به حرفهاش اهمیتی ندادم و از اتاق رفتم بیرون.من آدمی نبودم که بخاطر پول دست به هرکاری بزنم. اگه بودم هم یه اینبارواز خیر حقوق گرفتن میگذرم تا ببینم بعد خدا چی میخواد!
یعنی این ترجیح خودم بود.ترجیح میدادم گشنه بمونم اما دست به نامحرم نزنم حتی اگه اون نامحرم سام مرصاد باشه!
دمپایی هام رو از پا درآوردم وراه پله های تخت رو بالا رفتم.
ننجون که منتظر بود امیرسامو باخودم بیارم وقتی دید تنهام عصاش رو جلو راهم قرار داد تا نتونم برم بالاتر و بعد گفت:
-وایسا ببینم! پس کو نور چشم !؟
هوووف! منو راه نمیداد فقط بخاطر اینکه بقول خودش نور چشمی هنوز نیومده بود.عصا رو خیلی آروم کنار زدم و کنار زدم و بعد گفتم:
-ننجون!حموم بوده.. لباس میپوشه و میاد!
تااینو شنید بالاخره راضی شد عصاش رو کنار بزاره تا من بتونم برم بالا و پشت سفره بشینم.
عمو غلام هنوز داشت با حسرت کله پاچه رو نگاه میکرد و از سیبک گلوش که مدام بالا و پایین شد مشخص بود بیشتر از همه ی ما منتظر سر رسیدن سامی بود.
چنددقیقه دیگه صبر کردیم تا وقتی که بالاخره سرو کله ی خان پیدا شد.از اون چهارتا پله اومد بالا و اول ازهمه رفت سراغ ننجون .
سرش رو بوسید و بعد گفت:
-سلام.صبح همگی بخیر!
ننجون شروع کرد قربون صدقه رفتنش:
-الهی دورت بگردم ….الهی ننه پیشمرگت بشه…قربون این قدو بالات برم من الهی…بشین ننه…بشین صبحونه بخور!
عمو غلام ثانیه ای رو تلف نکردو افتاد به جون کله پاچه.
سامی از شیرین خواست براش یه چایی بریزه و بعد خطاب به غلام گفت:
-آق غلام…کل پاچه تو بزن که بریم جایی من کار دارم!
غلام نون تیلیت کرد و انداخت تو کاسه و گفت:
-جونم آقاسامی…چیشده؟ چیز میز لازمی آقا؟
سامی در برابر دیدگان کنجکاو ما جواب داد و گفت:
-آره…میخوام موتور بخرم…میخوام همراهم بیای یکی دوتا بنگاه توپ و درست و حسابی نشونم بدی….
غلام دستشو رو سینه اش گذاشت و با لیس زدن ناخنهای آغشته به آب و چربی کله پاچه و از خدا خواسته جواب داد:
-رو چشمم آقا! میبرمتون یه بنگاهی که مخزن موتورای خفن…
چه راحت واسه خودش میبرید و میدوخت اونپ درحالی که خیلی پول نداشت.اخم کردم و بعد یکم خودم رو کشیدم جلو و گفتم:
-آقای سامی…شما اونقدرها پیش من پول ندارین که بخواین باهاش یه موتوربخرین!تازه موتور خیلی خطرناک…نصف این جوونهایی که مردن همش بخاطر…
حرفمو برید و مثل همیشه زد تو ذوقم و گفت:
-خب خب! لازم نیست تو یکی چیزی بگی! پولی که پیشت بزارش دم کوزه آبشو بخور!
ننجون با نگرانی گفت:
-راس میگه ننه…موتور خطرناک! یه وقت بلا ملایی سرت میاد…یه چیز دیگه بخر ننه…
سامی تو گلو خندید.چه خنده هایی….آدم دلش غش می رفت واسه خنده هاش.اصلا میشد یه آدم دیگه میشد وقتی می خندید.یه تیکه نون سنگک زد تو چربی کله پاچه و بعداز خوردنش گفت:
-نترس ننجون! من یه عمره جز موتور چیز دیگه ای سوار نمیشم…حرفه ای ننه …
خیلی زود تونست ننجون رو راضی نگه دار اما منو نه.البته که نظرم اهمیتی برای اون نداشت یا این حال وقتی صبحانه اش رو خورد از غلام خواست بره آماده بشه خودش هم به خبال دندون لای لبهاش گذاشت و قدم زنان سمت درختهای انگور رفت…
قدم زنان به سمتش رفتم.
زیر سایه ی درخت ایستاد و یکی دوتا انگور چید. به سمتش رفتم و با دل ناگرونی گفتم:
-سامی…میشه موتور نخری!؟موتور خطرناک
همونطور که نگاهش به انگورها بود و یه دون یه دون گلچین میکرد و میخورد گفت:
-نوچ نمیشه!
انگشتهامو توهم قفل کردم و بعد دوباره پرسیدم:
-کی بهت پول داده!؟
-به تو چه!
-رو پولی که پیش من هست حساب باز کردی!؟
-نه! پولی که پیش توئہ واسه من پول خرد هم نیست
سرو کله ی غلام که پیداشد دیگه نشد باهاش حرف بزنم.از زیر سایه ی انگورها اومد بیرون و پرسید:
-بریم آق غلام…؟
-بریم آقا..
به سمتشون رفتم و پرسیدم:
-منم میام!
ایستاد.یا غیظ سرش رو به سمتم بر گردوند و پرسید:
-میای!؟ کجا میخوای بیای؟ بمون همینجا….هی هرجا میخوام برم عین کنه و سیریش دنبالم راه میفته
از لحن بدش دلم گرفت.سرمو پایین انداختم و تو همون حالت نگاهش کردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شمام فک میکنید دختره دلش لرزیده؟
یا فقط من ذهنم مریضه😐😂
ای این سامی چقدر نچسبه،تفلون صددرصد!
ایش
پسره ی تخس بداخلاق
اصلا ازش خوشم نمیاد