***
درون تاکسی نشسته بود و از پشت پنجره قطرات باران را که به شیشه میخوردند تماشا میکرد.
از برگشتن به ایران متنفر بود اما حیف که بخاطر عزیز باید بر میگشت. اکثرا هنگام برگشت به ایران مدتی را باید درون ترکیه یا دوبی سپری میکرد.
باز شانس آورده بود که بخاطر موقعیت شغلی اش اجازه داشت در فاصله بین پرواز ها از فرودگاه خارج شود و گرنه درون فرودگاه دیوانه میشد.
تصمیم گرفته بود برای اولین بار کمی با تاکسی خیابان ها آشنای استامبول را بگردد. بعد از چند سال داشت این کار را میکرد؟؟؟
تقریبا پنج سال بود که دیگر در هیچ شهری به او خوش نمیگذشت و گشتن درون شهر ها برایش بیهوده شده بود…
بدون او دیگر هیچ چیز معنایی نداشت!
کناره گیری اش برای همه عجیب و درک نشدنی بود بجز عزیز و آقا جون
دردش را هیچ کس جز این دو نفر نمیدانست وگرنه انقدر آزارش نمیدادند
درد داشت مخفی کردن احساسش از همه حتی برادری که روزگاری عزیزترینش بود
درد داشت اینکه نتوانسته بود برای عشقش عذاداری کند چون بقیه پی به احساسش نسبت به او میبردند
کل زندگی اش سالها بود که درد داشت و دردش تسکین نمیافت…
درون افکار خودش غرق بود که با شنیدن موزیک فارسی ای که در فضای ماشین پخش شد چشمانش گرد شد…
مگر ترک ها هم همچین آهنگ هایی گوش میکنند؟؟!!
●♪♫باز هــم؛ آمدی تو بر سرِ راهــم
آی عشـق! می کنی دوباره گمــراهــم
دردا! من جوانی را، به ســر کردم
تنهــا؛ از دیـارِ خود سفـــر کردم
دیــریست… قلبِ من؛ از عـاشقی، سیـر است
خسته از صـدایِ زنجیــر است●♪♫
ریتم و شعر آهنگ برایش بسیار آشنا اما هر کاری میکرد نه اسم خواننده را به یاد می آورد نه ادامه آهنگ را..
●♪♫دریــا! اولین عشقِ مـرا بُـــردی
دنیــا! دم به دم مـرا، تو آزردی
دریـا! سـرنوشتم را، به یـاد آو
دنیـــا! سرگذشتـم را، مکـن بـاور!●♪♫
تازه آهنگ نیما چهرازی را بیاد آورد. آهنگی که روزگاری تنها چیزی بود که او را آرام میکرد و الان فقط نمکی بر زخمش بود.
دریا گفتن های نیما چهرازی او را میبرد به همان روز که دخترک را از دست داد. به همان روزی که بخاطر حماقت برادرش همه چیز تمام شد. به همان روزی که از آن به بعد عزیز جز مشکی رنگ دیگری نپوشید
همان روزی که دردش تازه اوج گرفت
دریای نامرد!!
دریای قاتل!!!
دریایی که اجازه نداد بار دیگر ماهش را ببیند!!
دریای سنگ دلی که اشک ماهیار را دید و هیچ کاری نکرد!!!
دریایی که به آسانی شناگر ماهری را در خود غرق کرد!!!
دریا با او دشمن بود مگر نه؟؟؟
کینه داشت؟؟ صد در صد…
وگرنه چرا باید عشقش را از او جدا میکرد؟؟
دیگر ادامه آهنگ را نمیشنید.
ذهنش حوالی همان روزی به سر میبرد که ماهش را از دست داد
چقدر اوضاع عوض میشد اگر پنج دقیه زود تر میرسید آن وقت پنج سال سیاه نمیپوشید
چقدر اوضاع میتوانست عوض شود؟؟
صدای زنگ تلفنش او را از آن روز ها و اما و اگر های ذهنش بیرون کشید
با دیدن شماره عزیز بلافاصله تلفن را جواب داد
– جانم عزیز…
+ سلام ماهیارم
عزیز عادت داشت ته اسم او و ماه یه ” م” مالکیت بگذارد
ماهی که دیگر نبود!!!
ماهی که رفته بود!!!
ماهی که سال ها بود مثل خورشید غروب کرده بود!!
– سلام عزیز بانو. من ترکیه ام اگه دلت برام تنگ شده بگم که تا یه ساعت دیگه پروازم به تهران بلند میشه..
+ هااا پسرم میدونم. زنگ زدم بگم دیشب خوابشو دیدم.
