«پارت قبل اشتباه بارگذاری شده بود این ادامه پارت ۱۳۵هست»
ایستاد و دیگه پله هارو بالا نرفت.
چشمهام از پشت سر روی قد و بالاش به گردش در
اومد.
من هیچوقت نمیتونستم حتی نویان چه مدلیه یا تو
سرش چی میگذره
خوبه، بده ، یدجنسه یا بدذات
واقعا نمیتونستم بفهمم و حدس بزنم!
چنددقیقه بعد به آرومی چرخید سمتم.سردی و جدیت
صورتش تنمو یخ کرد!
زل زد تو چشمهام و پرسید:
-دوست داری جمعه ها پیش مادرت باشی یا دوست
داری اصل هیچوقت دیگه نبینیش..؟ هان؟ کدومش ؟
منظورش رو متوجه نشدم و فقط کودکوار همون
جوابی رو دادم که میخواست بشنوه:
-خ…خب…خب معلومه من …من …من میخوام
ببینمشون!
خیلی یهویی و بی مقدمه گفت:
-باشه! ولی شرط داره! شرطش هم اینکه دوری از
منو بزاری کنار…وقتشه با من اونطوری باشی که من
میخوام!
چون اینو گفت چشمهام روی صورتش ثابت موند.
روی نگاه سردش
از من چیزی رو طلب میکرد که درونمو به
دردمیاورد!
که شدنی نبود واسم.
با صدای لرزونی گفتم:
-این بی رحمانه اس!
چشماشو تنگ کرد و گفت:
-چیزی که بی رحمانه س اینه که تو اینجا کنار من
باشی اما واسم فرقی با خدمتکارای تو خونه نداشته
باشی!
وقتی نمیتونم داشته باشمت و حتی لمست کنم به چه
دردم میخوری؟
لبهام باز نمیشدن که صدایی از دهانم بیرون بیاد.
یه جورایی احساس شوکه شدن داشتم.
اون حرفهای دیگه زده بود و حالا این حرفهای
جدیدش شبیه به حرفهای قبلیش نبود.
بعد از مکثی طولانی که ناشی از تعجبم بود گفتم:
-ول…ولی…ولی تو…تو حرفهای دیگه ای زده بودی!
قامت بلندش رو کمی خم کرد و بعد تو صورتم گفت:
-آره من اون حرفهارو زدم چون میخواست به تو
لطف کنم.به تو فرصت بدم.
فرصت و وقت واسه کنار اومدن اما انگار تو داری
از این فرصت سواستفاده میکنی…متاسفانه من آدم
خیلی صبوری نیستم!
با عصبانیت گفتم:
-تو داری زیر حرفهات میزنی!
شونه بالا انداخت و گفت:
-آره اصل فکر کن دارم زیر حرفهام میزنم.در هر
صورت همونطور که گفتم من نمیتونم صبور باشم…
از خشم زیاد به نفس نفس افتاده بودم.
دستامو مشت کردم و گفتم:
-یادم نمیره که قولتو یادت رفت
این مسئله انگار ذره ای برای اون اهمیت نداشت چون
گفت:
-میرم تو اتاقم.
میتونی بیای و میتونی راه حل بعدی رو انتخاب کنی!
حرفهاش رو که زد، آب پاکی رو که ریخت روی
دستم ، ازم رو برگردوند و پله هارو با عجله بالا
رفت.
آه عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
ولی این اصل منصفانه نبود!
اون داشت زیر تمام حرفهاش میزد.
بغضمو به سختی قورت دادم و پله هارو خلف میلم ،
با بی رغبتی بالا رفتم!
هر قدم که به اون اتاق نزدیکتر میشدم پاهام سست تر
و دلم ریش ریش تر میشد.
شبیه به آدمی بودم که هی داره قدم به قدم به پرتگاهی
که میدونه باید ازش سقوط کنه نزدیک و نزدیک تر
میشه!
زیر لب زمزمه کردم:
“تو چاره ای نداری ساتو…راس میگه.تا کی میخوای
هی خودتو ازش دور نگه داری.
تهش که چی !؟ هاااان؟
تا کی میتونی بگی هنوز آمادگی پذیرفتنشو نداری؟
این که شدنی نیست..
تو قبول کردی…
قبول کردی مادرتو نجات بدی در ازای فدا کردن
خودت.نمیتونی…نمیتونی از حقیقت فدار کنی”
به در که نزدیک شدم چرخیدم و رو به روش ایستادم.
برای چند دقیقه زل زدم به در.وقتش بود به همچی
خاتمه بدم.به همچی…
درو به آرومی باز کردم و رفتم داخل.
رو به روی آینه ایستاده بود در حالی که یه لیوان آب
هم توی دست راستش نگه داشته بود.
