رمان ماهرخ پارت 94 - رمان دونی

 

 

 

شهریار از همان پایین نگاه چشمان مهربان و روشن ماهرخ کرد.

چقدر دنیا تفاوت بود بین آدمها…

خوشحال بود که ماهرخ مال او شد هرچند به زور و اجبار… این دختر بودنش مانند هوا بود و نبودنش یک درد بزرگ…

 

 

-قرار شده باهاش حرف بزنم و هرچه شهیاد گفت، همون کار و انجام بده…!

 

 

ماهرخ این بار اخم کرد.

حسادت وجودش را پر کرده بود.

احساس خطر می کرد.

شهریار و زندگیش را در خطر می دید.

سعی کرد آرام باشد تا خروش چشمانش حال درونش را لو ندهد…

 

 

لوندی کرد.

روی صورت شهریار خم شد.

دستش را یک طرف صورت مرد کرد و با لبخندی دلفریبانه زمزمه کرد: ناراحت نباش عزیزم، تو وقتی من و راضی کردی به این ازدواج پس می تونی صنم رو هم از سرت باز کنی…!

 

 

شهریار خیره چشمان پر خروشش شد.

لحن کلامش کمی با حرص بود.

ماهرخ از حضور صنم ترسیده بود و همین باعث لبخندی روی لبانش شد… به همین سادگی کمی آرامش به وجودش سرازیر شد…

 

 

چشمانش برق زد که دست پشت سر دخترک برد و صورتش را به صورت خودش نزدیک کرد…

 

 

توی چشمانش زل زد: برای خودم ناراحت نیستم…!

 

ماهرخ لب زیر دندان برد…

– پس چی…؟!

 

مرد گرم و تبدار نگاه لبان سرخش کرد: نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم…!

 

ماهرخ با ناز چشمکی زد: تو نمیزاری که من ناراحت بشم، درسته…؟!

 

مرد طاقت از دست داد و فاصله را به هیچ رساند و با تمام وجود لب هایش را به کام گرفت و بوسید…

 

 

 

ماهرخ

 

حضور صنم وجودم را چنان به چالش کشیده بود که یک دم آرامش نداشتم.

حس بدی داشتم.

بودن ان زن بعد از پانزده سال چیزی جز تصاحب کردن شهریار نبود.

حتی فکرش هم برای منی که عاشق شهریار شده بودم، سخت بود…

 

ذهن خسته و پریشانم در به در به دنبال یک راه بود.

راهی که بتوانم خودم را از این باتلاقی که درون ان اسیر کرده بودم، رها سازم اما نمی شد…

 

 

من ان چنان در زندگی نکبتی که مهراد برایم ساخته بود، غرق بودم که هیچ جوره جدا شدنی هم در کار نبود.

 

 

ساکم را بالاتر کشیده و وارد باشگاه شدم.

مهوش مثل همیشه منتظر بود و با لبخندی به استقبالم آمد…

– سلام خوشگله دیر کردی…؟!

 

لبخندی خسته به رویش زدم…

– شهیاد همرام بود، به خاطر همین…!

 

مهوش دستی به بازویم کوبید.

– تا آماده بشی، ترانه هم اومده…!

 

متعجب شدم: اون برای چی…؟!

 

ابرویی بالا انداخت: از بیکاری عزیزم…!

 

-ای بر پدر و مادر این بیکاری لعنت که آدم نمی فهمه چیکار کنه…؟!

صدای ترانه باعث شد هر دو سمتش برگردیم…

 

-شما چطور تونستین از دوست پسرتون دل بکنین که الان اومدین اینجا…؟!

 

ترانه تابی به گردنش داد.

– آقامون رفته سفر… وگرنه اگه بود که نمیومدم پیش شما دوتا عجوزه…!

 

مهوش ضربه محکمی به کمرش زد که صدای آخ ترانه هوا رفت…

– ترانه زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم سه ساعت تردمیل بری که اون باسن تپلت اب بشه…!

 

ترانه چشم درشت کرد…

– بیخود، اونوقت بهزاد میاد خشتکت و می کشه رو سرت… آقامون حساسه قول داده برم بیمه اش کنم

 

 

 

 

 

خنده ام گرفت و مهوش سری بالا انداخت…

-به نظرم اونی که به درد بیمه کردن می خوره مال ماهرخه، تو هنوز باید روش کار کنی…؟!

 

 

ترانه لب برچید: نزن تو ذوقم به خدا خیلی روش کار کردم…

 

-ترانه تلاشات مثمرثمر نبوده…!

 

-به جون تو در راستای تلاش های روز افزون خودم، بهزاد رو هم به کار گرفتم…!

 

 

مهوش چشم باریک کرد…

– بهزاد چه کاری از دستش برمیاد…

 

ترانه نیشخندی زد: تو مربی ورزشی قبول نمیکنی راهکارمون رو ولی ماهرخ می دونه، بستگی به عملیات شب جمعه و پوزیشناش داره…!

 

 

دهان من و مهوش باز ماند.

نامردی نکرده و کیف داخل دستم را به کتفش زدم که جیغ کشید و فرار کرد…

– دهنت و سرویس می کنم ترانه…!

 

**

 

مشت آخرم زدم و به نفس نفس افتادم.

این روزها کارم همین شده بود تا هم فکر و هم خشمم را کنترل کنم.

پیام های مهراد بیشتر و بیشتر شده بود و در آخر کار به تهدید رسیده بود.

من داشتم می سوختم اما هیچ معجزه ای رخ نداد.

ترانه با همه بی عقلی اش ازم خواسته بود با شهریار حرف برنم و مهوش هم حرفش را تایید کرده بود.

 

 

دستکش را باز کرده و گوشه ای انداختم.

