رمان ناسپاس پارت 106 - رمان دونی

 

لبخندی روی صورت نشوندم و با برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون.
یلدا روی کاناپه نشسته بود و با گوشی موبایلش ور می رفت
درو بستم و چندقدمی به سمتش رفتم و متعجب پرسیدم:

-یلدا !؟

فکر کنم دنده نداشت اصلا آخه جوری که اون تا شده بود من هرجور که تو ذهنم محاسبه میکردم شدنی نبود.
جلو تر رفتم و پرسیدم:

-داری چه غلطی میکنی!؟

متوجه ام که شد دستش رو بالا آورد. کمرش رو صاف نگه داشت و بعد نگاهی بهم انداخت و جواب داد:

-دارم با یه الاغ چت منحرفانه میکنم الانم جای حساسیم…

سری به تاسف براش تکون دادم.منو یاد شاه دزدهایی مینداخت که حالا کارشون به خرده دزدی افتاده باشه.
شتر مرغ دزدی که تخم مرغ دزد شده باشه!
پرسیدم:

-خب آخه مگه مجبوری!؟

عکس رو ارسال کرد و جواب داد:

-آره چون واسه همین پنجاه تومن ازش گرفتم!

اینو گفت و بعد براندازم کرد و سوت زنان گفت:

-اووووف! واویلاااا …بابا یه رحمی بکن به امیرسام بیچاره.میخوای تو همین دیدار اول حش*ش بکنی!؟

خندیدم و جلو چشمهاش چرخیدم و یه قر دادم و پرسیدم:

-خوبم !؟

انگشت شست و اشاره اش رو بهم نزدیک کرد و گفت:

-عالی! درجه یک!برو که میخوام بتروکونی…میخوام شیر برگردی…
برگردی و بهم بگی که یلدا از این به بعد قراره یه زندگی شیرین و دلچسب داشته باشیم…
عین دوتا پرنسس درجه یک!

خندیدم و یه نگاه به ساعت مچیم انداختم.اهمیت نداشت اگه یکم معطل بمونه…
آدامسی از جیب مانتوم بیرون آوردم و همونطور که پوستش رو جدا میکردم گفتم:

-فعلا بای….

* امیرسام*

روی موتور نشستم و دومین نخ سیگار رو هم از پاکت بیرون آوردم و بین لبهام گذاشتم و همزمان نگاهی به ساعت روی مچم انداختم.
7قرار داشتیم اما الان هفت و نیم بود.
تعداد نخ سیگارهای افتاده زیر پام نشون میداد چقدر منتظر سر رسیدنش هستم.
اینبار هم باز هم واسه تحمل این انتظار یه نخ دیگه مابین لبهام گذاشتم و فندکمو زیرش گرفتم.
از دیروز که تلفنی باهاش صحبت کردم و صداش رو شنیدم بارها تو ذهنم تجسمش کردم…
یارها و بارها…شاید هزاران بار!
دیگه نمیخواستم از دستش بدم.نمیخواستم تنهاش بزارم.
هیچوقت…

-خیلی دیر کردم !؟

صدای آشناش از پشت سر یه جورایی اثبات کرد این پایان انتظارمه…
خیلی زود از روی موتور پایین اومدم و چرخیدم سمتش اما به محض اینکه چشم تو چشم شدیم هم اون جا خورد هم من…
شوک دیدنش به حدی بود که حتی نتونستم حرفی بزنم.
این اولین دیدار نبود.
قبلا هم دیده بودمش که ای کاش نمی دیدم.
همونی بود که رفیقم بهش پول داد تا باهاش بخوابه!
بد بهم ریختم.
سلدا یه …
نه! دلم نمیخواست واژه ی هرزه رو براش به کار ببرم!
اون خودش هم جاخورده بود.
شاید فکرش رو نمیکرد کسی که یه زمانی بهش چراغ سبز نشون داده بود تا ازش شماره بگیره من باشم!
ولی که چی!؟
آهسته و بهت زده لب زد:

-تو…!؟

حالم خراب شد اما باید به این مورد فکر نمیکردم.
یعنی فکر کردن بهش حالمو خراب میکرد.
اینکه اون با رفیقم همخواب شده باشه اصلا چیز خوبی نبود اما اینکه بخوام مدام به این قسمت فکر کنم هم خوب نبود.
ذهنمو آزار میداد و من از خود آزاری بیزار بودم!
بعد از یه سکوت طولانی گفتم:

-نه دیر نکردی!

