رمان ماهرخ پارت 96 - رمان دونی

 

 

 

 

زن با دیدن دو مرد قد بلند و جذابی که پیش رویش دیده بود، چشمانش برق زد…

با لوندی تابی به هیکل رو فرم و عمل کرده اش داد و گفت: چه دوستای جذابی داره مهراد…!

 

 

شهریار کلافه بود و حرف های زن بدتر روی اعصابش خط می کشید.

بدتر اصلا حوصله زن را نداشت.

-خانوم برو کنار…

 

زن باز خواست لوندی کند و حرف بزند که شهریار دست روی در گذاشت و ان را هل داد و زن را کنار زد…

 

از همان ابتدای ورود صدایش را با تمام خشمش بالا برد و مهراد را صدا زد…

-مهراد….؟! بیا بیرون کثافت….!

 

 

بهزاد پشت سر شهریار رفت و زن کناری ایستاد و با تعجب به دو مرد خشمگین نگاه کرد.

 

بهزاد اصلا دوست نداشت حتی قیافه او را ببیند اما خب کارش او را مجبور به تحمل می کرد…

 

صدای شهریار آنقدر بلند بود که مهراد جا خورده با بالاتنه ای لخت که تنها شلوارمی به پا داشت از اتاق خارج شد و با تعجب و اخم هایی گره کرده نگاه پسرعمویی کرد که با خشم و غضب نگاهش به خودش بود.

 

 

 

شهریار به محض دیدن مهراد خشمش چنان شعله ور تر شد که نعره زد: نامرد پس فطرت حرومزاده می کشمت…!

 

بی هوا جلو رفت و مشت گره کرده اش را روی صورت بهزاد کوبید که صدای پر درد مهراد توی جیغ زن گم شد.

 

 

فرصت نداد و باز هم مشتان گره کرده شهریار صورت جذاب مهراد را مورد حمله قرار داد و با تمام زور و غیرتش کوبید…

 

بهزاد با اشتیاق خیره به مشت هایی بود که به صورت مهراد می خورد و دلش خنک می شد…

 

 

مهراد به خود آمد و خودی نشان داد و از هر سه تا مشتی که می خورد یکی جبران می کرد اما خب حریف شهریار شدن کار راحتی نبود…

مردی که یک رزمی کار بود و در کنار ان بوکس هم کار می کرد و بهزاد قبلا ضرب دستش را چشیده بود…

 

 

– حرومزاده چطور جرات می کنی به زن من زنگ بزنی و حرف های کثیف بهش بزنی…نفست و میبرم کثافت…!

 

 

زن باز جیغ کشید و از ترسش توی اتاق رفت و در را بست…

بهزاد اما برای انکه مهراد بیشتر از ان آسیب نبیند، جلو رفت و با تمام زورش او را عقب کشید

 

 

 

 

 

-بسه شهریار… بسه اروم باش…!

 

شهریار دستش را با عصیان از دست بهزاد بیرون کشید و با نگاهی پر خشم و کینه رو به مهراد گفت: به ماهرخ نزدیک نمیشی مهراد…!

 

 

مهراد خون گوشه لبش را پاک کرد و پوزخند زد: به به چه عاشق سینه چاکی…! نه خوشم اومد دخترم هواخواه زیاد داره عین مادرش…!

 

 

کلمات زهر داشتند و مستقیما غیرت شهریار را نشانه گرفته بود….

شهریار با نفرت غرید: نزار قاتلت بشم عوضی…. نذار همین جا به زندگیت خاتمه بدم کثافت…؟!

 

 

مهراد با سختی با تن له شده از روی زمین بلند شد. لحنش هنوز هم سرشار از حرص و تمسخر بود.

-ادعای چی رو داری حاج شهریار شهسواری…؟! چند روز دیگه که صیغتون تموم شد تو دیگه هیچ حقی نسبت بهش نداری و اون آزاده با هر مردی باشه…!

 

 

همین که درست دست گذاشته بود روی غیرت شهریار، از رذالت و پستی مهراد بود.

شهریار سرخ شده و به خرخر افتاده بود که دستش توسط بهزاد گرفته شد.

 

 

بهزاد با اخم هایی درهم گره کرده گفت: دهنت و ببند مهراد و بدتر سعی نکن آتیش هیزمی باشی که دودش بدتر تو چشم خودت میره…! دست از سر ماهرخ برمیداری وگرنه بلایی بدتر از اونچه که فکرش رو بکنی سرت میاریم…!

 

 

مهراد با کینه نگاه بهزاد و سپس شهریار کرد: نمیزارم دخترم پیش تو باشه…! من پدرشم…!

 

شهریار نگاه رقت انگیزی بهش کرد: اون دختر نیازی به قیم نداره و بخوای بدتر کنی مجبور میشم پای پلیس رو وسط بکشم و اونوقته که تو می مونی و معامله ای که سال ها منتظرش بودی…!

 

 

مهراد چنان جا خورد که صورتش کاملا ان را نشان داد…

این بار اخم هایش درهم شدند و صورتش سرخ شد و با حرص و عصبانیت فریاد کشید: از خونه من گمشید بیرون…!

 

 

شهریار لبش کج شد و با دیدن عصبانیت مهراد آتش دلش کمی خنک شد ولی باید هوشیارانه رفتار می کرد چون مهراد از هر کثافتی، بدتر بود.

