به زور چند تیکه از اون استیک خوردم.شاید برای اینکه دیگه بهانه ای برای به اجبار نگه داشتن من در کنار خودش نداشته باشه.
دلم میخواست زودتر پناه ببرم به خواب.
عین بچه ای که دنبالش هستن و فکر میکنه اگه بره زیرپتو همه چیز امن و امان پیش میره.
نویان اما همچنان حین اینکه با اشتها غذا میخورد پرسید:
-به خانوادت چیگفتی !؟
سرمو بالا گرفتم و اون به محض اینکه سنگینی نگاه های منو روی خودش حس کرد، حرفشو واضحتر به زبون آورد:
-در مورد اینکه کجا میری کنجکاو نشدن !؟
لبهامو روی هم مالیدم و جواب دادم:
-بهشون گفتم یه کار شبانه روزیه…مراقبت از یه سالمند به صورت بیست و چهارساعته!
وقتی این جواب رو دادم شروع کرد خندیدن.
خنده هایی که دلیلشون خیلی برای من روشن و واضح نبود.
بهش خیره موندن تا وقتی که ناگهان اون خنده هارو به پایان رسوند و گفت:
-جواب اشتباهی بهشون دادی! درستش اینکه میگفتی با دوست پسرت زندگی میکنی…
من اصلا منظورش رو متوجه نشدم برای همین با حالتی جاخورده پرسیدم:
-چی !؟
تیکه از استیک رو جدا کرد و درحالی که اون رو با چنگال دهن خودش میگذاشت گفت:
-این از دروغ هاییه که به زودی لو میره
حقیقت بهتر بود!
لبخندی روی صورت رنگ پریده ام نشست.
و حقیقت این بود که من دوست دخترش بودن !؟
کنج لبم بالا رفت و صدام به آرومی از دهانم بیرون اومد:
-حقیقت؟ حقیقت چیه؟
خیلی خونسرد گفت:
-همونیه که بهت گفتم. اینکه بگی کنار دوست پسرتی و داری با اون زندگی میکنی بهتر از اینکه که بگی داری از یه سالمند مراقبت میکنی!
گمونم داشت شوخی میکرد و من اصلا تمایلی به شنیدن اون شوخی های عذاب آور نداشتم.
دستمال سفید تا شده رو برداشتم و به آرومی روی کنج لبم فشار دادم ودرنهایت با کنار گذاشتنش گفتم:
-ممنون بابت شام…
با گفتن این حرف از روی صندلی بلند شدم اما اون خیلی جدی گفت:
-یادم نمیاد بهت اجازه ی بلند شدن از روی صندلی داده باشم!
این یعنی بشین.یعنی بشین و بازم حرفهای منو گوش کن و زجر بکش.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-من خستمه! میخوام برم بخوابم!
دستمال سفیدی که به شکل زیبایی تا شده بود رو از کنار بشقابش برداشت و بعد با حالتی متاسف نچ نچ کرد و در نهایت گفت:
-این خوب نیست…این اصلا خوب نیست که تو بخوای خستگی هات رو برای من بیاری! یعنی…به مذاق من خوش نیومده اینکه کنار دیگران خوشحال باشی.
روی خوبت رو برای اونها ببری و روی بدت رو برای من بیاری…
به نظرم…
مکث کرد.سرش رو به آرومی جنبوندم و بعد در ادامه گفت:
-بهتره نری…آره…آره!
جاخورده پرسیدم:
-نرم !؟
خونسرد جواب داد:
-آره.. بهتره از این به بعد نری! من اصلا نمیخوام تو خستگی هات رو برام بیاری
این حرفها رنگ از رخ من پروند.
از ترس اینکه دیگه اجازه نده برم خونه پیش مادرم، خیلی سریع گفتم:
-نه نه! من…من خسته نیستم…من…من اصلا خسته نیستم!
اصلا دوباره میشینم و میخورم…
فورا و از ترس اینکه حرفشو عملی کنه دوباره نشستم رو صندلی و به اجبار شروع به خوردن زیتونهای توی ظرف کردم.
چون این حرفهارو زدم و دوباره نشستم، پوزخندی زد و دستمال رو پرت کرد روی میز.
دستمال رو پرت کرد روی میز و از روی صندلی بلند شد و روی برگردوند و به راه افتاد.
زیتون رو رها کردم و از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم و پرسیدم:
-جمعه ها مال منه! نباید زیر حرفت بزنی…
بهم اهمیت نداد و قدم زنان راه افتاد.
انگار داشتم با دیوار حرف میزدم. دویدم تا بهش نزدیک تر بشم.
سکوتش چه معنی ای میداد؟!
یعنی واقعا نمیخواست دیگه به من اجازه بده جمعه هارو برم خونه پیش مادرم ؟
دستشو روی نرده ها گذاشت و سر حوصله پله هارو آروم آروم بالا رفت.
تمام دلخوشی من همون جمعه ها بود و اگه اون رو هم ازم میگرفت دیگه هیچ دلخوشی ای نداشتم.
پشت سرش بالا رفتم و پرسیدم:
-جواب منو میدی…من دیگه نمیتونم برم!؟
بدون اینکه برگرده جواب داد:
-آره! سنجیدم و دیدم که آره! اونجا نری بهتره…تو همینجوریشم با من بدی اونجا که میری بدتر میشی
پس نرفتنت بهتر از رفتنته
ناخوداگاه پیرهنش رو از پشت چنگ زدم و گفتم:
-تو نمیتونی با من اینکارو بکنی
ایستاد و دیگه پله هارو بالا نرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا دیگه حالم از هرچی رمان انلاینه بهم میخوره…این چه طرز پارت گذاریه اخه
پارت جدید؟
قصد نداری پارت جدید بزاری؟
حاجی دیگه پارت نداریم.؟
بسه دیگه رفتارای ساتو دیگ رو مخع خوب نیستم و فلان و چنان عه
مرسی بعده سال ها داره جذاب می شه