سکوت کرد. چه میتوانست بگوید؟
چه میتوانست بگوید به عزیزی که برخلاف پدر مادرش دردش را میدانست؟
عزیز با صدای پر بغضی ادامه داد: داشت سیمیت میخورد مادر. یادته همیشه میومد خونه ما سیمیت درست میکرد همه جا رو گند میزد؟؟
ماهیار با صدایی که از ته چاه می آمد به سختی گف: ولی خیلی خوشمزه بودن عزیز.
میتوانست ریزش اشک های عزیز را از پشت تلفن حس کند: دلم براش تنگ شده مادر…. اون ک رفت توهم رفتی دیگه…. من موندم و حوضم….
خواست جواب عزیز را بدهد که صدای آقا جون را از پشت تلفن شنید. حتی میتوانست اخم های آقا جون رو حس کند…
آقاجون: عههه زن باز داری آبغوره میگیری ک… جمع کن بساطتو شوهرت اومده هاااا باید بهش برسی…
ماهیار خندید.
تلخ خندید
خوش بحال عزیز و آقاجون که برای هم شدند
خوش بحالشان که همدیگر را داشتند
خوش بحال آقا جون که مثل او عشقش را از دست نداد
خوش بجالشان که دنیا به یه ورشان بود و کیف دنیا را میبردند…
با خنده به عزیز گف: عزیز برو به شوهرت برس… کمترم به ماه فک کن… خدافظ…
میتوانست گلگون شدن گونه های عزیز از شنیدن واژه به شوهرت برس رو حس کند
عزیز دقیقا مثل نوجون های ۱۴ ساله تازه عاشق شده بود
خاصیت عشق بود یا ویژگی زنان قدیم؟؟؟
هر چی بود به دل مینشست
نگاهش به قطرات باران بود و ذهنش جایی حوالی بیست سالگی اش…
***
– دختر از درخت بیا پایین…
دخترک زبانش را تا ته در آورد و سپس گف: نمیام ماهی… تو باید تو حوض وسط حیاط باشی پایین درخت چیکاری میکنی ماهی؟؟؟
ماهیار جنگی لای موهایش زد. اگر عمو احسان می آمد و دختر دسته گلش را این شکلی بالای درخت میدید پوست از سرش میکند…
– دوباره شروع نکن ماه… تو روخدا بیا الان عمو میاد…
دخترک نیشش را تا ته باز کرد و گف: دیگه چی جناب کاپتان؟؟؟ البته فک کنم هنوز مهماندارم نیستی چه برسه به کاپتان
و ریز ریز خندید…
خنده هایش دلنشین بود. اضلا شاید همان خنده ها بود که دل ماهیار را برد…
-اصلا اون بالا چی کار میکنی؟؟؟
دخترک با تخسی گف: مگه منو ماه صدا نمیکنی؟؟؟ خب ماه باید تو آسمون باشه ماهی تو حوض…
دوستش عرشیا میگفت خواهرش وقتی هم سن و سال ماه بود بسیار سر به زیر و آرام شده بود اما ماه روز به روز شیطون تر و زبون دراز تر میشد!!!
ماهیار نفسش را به بیرون فوت کرد و گف: ماه خانوم الان که روزه ماه شبا میره تو آسمون…
ماه پشت چشمی نازک کرد و گف: گولتو نمیخورم ماهی!!!
ماهیار چشمانش را مظلوم کرد و گف: دلت به حال من نمیسوزه؟؟ نمیگی بابات و عزیز و آقا جون بعدا پدرمو در میارن که چرا رفتی بالا درخت؟؟ ماشاالله وکیل وصی زیاد داری ماه بانو…
چانه دخترک لرزید. احساساتی بود و ماهیار برایش همچو برادر. میدانست پدرش بی منطق میشود گاهی اوقات…
با بغض گف: آخه امتحان امروز ریاضیمو گند زدم… بابا بفهمه منو میکشه پس باید حواسش پرت تنبیه تو بشه…
ماهیار خنده اش گرفته بود. دخترک خودخواه!
– بیا پایین ماه جانم خودم با عمو حرف میزنم باهات ریاضی کار میکنم خوبه؟؟
+ قول میدی ماهی؟؟؟
– قول مردونه…
دخترک لبخندی زد و نگاهی به پایین انداخت و دوباره نگاهی به چهره ماهیار کرد و گف: ماهی من نمیتونم بیام پایین…
ماهیار سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گف : بپر میگیرمت…
ماهیار وقتی تعلل ماه را دید دستانش را به سمت بالا برد و گف: من کی زدم زیر قولم؟؟ میگیرمت هیچیت نمیشه….
ماه چشمانش را بست و پرید.
