شخصیت که نه…دلیل بعضی رفتارهای سلدا برای من آشنا بود.
گاهی بعضی از دخترایی که تو زندگیم بودن برای اینکه بیشتر بهم نزدیک بشن یا خودشون رو تو دلم جا بدن، سعی میکردن با مسائل جنسی جا پای خودشون رو سفت کنن و هر چه بیشتر تلاش میکردن خودشون رو لوند نشون بدن بیشتر از چشم من میفتادن ولی سلدا جدا نیازی به اینکارها نداشت.
اون همینطوریش هم برای من عزیز و محترم بود.
لباسم رو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون.
لم داده بود روی کاناپه و پاهاشو روی هم انداخته بود.
سیگاری از پاکت بیرون کشید و گذاشت لای لبهای سرخ آتیشیش و همزمان فندکش که طرح پرتره مونیکا بلوچی بود رو زیرش گرفت.
به سمتش رفتم و روی تک مبل رو به روش نشستم و بهش خیره شدم و پرسیدم:
-از من ناراحتی !؟
اول از سیگارش کام گرفت و بعد دود رو بیرون فرستاد و گفت:
-نه…من از کسی ناراحت نمیشم من …
مکث کرد.سیگار وینستون قرمز لای انگشتای سفید و کشیدش بخاطر اون لاک سرخش یه حالت وسوسه انگیز پیدا کرده بود.
خونسردانه ازش کام گرفت و در ادامه گفت:
-آدما از چشم من که بیفتن دیگه افتادن! واسه من چیزی به نام ناراحتی و قهر وجود نداره…
لبخند ملیحی روی صورت نشوندم و با صدای آرومی پرسیدم:
– و منم از چشمت افتادم ؟
از کنج چشم تماشام کرد و جواب داد:
-فعلا که نه …
تو گلو خندیدم و پرسشی گفتم:
-پس ممکنه که بیفتم
شونه هاش روبالا و پایین کزد وبا بیرون فرستادن دود سیگارش جواب داد:
-آره شاید!
سرم رو به آرومی تکون دادم و بعد خم شدم و یه نخ سیگار از پاکت روی میز چوبی ییرون کشیدم و زیر لب نجوا کردم:
“شاید…شاید بیفتم”
نخ سیگاری بین لبهام گذاشتم و با گرفتن آتیش فندک زیر سیگار چند پک عمیق بهش تا آرومتر از قبل بشم و بعد هم سرم رو بالا گرفتم و خطاب به سلدا که هنوز برام یه زندگی مبهم و ناشناخته داشت گفتم:
-برام حرف میزنی !؟
لش و خونسرد پرسید:
-دوست داری درمورد چی بدونی ؟
دست راستمو لا به لای موهام کشیدم و بعد کنجکاو پرسیدم:
-اینکه توی این سالها چیکار میکردی؟ کجا بودی…
دلم میخواد در مورد این سالهای زندگیت بدونم!
همونطور که اگه تو بخوای من برات از زندگی خودم تو این سالها حرف میزنم!
خیره شد به رو به رو و با زدن به لبخند معنی دار گفت:
-چیزی واسه گفتن نیست…بدبختی که گفتن نداره!
هرروز مثل جهنم میگذشت
هرروز حال بهم زن تر از دیروز!
مشتاق بودم بیشتر بدونم حتی در مورد روزهایی که اون بهشون لقب روزهای جهنمی داده بود واسه همین گفتم:
-از همون روزا حرف بزن از بعد از جدا شدن از ما و رفتن با پدرت…
لبهاش به آرومی وا شدن و دود سیگار غلیظ از دهانش خارج شد.
زبونشو کنج لبش زد و خیره به نقطه ی نامعلومی گفت:
– من با مصیب هیچ خاطره ی خوبی ندارم.
اون زندگیمو یه گند کشید
اون ثابت کرد یهومدر میتونه قاتل زندگی دخترش باشه!
کنجکاو پرسیدم:
-اون زنده اس…
تک خنده ای رفت و جواب داد:
-هه! از من و تو هم سالم تره.
وقتی اومد خونه ی شما و دستمو گرفت و باخودش برد حرفهای خوب خوبی تو گوشم میزد اما…
مکث کرد و با حالت افسرده ای دوباره از سیگارش کام گرفت….
هم عصبانی بودم از خودم و هم نادم.
میدونستم نمیشه گذشته رو از ذهنش محو و پاک کرد.
اون گذاشته همیشه تو ذهن اون باقی می مونه.
نفس عمیقی کشیدم و براش فقط دو گوش شنوا شدم و اون ادامه داد:
-روزا و شبای من اینجوری گذشت.لا به لای همچین آدمایی…اما از یه جایی بعد دیگه خودم مستقل شدم.
خصوصا از وقتی مرضیه شد زن بابام…
از من خوشش نمیومد عینهو من که از اون خوشم نمیومد.
اونجا بود که مستقل شدم یعنی زور زدم که بشم…مجبور بودم که بشم!
سرش رو تکون داد و بی هوا گفت:
-اه! مرور اون روزا تر میزنه به حال و اعصابم!
دستمو پایین گرفتم وبا تاسف گفتم:
-من متاسفم که وادارت کردم گذشته ات رو مرور کنی!
با لبخند دستشو تکون داد و گفت:
-بیخیال! هیچ مسئله ای نیست! اون گذشته بخشی از زندگی منه نمیشه روشو گل گرفت…میشه ؟!
کنج لبم رو دادم بالا و گفت:
-نه! با گذشته فقط میشه کنار اومد!
سرش رو تکون داد و گفت:
انگشتشو به شقیقه اش زد و گفت:
-آره! همیشه همینجا ت می مونه حتی اگه یه پیرزن یا یه پیرمرد بشی
سیگارو کنار گذاشتم و با بلند شدن از روی مبل به سمتش رفتم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.