 

حین خارج شدن از در نگاه پر از تهدیدش را روانه مهراد کرد: دور و اطراف ماهرخ نبینمت مهراد چون بعدش فرصت نمیدم و مستقیما سر به نیستت می کنم…!

 

 

 

 

سرش را روی فرمان گذاشت و بهزاد هم سرش را به عقب صندلی تکیه داد.

هردو مرد خسته نفس هایشان را بیرون دادند.

 

بهزاد نگاهش را سمت شهریار داد.

-مطمئنی دیگه کاری نمی کنه…؟!

 

 

شهریار خسته و نگران نگاه به رو به رویش دوخت.

– از مهراد هیچ چیزی بعید نیست فقط باید هوشیار باشیم…!

 

 

-می سپرم حواسشون و بچه ها بیشتر جمع کنن…!

 

شهریار سر تکان داد:  معامله با شیخی که می خواد انجام بده رو جلوش بگیر… بعدا جزئیات دقیق معاملشون رو برات می فرستم…!

 

بهزاد جا خورد:  تو از کجا خبردار شدی…؟!

 

نگاه مرد کاملا پر تسلط و اعتماد به نفس بود.

-اونقدرا آشنا دارم که بفهمم چی به چیه…؟!

 

 

ابروهای بهزاد بالا رفتند و تا خواست حرف بزند گوشی اش زنگ خورد.

نگاهی به مخاطب انداخت و گفت:  ترانه اس…!

 

شهریار امیدوارانه گفت:  خب چرا معطلی وصلش کن…!

 

 

تماس را وصل کرد.

– جونم ترانه…؟!

 

ترانه میان گریه و لبخند گفت:  بهوش اومد بهزاد… بیاین داره سراغ شهریار خان رو می گیره…!

 

 

وجود شهریار از این خواستن پر از شکوفه های بهاری شد و مرد با آخرین سرعت ممکن راند… حتی مهراد و کارهایش را به فراموشی سپرد…

 

 

***

 

لب از پیشانی اش جدا کرد و چشمان پر آتش و خواستنش را به چشمان جام عسل ماهرخ دوخت:  تو من و می کشی ماهرخ… تو با حرف نزدن و مخفی کاری هات من و دق میدی…!

 

 

اشک از چشم ماهرخ چکید که توسط انگشت گرم شهریار گرفته شد…

-شهریار…؟!

 

شهریار چشمانش را بوسید:  جون دلم خانومم…؟!

 

ماهرخ بی حال و خشدار لب زد:  من حالم خوبه… بریم خونه.. تو بغلم کن… من خوب میشم…!

 

 

 

 

کنارش روی تخت نشست.

قرص صورت زیبای ماهرخ را در دستان بزرگش گرفت و به ارامی لب زد…

– جای خوبی برای این همه دلبری نیست ختر… بهم رحم کن و نزار اینجا و توی این حال یه کاری دست خودم و خودت بدم…!

 

 

دخترک بی رمق خندید: تو بهترین مردی هستی که تو تموم زندگیم دیدم…!

 

 

شهریار هم روی صورتش خم شد و با لحنی پر از خواستن و بی قرار رو به روی لب هایش لب زد: تو هم بهترین زنی هستی من تو زندگیم داشتم عمر من…!

 

و بعد خیلی با احساس لب روی لب ماهرخ گذاشت و با تمام وجودش بوسید…

 

***

 

شهریار با لبخندی در را باز کرد تا ماهرخ وارد خانه شود.

صفیه عقب تر ایستاده و اسپند دود کرده بود…

 

-وای خانوم جان بلا به دور باشه… خیلی خوش آمدید…!

 

ماهرخ تبسم مهربانی به رویش پاشید و تشکر کرد…

پشت بندش ترانه و شهیاد هم وارد خانه شدند که شهیاد موذیانه گفت: از جنگ که برنگشته یه غش ساده بوده که به امید خدا و همت بابام حالش خوب شد…

 

و دقیقا اشاره اش به بوسیدن پدر و ماهرخی بود که تو بیمارستان سر بزنگاه مچشان را گرفته بود…

 

 

ماهرخ سرخ شد ولی شهریار جلو رفت و با پس گردنی هشدار داد: فضولی موقوف…!

 

شهیاد بلند خندید و با چشمکی به ترانه گفت: ترانه جون اگه بدونی چه صحنه هالیوودی رو از دست دادی…؟!

 

ترانه ابرویی بالا انداخت: جان من…؟! حاجی و مثبت هجده…؟!

 

بیچاره صفیه سرخ شده و رفت.

شهریار نگاه توبیخانه ای به هردو انداخت: زنم و سرپا نگه داشتین…!

 

ترانه مات شهریار شد اما مرد خیلی خونسرد سمت ماهرخی رفت که می خندید….

با عشق نگاه دخترک کرد…

– قربون خنده هات برم… بریم که یکی منتظرته…؟!

 

ماهرخ متعحب گفت: کی…؟!

 

-وای ماهرخم اومدی بالاخره…؟!

 

ماهرخ چرخید و با دیدن زن ماتش برد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

جهت رفع کنجکاویتون این زن همون مادر مهگل هست

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x