و دستمو به سمتش دراز کردم:

-سلام…

قیافه اش یه جوری شده بود.رنگ پریده…
به کسی می موند که تمام برنامه هاش در لحظه بهم ریخته بود.دلیلش هم که مشخص بود.
من اونی بودم که اون دوست نداشت باشم.
کسی که حین بیرون اومدن از خونه رفیقم دیده بود!
با تردید و تاخیر دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-سلام…

با تردید و تاخیر دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-سلام…

انگشتاهش رو آهسته تو دست فشردم بدون اینکه ثانیه ای چشم از صورتش بردارم.
شباهتش به دوران بچگیش عین این می موند که یه عکس رو به آرومی زوم کنی و توی اون زوم چشمها، لبها بینی و بقیه ی اعضای صورتش بزرگ و بزرگتر بشن…
خوشگل بود.به خوشگلی دوران بچگیش و من حتی حالا هم که رو به روش یودم
باورم نمیشد انتظار پیدا کردن و دیدنش به پایان رسیده باشه.
کسی که هر بار اومدم ایران هر طریق و هر راهی رو برای پیدا کردنش طی کردم اما تهش رسیدم به پوچی!
حالا خوشحال بودم که بالاخره کشف و پیداش کردم.
انگشتاش رو به آرومی از دستم بیرون کشید و با نگاه به موتورم یه جور متعجب پرسید:

-موتور داری!؟

قیافه اش موقع پرسیدن این سوال یه جوری شده بود.
انگار که انتظارش رو نداشته باشه من موتور داشته باشم.
دلیلش رو نه میدونستم و نه میتونستم حدس بزنم.
نگاهی به موتورم انداختم و جواب دادم:

-آره چطور مگه !؟

شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:

-هیچی فقط منتطر بودم با یه چیز دیگه ببینمت…

خیره به چشمهاش و علاقمند برای شنیدن جوابش پرسیدم:

-مثلا چی!؟

لبهای سرخ کلفتشو غنچه کرد و با اینور اونور کردنشون جواب داد:

-بنزی…لیومزینی…پرادویی…پورشه ای…چمیدونم.یکی از این ماشینهای خفن مدل بالا!

نیشخندی زدم و بعد دستمو روی موتور کشیدم و گفتم:

-من با موتور بیشتر حال میکنم…اینم چیز خفنیه!

شونه بالا انداخت و نگاهی نه چندان خوشایند به موتورم انداخت.
از اون نگاه ها که نشون میداد جدا اصلا ازش خوشش نمیاد و گفت:

-من که اون مدل ماشینهارو بیشتر ترجیح میدم! اون با کلاسترن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نسیم
نسیم
2 سال قبل

عوووق نباید به اون چیزا فک کنیییی؟ خاک بر سرت اگه الان فک نکنی پسفردا برات نه تنها هیچی هیچی نمیمونه بلکه همون موتوری هم که ازش خوشش نیومد هم پر پر میشه میره تو جیبش، البته که حقته یکم چزونده شی تا دلم خنک شه

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

ای امیر سام خر میگه نه فعلا نباید به اون چیزی که تو ذهنمه فکر‌کنم اخخخخ خدا لعنتت کنه

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

نت نیست نمیشه به موقع خوند😑😑😔😔

........
........
2 سال قبل

قشنگه بیشتر پارت بذار

غزال
غزال
2 سال قبل

خاک تو سرت امیرسام😐

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x