد اما جواب نداد.

کم مانده بود به گریه بیفتد…

شماره حاج عزیز هم نداشت و به ناچار زنگ بهزاد زد…

داشت ناامید می شد که بالاخره صدای خسته بهزاد امید به جانش ریخت…

 

-جانم ترانه…؟!

 

ترانه زیر گریه زد و باعث نگرانی بهزاد شد…

-بهزاد حال ماهرخ باز بد شد…

 

– چی شده دختر…؟!

 

ترانه نگاه مهوش کرد و گفت:  مهراد بهش زنگ زده بود،  نمی دونم چی بهش گفت که داد زد و تهدید به مرگش کرد و بعد خودش از حال رفت…

 

 

بهزاد چشم بست…

شهریار هم پیش خودش بود و داشت به حرف هایشان گوش می داد که با اسم ماهرخ توجهش جلب شد…

 

-آدرس بیمارستان رو بفرست من و شهریار…

 

شهریار نگران نگذاشت بهزاد حرف بزند و گوشی را از دستش کشید و دم گوشش گذاشت.

– ترانه خانوم ماهرخ چی شده…؟!

 

 

ترانه بدتر هق زد.

-اقا شهریار حال ماهرخ بده… لطفا بیاین من و مهوش نمی دونیم چیکار کنیم…!

 

چیزی در دل شهریار ریخت و اگر بلایی سر دخترک می آمد،  قطعا زندگی اش رنگ آرامش نخواهد داشت…

 

– دارم میام… دارم میام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
10 ماه قبل

وای چقدر یه ادم میتونه لجن باشه

Mobina Solite
Mobina Solite
10 ماه قبل

عالی بود عالی ممنون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x