-ماهرخ جان مادر بخور جون بگیری…!
بشقاب را کنار زد.
-وای ماه منیر حالم بد شد… نمی خوام دیگه سیر شدم…
ماه منیر چشم غره ای رفت: خیلی هم خوبه، می دونی چقدر مقویه…؟!
-ماه منیر به جان خودت از ابگوشت بدم میاد…!
-وا مگه کسی هم هست از گوشت بدش بیاد…؟!
ماهرخ چینی به دماغش داد: از گوشت بدم نمیاد اما خب آبگوشت هم دوست ندارم…
ماه منیر سری به تاسف تکان داد و ماهرخ با لبخندی از آشپزخانه رفت اما در واقع فرار کرد.
دلش برای سگ کوچکش تنگ شده بود که بی توجه به تن ضعیف و بیمارش داخل حیاط و یک راست سراغ سگش رفت…
پاپی به محض دیدنش صدا زد و سمتش دوید.
روی پایش نشست و با لبخند او را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت…
-قربونت برم کجا بودی کوچولو…؟!
سگ باز هم صدا کرد که او را زمین گذاشت.
پاپی دم تکان داد و ماهرخ با لبخندی روی لبش مشغول بازی شد…
شهریار چشم باز کرد و با دیدن نبود دخترک اخم کرد.
نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ده صبح خمیازه ای کشید.
روز تعطیل بود و امروز تمام وقت می توانست در کنار ماهرخ باشد…
وارد حمام شد و بعد از دوش کوتاهی لباس پوشیده و پایین رفت.
با دیدن ماه منیر در آشپزخانه صبح بخیری گفت و پشت میز نشست.
– ماهرخ کجاست…؟!
صفیه زودتر از ماه منیر با چندش گفت: صدای بلند این سگه میاد حاج آقا… فکر کنم خانومم با اون حال ناخوشش رفته پی اون…!!!
شهریار خندید.
صفیه هنوز هم از ان سگ کوچک و سفید بدش می آمد…
– اشکال نداره اگه با اون سگ حالش خوبه… کاری به کارش نداشته باشیم، بهتره…!
بعد از اتمام صبحانه اش رو به صفیه گفت: لطفا گوشتای چرخی که دیروز گرفته بودم رو بیرون بزارین تا برای ظهر کباب کنم…!
ماه منیر با افتخار نگاه برادرزاده اش کرد و در دل قربان صدقه اش رفت.
شهریار به طرف حیاط رفت.
با دیدن ماهرخ که با سگ توپ بازی می کرد، لبخند کوچکی زد و جلوتر رفت…
گونه های گل انداخته اش از دویدن زیاد خواستنی ترش کرده بود.
دست در جیبش فرو برد…
-فکر نمی کنی باید الان روی تخت در حال استراحت کردن باشی…؟!
ماهرخ با شنیدن صدای شهریار برگشت.
لبخند زد…
توپ پاپی را پرت کرد و سمت شهریار رفت…
-اونقدر که فکر میکنی نازک نارنجی نیستم حاجی جون..!
شهریار اخم کرد: بدنت ضعیف شده دختر باید مراعات کنی..!
– بعد مامان گلرخم نازکشی نداشتم که بخوام مراعات کنم… اما خب ذاتم نمیزاره توی رخت و خواب باشم…!
شهریار فاصله را به صفر رساند و همزمان پاپی هم رسید و بازیگوشانه دور هر دو چرخید و دم تکان داد…
شهریار خندید..
-از این به بعد خودم میشم نازکش… الانم سریع باید برگردی تو رخت خوابت چون وقت خوردن قرصاته و باید استراحت کنی…!
ماهرخ سر کج کرد: به خدا دو روز خوابیدم و تموم تنم درد می کنه… من حالم خوبه شهریار…!
شهریار گوش نداد: باید استراحت کنی ماهرخ… گفتم که خودم نازکشت میشم…!
صدای پاپی روی اعصاب بود که شهریار لحظه ای از ماهرخ جدا شد و غذای پاپی را در ظرف مخصوصش ریخت و ان را جلویش گذاشت و بعد دوباره کنار ماهرخ آمد و او را بغل گرفت…
-شهریار من خوابم نمیاد در ضمن حالمم خوبه…!
شهریار موهایش را کنار زد و بع به شوخی آرام و شرورانه پچ زد: برای یه سکس توپ چی حالت بازم خوبه یا نه…؟!
حوله را دور تن خیسش انداخت و او را دوباره به آغوش کشید.
