مکث کرد.دستهاشو از دور بدنم رها کرد و با گرفتن
انگشتهام درحالی که منو به سمت تخت میبرد گفت:
-اما تو مثل هیچکدوم نبودی…
درحالی که منو به سمت تخت میبرد گفت:
-اما تو مثل هیچکدوم نبودی…
پوزخندی زدم.این حرفها مزخرف و قصه بودن.
یه مشت چرند که منطق من نمیتونست باورشون بکنه
وقتی نشوندم رو تخت سرمو بالا گرفتم و با خیره
شدن به چشمهای اونی که رو به روم ایستاده بود گفتم:
-و ناگهان تو از بین اینهمه دختر که دور و برت
هست و بود از من خوشت اومد! هوم؟ یه دختر خاص
…ولی من نه خاصم و نه هیچکدوم از اون ویژگی
هایی که تو میگی رو دارم…من معمولی ام.
شاید معمولی تر از اونچه که فکرشو بکنی!
قامتش رو کمی خم کرد و گفت:
-آره تو معمولی هستی…اما آدم معمولی ای که من
میخوامش
با غیظ گفتم:
-به عنوان چی؟ یه همخواب؟ یه تن فروش؟ یه
دوست!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-اصطلحش مهم نیست.مهم احساس من و من میگم
تورو میخوام…
انگشتامو مشت کردم وگفتم:
-اگه میخوای چرا لااقل منو محرم خودت نمیکنی؟!
کنج لبش رو داد بالا وجواب داد:
– چون شاید بعدا تورو نخوام…
اینو گفت و خم شد رو بدنم اما قبل از اینکه دوباره
بخواد بوسم بکنه کف دستمو رو قفسه ی سینه ستبرش
گذاشتم و متحیر پرسیدم:
-شاید نخوای!؟
کف دستمو رو قفسه ی سینه ستبرش گذاشتم و حیرت
و تعجب پرسیدم:
-شاید نخوای!؟
با زدن لبخند کمرنگی جواب داد:
-اهوم! شاید نخوام!
جوابش از اون جوابهایی بود که آدم رو از شدت
تاسف به خنده وا میداشت.
چطور میتونست اینقدر راحت همچین حرفهایی
بزنه!؟
درحالی که از خشم زیاد به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
-خیلی بی رحمی نویاااان خیلی!
چطور میتونی همچین حرفی رو بزنی؟ من دستمال
کاغذی نیستم…میفهمی!؟
دستمو گرفت و بدون اینکه رهاش کنه اونو از قفسه
ی سینه ی خودش جدا کرد و یعد درحالی که به
آرومی خم میشد روی تنم جواب داد:
-راستشو بخوای من اصل نمیتونم خواسته های دلم
رو پیش بینی بکنم !
الان میخواد شاید بعدا نخواد
نفس زنان گفتم:
-پس شاید یه روز منو دور بندازی آره …؟
بازم با لبخندی که حکایتش بریدن سر با پنپه بود
جواب داد:
-آره…شاید اما میدونی…تو فقط الان از بودن با من
لذت ببر…همین…به چیز دیگه ای فکر نکن!
اینو گفت و لبهاشو گذاشت روی لبهام.
چشمهای من باز بودن و چشمهای اون بسته.
دست راستشو روی پهلوم بالا و پایین کرد .
هیچ احساس خوبی از زیر تن اون بودن نداشتم.
هیچ احساس خوبی اما واقعا من مگه چاره ی دیگه ای
داشتم !؟
دستهام از هم باز بودن و چشمهام خیره به سقف.
به این فکر میکردم شاید چند ماه دیگه، یا چندسال
دیگه اون درحالی که تمام روزهای جووانی و شادابی
و حتی دخترانگی من رو ازم گرفته، خیلی یهویی و
بی هوا رهام کنه و بگه دیگه نیازی بهم نداره یا اینکه
ازم سیر شده و دیگه دلش نیمخواد منو کنار خودش
ببینه و یا حتی شاید ازم طلب پول بکنه!
اون زمان، اون لحظه من چه حالی ام ؟
من با دستهای خالی چه جوابی دارم که به اطرافیانم
بدم؟!
به آدمایی که به بهانه ی کار ازشون دور بودم.
آروم آروم پایین و پایینتر رفت درحالی که دوتا دستش
روی سینه هام قرار داشت.
سرمو کج کردم و لبم رو به دندون گرفتم.
هیچ حس لذت و شهوتی در کار نبود.برعکس…
احساس میکردم مخزن تمام حسهای بد دنیا هستم.
وقتی بالا تنه ام رو فشار داد بیشتر و بیشتر از قبل از
خودم بدم اومد.