منو که دید کشوی میز رو باز کرد و قوطی قرصش
رو انداخت داخل اما حرفی نزد.
بهش خیره شدم درحالی که نمیدونستم حرفهام رو از
کجا شروع کنم!
تیشرتش رو از تن درآورد و پرت کرد روی صندلی
راحتی ای که به آرومی تکون میخورد.
رفت سمت تخت اما قبل از اینکه دراز بکشه گفتم :
– لااقل منو صیغه کن…
جون کندم تا اوون جمله رو به زبون آوردم.
آره…واقعا عین جون کندن بود آخه چنان انرژی ای
از من برده بود که قابل بیان نبود.
پتوی توی دستش رو رها کرد و سرش رو برگردوند
سمتم و زمزمه کنان گفت:
-صیغه!؟
یک قدم جلو رفتم و گفتم:
-آره صیغه…
اون به من خیره شد و من به اون.
نمیتونستم بدون اینکه لااقل محرمیتی در کار باشه
باهاش رابطه ای داشته باشم.
حالا که رسیده بودم به ته خط دستکم باید از این بابت
خیال خودمو راحت میکردم!
کامل چرخید سمتم.دستهاش رو به دو طرف پهلوهاش
تکیه داد و گفت:
-چرا !؟ چرا میخوای صیغه باشی…؟
جواب سوالش این بود که نمیخواستم حسهای بدی که
الان داشتم دو چندان بشن.
میتونم لااقل عذاب وجدانمو آروم کنم که من به اون
محرم بودم وقتی تمام کارهایی که میخواست رو انحام
دادم.
سکوتم رو شکستم و من من کنان گفتم:
-چون…چ…چون…چون …
من من هام حوصله اش رو سر برد.
پرید وسط حرفهام و گفت:
-چون چی؟
دل رو زدم به دریا و جواب دادم:
-من اونطوری حس بهتری دارم!
یه نفس عمیقی کشید و بعد زبونشو توی دهن چرخوند
و بعد یکی از دستهاش رو بالا آورد و با خاروندن
صورتش گفت:
-بهش فکر میکنم!
منظورش رو از زدن این حرف متوجه نشدم.
این کوچیکتربن و کم خرج ترین و کم زمان بر ترین
کاری بود که میتونست برای من انجام بده اما
میخواست همون رو هم از من دریغ بکنه…
چندقدمی به سمتش رفتم تا بهش نزدیکتر بشم و وقتی
شدم کمی متعجب و حتی عصبانی تر پرسیدم:
-بهش فکر میکنی؟!
خیلی خونسرد جواب داد:
-آره! به اینکه تورو بخوام صیغه کنم فکر میکنم!
اخم کردم و پرسیدم:
– واقعا نیاز به فکر کردن داره؟
یا جدا یا برای آزار روح و روانم گفت:
-میدونی مطمئن نیستم بخوام قبول کنم!
عصبانی شدم و بی هوا گفتم:
-خیلی بی رحمی نویان!
خندید.خندید و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و
درحالی که خم و راستشون میکرد و و از صدای
شکستن قلنجشون لذت میبرد جواب داد:
– آدمای زیادی اینو بهم گفتن! خب…شب بخیر فقط
وسط حرفهاش مکث کرد و بعد با لحن و صدای
مرموزی گفت:
-فقط یادت باشه عزیزم وقتی من بخوام یعنی پایان
بحث و پایان گفت و گو چون برای من تو همون
موردی رو انتخاب کردی که الان دارم بهش فکر
میکنم.
هیچوقت قرار نیست دیگه بری پیش خونوادت…
اینو گفت و خم شد تا دوباره پتو رو کنار بزنه و دراز
بکشه روی تخت اما من دویدم سمتش و دستشو از
پشت گرفتم و گفتم:
-صبر کن…
دستشو از پشت گرفتم و گفتم:
-صبر کن…ل…لطفا !
ایستاد و دوباره ،اینبار اما با خستگی و با بی
حوصلگی آشکاری سرش رو چرخوند سمتم و بهم
خیره شد.
انتظار رو میشد تو نگاه هاش دید.
انگار با طرز نگاه ها و چشمهاس میپرسید بالاخره
چی؟ قبول میکنی یا نمیکنی!
پرسید:
-خب…اینم صبر…چیزی میخوای بگی؟
مستاصل و دلگیر سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره…
-خیلی خب بگو…
از قرار گرفتن تو شرایطی که به لای منگنه موندن
شباهت داشت اصل خوشم نمیومد.
اون داشت منو تحت فشار میذاشت تا چیزی که
خودش میخواد عملی بشه.
ولی من دلم نمیخواست قوانین خودم رو زیر پا
بزارم.دلم نمیخواست حتی ببوسمش یا بهش نزدیک
بشم.
من اون میل و رغبت رو برای انجام این کار نداشتم.