ماهرخ لبخند زد.
– حاجی انگار کمت بوده…؟!
شهریار لبخند زد.
-من با تو بارها بارها دوست دارم سکس کنم و روح و جسمت و به تصرف خودم و دربیارم که صدای لذتت توی گوشم که هیچی طنین فضای اتاق خوابمون بشه…!
ماهرخ سر کج و با عشوه لب غنچه کرد: چه سکسی حاجی بازم دلم خواست…!
شهریار دستش را بالا آورد روی لبانش کشید.
– از نظر من ایرادی نداره اما تن ضعیف و بیمارت برای یه سکس دیگه نمی کشه… بدن من تواناییش بالائه اما تو زود رمقت کشیده میشه جونم…!
ماهرخ به عمد زبان دور انگشت مرد چرخاند: به نظر من تو اصلا به اینا فکر نکن، کاری که می دونی دلت می خواد رو بکن…!
شهریار خمار نگاهش مرد.
خم شد و لبش را بوسید.
– سعی نکن اغوام کنی که بار بعدی بهت رحم نمی کنم ماهی…!
ماهرخ دور حوله را باز کرد و تن خیسش را به بالا تنه لخت شهریار چسباند…
-رحم نکن شهریار… مردای شهسواری بی پروا و گستاخ هستن… رحم تو کارشون نیست و این حرفت که دم از رحم می زنی برام خیلی نااشناس…! یادمه بچه که بودم مامانم و خاتون و ماه منیر نشسته بودن و در مورد مسائل زنونه حرف می زدن، خب من بچه بودم و متوجه حرفاشون نبودم اما بعدا وقتی بزرگتر شدم متوجه عمق و معنای حرفشون شدم…!
شهریار از حرارت تن ماهرخ حالش دکرگون شد و تنش کوره آتش شد.
با انگشتش موی نمناک افتاده رو صورت دخترک را کنار زد…
-متوجه چی شدی…؟!
ماهرخ لبخند شرورانه و پر عشوه ای زد و بعد لبش را به دندان کشید.
چشمان درشت و عسلی اش را بالا کشید و تو حدقه چرخاند که دست شهریار دور کمر ماهرخ سفت شد و به سینه هایش روی تن لخت مرد بیشتر چسبید.
-یادمه خاتون داشت در مورد حاج عزیز می گفت که توی تخت…
دخترک سکوت کرد و شهریار با حرص و حالی که خراب شده بود غرید: نسیه حرف نزن و من و امتحان نکن که بدتر بیفتم به جونت…!
دست ماهرخ دور گردنش پیچیده شد.
با احساس توی چشمان مرد خیره شد.
– خاتون گفت حاج عزیز توی تخت یه آدم دیگس… اونقدر که توی حالت عادی آدم خنثی و خونسردیه اما توی تخت… فرق داره… میگفت بارها و بارها به خاطر درد و خونریزی راهی بیمارستان شده اما خب خاتون بیچاره هم باید تحمل می کرد…!
چشمان سرخ شهریار که نشان از حال خرابش داشت را به چشمان پر از شرارت دخترک دوخت…
-می خوای بگی منم به بابام کشیدم…؟!
ماهرخ چشم و ابرو آمد.
– خب من که باباتو ندیدم ولی خب تو رو که دیدم چقدر هات و خشنی اما خب اینکه من چرا به خونریزی نمیفتم رو نمی دونم…!
شهریار از حرص کمرش را چنگ زد و از خواستن و نیازی که بهش دچار شده بود، چشم بست…
بعد از مکثی چشم باز کرد و هرم نفس های تندش را روی صورت دخترک خالی کرد.
-می خوای بدونی چرا…؟! آخه جوابش پیش منه…!
ماهرخ زبان روی لب کشید و ناله ای سر داد و خودش را بیشتر به شهریار چسباند.
شهریار صورتش را نزدیک برد و با خشونت لب پایینش را به دندان کشید و گاز گرفت…
جدا شد و نگاهش از لب های سرخ دخترک به روی چشمانش آمد…
– چون تو هم مثل منی… داغ و وحشی و پر از نیاز…! من و تو مکمل همیم… قشنگ هم دیگه رو به اوج میرسونیم و جالب تر اینکه تنت به داغی دستام بدجور واکنش نشون میده…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 17
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد از این همه س*کس عجیبه ماهرخ باردار نمیشه
حاجی کار بلده😜🤣🤣🤣🤣
چه ربطی داره؟؟😂زن و شوهرن دیگه مثل بقیه