شبیه کسی بودم که از این به بعد قرار نبود حتی
خودشو تو آینه ببینه!
آره…من احساس خجالت داشتم.من از خودم خجالت
میکشیدم.
وقتی دستهاش سمت کمر شلوارم رفت ناخوداگاه
پلکهای روی هم فشردم رو وا کردم و با گرفتن مچ
دستش گفتم:
-نه…
دوتا دستش روی سینه هام بود اما وقتی اینو گفتم
نگاهش رو از بدنم برداشت و یه نگاه پرسشی به
صورتم انداخت.
لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:
-لطفا الان نه…م…من…من…من هنوز آمادگیشو
ندارم..
اینو گفتم و دوباره سرم رو کج کردم ودر حالی که
پشت انگشتامو زیر دندونام نگه داشته بودم، خیره شدم
به نقطه ی نامعلومی.
راستش هیچ امیدی نداشتم که حرفمو گوش بکنه اما
خوشبختانه اینطور نبود.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه چیزی بگه کنارم
درازکشید و دستشو دور بدنم حلقه کرد و منو به
خودش فشرد و گفت:
-امیدوارم برای این یکی آمادگی داشته باشی…
آهسته گفتم:
-برای چی…!؟
نفسشو فوت کرد تو گردنم و گفت:
-تو بغل من بودن…
نه! حاضر بودم تا آخر عمرم تو همین همین بمونم اما
ازم اون چیزی که الان میخواست رو نخواد ….
سرم روی بازوش بود و وقتی دستش رو به آرومی
پس کشید تا بتونه بلند بشه این رو کامل احساس کردم.
سرش رو خم کرد و بوسه ای روی صورتم نشوند و
بهم خیر شد.
تمام حرکاتش برام قابل حس بود و بوسه اش حتی
ملموس!
نیم خیز که شد خیلی آروم گفت:
“صبحت بخیر موجود رام نشده ای که کنارت بدون
قرص میخوابم ”
صدا و حرفهاش رو میشنیدم حتی با وجود اینکه
چشمهام بسته بودن.
از روی تخت رفت پایین و کش و قوسی به بدنش داد
و بعد هم به سمت سرویس رفت.
از رفتنش که مطمئن شدم چشمهام رو وا کردم و از
پشت سر نگاهش کردم. بعد از چنددقیقه اومد بیرون
درحالی که هی انگشتهاشو لا به لای موهاش بالا و
پایین میکرد.
گمونم میخواست بره سر کار.
حتما همینطور بود.
واسه اینکه متوجه ام بشه پرسیدم:
-و من باید مثل تمام روزای گذشته از صبح تا وقتی
که تو میای و ازم میخوای شام رو کنارت بخورم باید
مثل یه روح تو خونه بچرخم !؟
نزدیک به آینه ایستاد.
از همون فاصله ی نه خیلی دور زل زد به صورتم و
بی ربط به سوالم گفت:
-بهت گفته بودم صبح ها وقتی از خواب بیدار میشی
خیلی دوست داشتنی میشی!؟
این حرفها اصل برای من شیرین و یا به دل نشین
نبودن.من جواب سوالمو میخواستم چون واقعا از
اینکه شبانه روز مثل یه زندانی تو یه خونه بمونم حس
خوبی نداشتم!
نیم خیز شدم و پرسیدم:
-تو فکر میکنی من قراره فرار کنم !؟
رفت سمت آینه. کمی خم شد و بعد کرم بدون رنگ
کوچیکی رو برداشت و به صورت ضربه ی به
صورت و گردن خودش زد و همزمان جواب داد:
-نه! نوچ! خیر!
گله مندانه گفتم:
-پس اینقدر به ادمات نگو مثل یه زندانی با منم رفتار
کنن.من پیش خانواده ام نمیرم اما نمیخوام هم از صبح
که چشمهامو وا میکنم تا شب که قراره دوباره
چشمهامو روی هم بزارم تو این خونه بمونم!
پرسشی گفت:
-خب…خلصه کن…در انتها چی میخوای ؟
کمی خودم رو کشیدم جلو.
پتورو کنار زدم و بعد تارهای موهای بلندم رو پشت
کمر انداختم و گفتم:
-آزادی! من طوطی یا قناری نیستم که تو بخوای
توی یه قفس نگهم داری نویان!
من میخوام مثل قبل آزاد باشم…این حبس بودن و این
حس اسیری منو پژمرده میکنه…
کمر تا شده اش رو صاف نگه داشت و با چرخیدن به
سمتم چشماشو تنگ کرد و گفت:
-آااا…اوکی!