واقعا نداشتم.
آاااخ! کاش ازم میخواست بمیرم این واسه من آسونتر
بود.
چشمهام خیره بودن به چشمهاش…
چشمهای سرد و بی رحمش.
ندایی تو سرم ازم پرسید:
” تعلل و تفکر چرا ؟! گمون میکنی ممکنه امیرسامی
که الان بهترین لحظاتش رو داره کنار سلدا میگذرونه
اونو کنار میزاره و به سمت تو میاد؟
نه…این اتفاق هیچوقت نمیفته…
اون شیفته ی سلداست و این شیفتگی از دوران کودکی
تا به الانه…چطور ممکنه حتی یه درصد به من فکر
کنه”
سکوت و تعللم اونقدر زیاد شد که نویان دستمو از
بازوی خودش جدا کرد و گفت:
-بهتره بخوابی…تو انتخابت مشخصه!
خواست بچرخه که اینبار دوتا دستش رو گرفتم و
کامل خلف میل و نظرم لبهامو روی لبهاش
گذاشتم….
خواست بچرخه که اینبار دوتا دستش رو گرفتم و
کامل خلف میلم لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
برای انجام اینکار هیچ میل و هیچ رغبتی تو وجود
خودم نمی دیدم.
مثل کسی بودم که یه اسلحه گذاشتن رو شقیقه اش و
وادارش کردن کاری رو انجام بده که نمیخواد.
هیچوقت تو همچین شرایطی نبودم.
گاهی تو زندگی مجبور میشدم کارایی رو خلف میلم
انجام بدم اما…اما هیچکدوم به اندازه ی این مورد
دردناک و ترسناک نبود برام!
بوسیدن آدمی که ذره ای بهش حس ندارم.
بوسیدن آدمی که حتی مایل نیست صیغه ام بکنه و
صرفا چون ازم خوشش اومده دلش میخواد همچین
مسائلی رو باهام تجربه بکنه!
سخت بود.خیلی سخت بود.
مثل تجاوز، مثل وقتهایی که تو پیاده رو راه میری و
یه غریبه لمست میکنه و تو حتی نمیتونی سرش داد
بزنی!
با یه مکث کوتاه لبش رو به آرومی رها کردم و
سرمو بردم عقب.
تمام مدت زمانی که من داشتم اونکارو میکردم و می
بوسیدمش اون فقط داشت تماشام میکرد بدون اینکه
همراهی بکنه یا عکس العملی از خودش نشون
بده.میدونم که خودش هم کامل مطمئن بود همچی
برای من خلف میلم هست.
آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم که صدای
آرومش خط انداخت رو سکوت اتاق…
-پیرهنتو دربیار…
سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.انگار ازم
میخواست بمیرم و همه چیز دقیقا در همین حد برای
من ترسناک بود.
با حالتی جاخورده پرسیدم:
-چی؟
تکرار کرد:
-پیرهنت رو دربیار
انگار که حرفهاش برام واضح و روشن نباشه
سردرگم گفتم:
-پیرهن؟
پلکهاش رو بازو بسته کرد و جواب داد:
-آره…یا نکنه فکر کردی همچی با یه بوس قراره تموم
بشه !؟ هه…دربیار…دربیار ساتین
دستم خیلی غیر ارادی بالا اومد و موهای پریشونم رو
پشت گوشم جمع و نگه داشت تا دیگه روی چشمهام
نیفتن.
باید پیرهنمو در میاوردم!؟
اما من نمیتونستم.
فکر لخت و عریون شدن در مقابل اون ترسناک
بود.از من برنیمومد.
از من لعنتی برنمیومد.
صداش مثل یه ناقوس تو گوشهام پیچید:
-بجنب ساتین…من دلم میخواد تورو بدون لباس ببینم!
بجنب…من کم صبرم
لبهام از خشم و بغض لرزیدن.آب دهنمو به زحمت و
سختی قورت دادم و گفتم:
-و یادت باشه تو روی حرف و قولت نموندی…
خونسرد گفت:
-به اندازه کافی موندم
با عصبانیت گفتم:
-نه نموندی
پوزخندی زد گفت:
-قبول کن تو داشتی از قول من سواستفاده میکردی
قید قولمو نمیزدم حالا حالاها این ماجرا ادامه داشت.
دربیار ساتین!
با خشم و غیظ گفتم:
-لعنت به تووو و روز و لحظه ای که دیدمت!
اینو گفتم و با همون حالت عصبی لباسمو از تن
درآوردم و با مچاله کردنش پرتش کردم سمتش و
گفتم:
-یاشه…اینکارو لعنتی میکنم
پیرهنم رو از تن درآوردم و به آرومی انداختمش
روی زمین.