اعتماد داشت به ماهی اش. میدانست ماهی هر حرفی بزند پایش می ایستد…
ماهیار ماه را گرفت. دخترک سبک تر از تصورش بود. بوی عطر خاصی از موهای دخترک ساطع میشد. عطری که مطمئن بود هیچ جا مثلش را بو نکرده…
شاید از همانجا بود که جرقه عشقش به ماه خورد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر شبیه رمان خلسه شد🥺❤
خیلیییی قشنگهههه موفق باشی ستی جان
مررررسی عزیزمم😍❤
وای وای واااای(از هیجانه😂😂😂)
شما چقدرررررر زیبا مینویسید ستی جان😍
من واقعا لذت بردم
ممنونم ازتوننن
امیدوارم پارت هاتون همیشه همینقدری باقی بمونه😍
مرسی از نظرت عزیزم😍😍😍🥰🥰🥰
منم امیدوارم تا آخر دوستش داشته باشین🥰❤️
ببخشید درسته شما از مد وان اومدید؟ببخشید یه سوال دارم من وارد شدم ولی برای ایمیلم پیامک تایید نیومد چیکار باید بکنم؟
الان درستش کردم میتونید برید دوباره ثبت نام کنید
ببخشید ستایش خانوم شما این رمان و کامل کردید یا هنوز نه؟
تا حدود وسطاش رو نوشتم😁
تیکه آخر رمان برا زمان گذشته بود؟
بله عزیزم🙂
چند پارت اول هی فلش بک داریم به گذشته ماهیار🙃
وای بچه ها ترو خدا به من کمک کنید عاشق شدم اما نمیخوام عاشق باشم دوسش دارما اما فعلا زوده خیلی هم زوده اونم دوسم داره اما منتظر کنه منم خجالتی مامان و بابام بفهمند حاکم کندهس
طبیعیه وقتی این رمانو میخونم اکلیلی میشم
خعلی گیلیگیلیههه🤌
😍😍😍
خوشحالم که دوسش دارین😍😍😍
اقا چرا غصه میخورین؟ عشق ماهیار همون ماهلینه یعنی همون دختره تو پارت 1 که کافه داشت
احتمالا از دریا جون سالم به در برد و نتونست دوباره خانوداشو پیدا کنه
کاش اینجوری باشهههه 🥺
چ جذاب 😂
واین داستان: من بااین قلمت واقعا سورپرایز شدم تو ستی خودمونی دیگه نه ؟حرف نداشت اصلا عالی بود وچه غم انگیز که عشقت رومرگ ازت بگیره🥺باهمه وجودم غم قلب ماهیارروحس کردم خسته نباشی …
آهوجونم تو ایتا برات پیام گذاشتم😊
بجا نیاوردمت ک بدونم من ستی تون هستم یا نه؟؟؟😂🤦♀️
ممنون از نظرت عزیز❤️😘
ای بابا بی نام قدیمی اسمموعوض کردم
عهههه بالاخره نام دار شدی🤣🤣🤣
چ بی سر و صدا😁🤣
بعید میدونم شناخته باشی ستی جونم
به نظرت من خنگم🫥🫥
لیلا به چند نفر تو ایتا پیام میده؟؟؟😂😂
گفتم شاید شدی 🤣 🤣 🤣
قلمت چقدر بی نظیره ستی جان👌
واقعا لذت بردم
خسته نباشی
بوس بهت سعید ژونم😘❤️
قشنگ بود ممنون گلم 💟💐
مرسی از شما ک وقت گذاشتین و خوندینش😍❤️
خیلی قشنگ بود نمیدونم چهطوری توصیفش کنم😥💔 اون تیکه که گفت ماه جاش تو آسمونه بغضم گرفت دقیقا حرفش به حقیقت پیوست😟😞
فکرکردم فقط منم که احساساتی شدم🥺
اوهوم🥲
مرسی ک خوندیش لیلا گلی😘❤️
نوشته های شما خیلی قشنگه پر از حس …
ماهیار دریا تنها با تو دشمن نبود بلکه با منم دشمن بود… نفس زندگیمو گرفت توی غربت و تو دل شب 😔آخ 💔
ممنونم زیبا❤️
💔💔💔
یعنی عشق ماهیار مرده؟؟؟🥲🥲
دلم براش سوخید🥲💔
چه اسم قشنگیه ماهیار😁😁😁
منم دلم براش میسوزه🥲
مرسی از نظرت عزیزم😘❤️
تنها یک کلمه میتوانم بگویم زیبا
😍😍😍❤️
عزیزم مثل همیشه عالی .
فعلا تو کلاسم،وقت کردم خوندم برات کامنت میزارم🩷💜
مرسی حدیثه جونی❤️😍
خیلی زیبا بود ستی جون.
عاسقانه زیبایی رو داری روایت میکنی
لذت بردم
مرسی مائده جونم😍❤️