تن خسته و کوفته ام را به زمین داده و دراز کشیدم.

چشم بستم تا کمی فکرم آزاد شود…

 

 

صدای زنگ گوشی ام باعث شد چشم باز کنم.

نیم خیز شده و ان را برداشتم اما با دیدن شماره ای ناشناس دو به شک جواب دادم…

 

– بله بفرمایید…؟!

 

-خوبی دختر بابا…؟!

 

چنان وجودم پر از خشم شد که به یکباره از جایم بلند شده و با تنی لرزان از حرص و عصیان داد زدم…

– من دختر توئه بیشرف نیستم مرتیکه…

 

 

 

 

 

لحنش خط می کشید روی اعصابم…

– نوچ.. نوچ… گلرخ که با ادب بود تو به کی رفتی دخترم…؟!

 

می دانستم قصدش بهم ریختن اعصابم بود..

اسم گلرخ را به عمد می آورد…

پوزخند زدم: منم از تخم و ترکه خودتم کثافت…! گلرخ پاک بود که برای آوردن اسمش باید دهنت و آب بکشی بیشرف…!

 

 

کمی مکث کرد: خوشم میاد وقتی پنجول می کشی… چشمای وحشیت، وحشی تر میشن… تن ظریفت موقعی که می لرزی بدجور هورمونای مردونه ام و بالا و پایین می کنه…!

 

 

داغ شدن سرم را احساس کردم.

بغضی را هم که به گلویم چسبید را حس کردم.

دستان لرزانم که حتی حس نداشت تا گوشی را در دستم محکم بگیرم…

من داشتم میمردم…

 

 

با همه وجودم، با همه خشمم فریاد کشیدم…

– دهنت و ببند… دهنت و ببند کثافت… خونت و می ریزم مهراد… به مرگ گلرخ با همین دستام تیکه تیکت می کنم و دریای خون به راه میندازم…. مهراد منتظرم باش که می کشمت…

 

 

قهقهه مهراد تیره کمرم را لرزاند…

حرف هایش خنجر شد بر قلب کوچک و لرزانم…

 

– می دونی دارم به چی فکر می کنم به اینکه با همین عصبانیت و خشم ببندمت به تختم و بعد…

 

 

دلم جوشید.

دوست داشتم تمام حرف هایش را عق بزنم اما تنها گلویم سوخت…

هم داغ بودم و هم حالم را نمی فهمیدم…

او درست همین را می خواست تا روانم را بهم بریزد و متاسفانه موفق هم شد.

 

 

– پیدات می کنم مهراد… پیدات می کنم و میشم قاتلت… خون به ناحق ریخته گلرخ رو ازت می گیرم… تاوان کودکی و نوجوونی که ازم گرفتی رو هم ازت می گیرم… جوری زجر کشت کنم که مرگ بشه آرزوت… ازت متنفرم کثافت… ازت بیزارم اشغال… بمیری… بمیر کثافت…. بمیر…

 

 

نفسم بالا نیامد…

نفسم یاری نکرد.

نگاه پر از اشکم را به ترانه و مهوشی دوختم که با ترس و نکرانی نگاهم می کردند و من حتی جانی در تن نداشتم…

 

مهراد…!

خدا لعنتش کند….!

نتوانستم تحمل کنم و تنم به یکباره سرد شد و من انگار از بلندی به پایین سقوط کردم…

سرم سنگین شد و در لحظه همه جا برایم سیاه شد…

 

 

 

راوی

 

ترانه و مهوش ترسیده و مبهوت به جسم از هوش رفته ماهرخ نگاه کردند.

چشم های بسته دخترکی بود که داشت ورزش می کرد و به حرف های ترانه می خندید، قابل باور نبود…

 

 

مهوش کنارش نشست…

– ماهرخ…؟!  ماهرخ جان…؟!

 

ترانه اشکش چکید:  حالش بد شده…!  باید ببریمش بیمارستان…عجله کن مهوش…!

 

هر دو دختر با هول و ولا ماهرخ را داخل ماشین گذاشتند و سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتند…

 

 

برای دهمین بار زنگ شهریار زد اما جواب نداد.

کم مانده بود به گریه بیفتد…

شماره حاج عزیز هم نداشت و به ناچار زنگ بهزاد زد…

داشت ناامید می شد که بالاخره صدای خسته بهزاد امید به جانش ریخت…

 

-جانم ترانه…؟!

 

ترانه زیر گریه زد و باعث نگرانی بهزاد شد…

-بهزاد حال ماهرخ باز بد شد…

 

– چی شده دختر…؟!

 

ترانه نگاه مهوش کرد و گفت:  مهراد بهش زنگ زده بود،  نمی دونم چی بهش گفت که داد زد و تهدید به مرگش کرد و بعد خودش از حال رفت…

 

 

بهزاد چشم بست…

شهریار هم پیش خودش بود و داشت به حرف هایشان گوش می داد که با اسم ماهرخ توجهش جلب شد…

 

-آدرس بیمارستان رو بفرست من و شهریار…

 

شهریار نگران نگذاشت بهزاد حرف بزند و گوشی را از دستش کشید و دم گوشش گذاشت.

– ترانه خانوم ماهرخ چی شده…؟!

 

 

ترانه بدتر هق زد.

-اقا شهریار حال ماهرخ بده… لطفا بیاین من و مهوش نمی دونیم چیکار کنیم…!

 

چیزی در دل شهریار ریخت و اگر بلایی سر دخترک می آمد،  قطعا زندگی اش رنگ آرامش نخواهد داشت…

 

– دارم میام… دارم میام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وای چقدر یه ادم میتونه لجن باشه

Mobina Solite
Mobina Solite
1 سال قبل

عالی بود عالی ممنون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x