اولینباری بود با سر و تن لخت رو به روی یه غریبه
می ایستادم تا اون تصمیم بگیره کاری که میخواد رو
با بدنم انجام بده.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
من اسم این لحظه و این موقعیت رو میزارم ته خط و
بزار تو این ” ته خط” هر چی میخواد پیش بیاد، بیاد!
دستشو به سمت بدنم دراز کرد و سر انگشتاش رو به
آرومی روی بازوی عریونم بالا و پایین کرد و
پرسید:
-تو دوست پسر داری؟ یا…
یا کسی که الان دلت میخواست الان به جای من رو به
روت ایستاده باشه ؟!
به چشمهاش خیره شدم.شاید چون به طرز مضحکی
در تلش بودم دلیلش از پرسیدن این سوالارو تر تو
چشماش بفهمم و بخونم هر چند هیچی دستگیرم نشد.
لبهامو از هم وا کردم و جواب دادم:
-نه!
این ” نه ” متزلزل امیدوار بودم برای اون قابل باور
بشه
ولی نه…چرا من میگفتم متزلزل !؟ من مگه کی رو
دوست داشتم ؟ هیچکس رو.
هیچ احدو ناسی !
قلب من خالی از عشق هر آدمی بود.
تهی و خالی!
سر انگشتاش آروم آروم تا روی شکمم پایین اومدن و
اون درحالی که همچنان چشمهاش خیره به چشمهام
بودن پرسید:
-پس دلیل این رفتارای تو چیه وقتی در مقابل تو
مردی ایستاده که خیلی ها در حسرت یه نیم نگاهش
هستن…
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-و تو چرا به همه اونایی که در حسرت یه نیم نگاهت
هستن فرصت بودن نمیدی و بیخیال این آدمی که
همچین فکری در موردش میکنی نمیشی؟
سوالم رو صورت سردش پوزخندی نشوند…
سوالم رو صورت سردش پوزخندی نشوند.
این طعنه برای اون هیچ اهمیتی نداشت.
قاقد ارزش و اعتیار بود !
انگشتاشو دورانی دور نافم چرخوند و بعد گفت:
-آره آره….خیلی ها هستن اما من نمیخوام اینکارو
بکنم!میدونی چرا؟
با یه مکث کوتاه خودش، جواب سوال خودش رو
داد:
-من تورو میخوام و این معنیش میشه اینکه فعل
نمیخوام کسی رو به تو ترجیح بدم!
هم عصبانی هم دلخور پرسیدم:
-پس چرا منو صیغه نمیکنی!؟
نیشخندی زد و جواب داد:
-چون بهش اعتقاد و نیازی ندارم!
خیلی سریع گفتم:
-اما من دارم!
دستهاش رو گذاشت روی شونه هام و بعد با
خونسردی گفت:
-برای من همیشه نظر خودم در اولویت قرار داره…
-این خودخواهیه!
با بیتفاوتی گفت:
-آزادی هر اصطلحی دوست داری براش بزاری…
اینو گفت و بعد سرش رو آورد جلو و بوسه ای روی
سمت راست صورتم، روی اون پوست سرد و یخ زده
نشوند.
چشمهامو ناخواسته،روی هم فشردم وقتی با گذاشتن
دستهاش روی شونه هام سفت نگه ام داشته بود و
لبهاش رو همه جای صورتم میگذاشت.
صداش کنار گوشم شنیده شد:
-منو دوست داشته باش ساتین…
چشمهامو بیشتر روی هم فشردم.
از من برنمیومد.
واقعا از من برنمیومد دوست داشتن اون ولو موقت.
دویاره کنار گوشم گفت:
-به من محبت کن …به من عشق بده تا خوشبختت کنم
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
“تو حتی نخواستی منو صیغه کنی…”،
من دقیقا همون آدمی بودم که واسه فرار از مشکلم
هیچ راه و ایده ای نداشتم.
من یه معامله کردم.
یه معامله که نمیشد فسخش کرد!
نمیشد ازش انصراف داد یا همچی رو ول کرد و
رفت.
رفته رفته اون دستهای نشسته رو شونه هام دور بدنم
حلقه شدن.
احساس راحت نبودن داشتم و این آغوش واسه من
آغوش امنی نبود.
اینبار بوسه اش روی لاله ی گوشم نشست.
سرم رو ناخوداگاه کج کردم و شونه هام رو جمع…
کنار گوشم گفت:
-میدونی ساتین…دخترایی دیدم که از تو خیلی زیباتر
بودن…دخترایی دیدم که با لبخندهاشون عقل و دل رو
میبردن…
دخترایی که بعضی هاشون شاید ساعتها جلوی آینه
برای اختراع یه لبخند دلبر مختص خودشون تمرین
کردن و حتی دخترایی که بدون هیچ تلشی ذاتا لوند و
فربینده بودن اما…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.