چشمامو تنگ کردم و پرسیدم:
-اوکی دقیقا الان یعنی چی؟
انگشتهاش رو لا به لای موهاش بالا و پایین کرد و
جواب داد:
-یعنی در موردش حرف میزنیم البته وقتی برگشتم!
اینو گفت و پرسید:
-صبحونه رو با من میخوری!؟
دراز کشیدم رو تخت و خیره به سقف جواب دادم:
-ترجیح میدم یکم دیگه اینجا و رو تخت بمونم…
نیشخندی زد و را باز نگه داشتم دستهاش از هم گفت:
-اوممم….اوکی! رو تخت بمون! من یکم عجله دارم
گمونم فعل منو نبینی
اینو گفت و خم شد و با بوسیدن پیشونیم آهسته گفت:
-مراقب خودت باش…
اینو گفت و با پوشیدن پیرهنش از اتاق رفت بیرون.
پتورو گرفتم و با بالا کشیدنش تا روی صورتم ،
به تاریکی زیر پتو خیره شدم.
تا مدتها زیر همون پتو موندم.
در واقع اونقدری که مطمئن بشم نویان دیگه توی این
خونه نیست.
بلند شدم و بعد از دستشویی رفتن و شستن دست و
صورت لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون!
خونه ساکت بود و راهرو ها شبیه به یه راهروی زیبا
اما منتهی به قبرستون!
میگم قبرستون چون ساکت بود.
ساکت ساکت بود با وجود اینکه چند تا خدمتکار اینجا
زندگی میکردن و این جو سنگین و ساکت زمین تا
آسمون با جایی که تا همین چند مدت پیش داشتم اونجا
زندگی میکردم تفاوت داشت.
وقتی از پله ها پایین رفتم بالاخره خدمتکاری رو دیدم
که نشسته بود رو زمین و غر غر کنان با دستمال توی
دستش چیزی شبیه به خون رو روی زمین تمیز
میکرد.
نگاهی به دور اطراف انداختم.
گویا اون تنها گزینه واسه همصحبتی بود.
راستش…گاهی اینحا اونقدر با هیشکی حرف نمیزدم
که فارسی حرف زدن رو از یاد میبردم!
دستهامو پشت کمرم گذاشتم و بهش نزدیک و نزدیک
تر شدم.
فاصله که کم شد مطمئن شدم داره خون رو تمیز
میکنه.
هنوز متوجه من نشده بود تا وقتی که پرسیدم:
-خون ه !؟
تا صدامو شنید فورا سرش رو بالا گرقت و به
صورتم نگاه کرد و بعد هم جواب داد:
-یله!
خم شدم و پرسیدم:
-کمکت کنم !؟
دستشو پس کشید و با حالتی جاخوردگی جواب داد:
-نه خانم! شما که نمیخوای من از کار بی کار بشم؟
متعجب جواب دادم:
-خب معلوم که نه
دستشو پس کشید و گفت:
– خودم انجام میدم…
متعجب نگاهش کردم و بعد دستهامو که به سمتش
دراز شده بود پایین آوردم…
متعجب نگاهش کردم و بعد دستهامو که به سمتش
دراز کرده بودم پایین آوردم.
مثل اینکه تنها آدم اینجا نویان نبود.
خومتکاراش هم مثل خودش عجبب بودن .
البته…شاید هم حق صحبت نداشتن.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-باشه… ولی…این خون هست که داری تمیزش
میکنی !؟
از گوشه چشم نگاهی به این سو و اون سو انداخت و
جواب داد:
-بله!
راستش ناخوداگاه کنجکاو شدم این خون برای کی
میتونه باشه وقتی تو این خونه مگس هم پر نمیزد.
آهسته پرسیدم:
-کسی آسیب دیده !؟
آهسته و انگار که نخواد جز من کس دیگه ای صداش
رو بشنوه گفت:
-آقا از فریبرز عصبانی شد کتکش زد…دندون
فریبرز شکست.
دماغشم گمونم کج و کوله شد! خدا به دادش برسه!
متحیر پرسیدم:
-نویان ؟ نویان کتکش زد؟
سرش رو به نشانه ی مثبت بودن جواب سوالم تکون
داد و بعد با برداشتن تشت و دستمال خونی گفت:
-با اجازه خانم!
و رفت بدون اینکه حاضر بشه با من بیشتر از این
همکلم بشه.
چقدر آدمای این خونه سرد بودن.
هم خودشون هم اخلقشون!
نفس عمیقی کشیدم و بعد دستمو روی زانوم گذاشتم و
از جا بلند شدم و از خونه رفتم بیرون!
نگاهی به دور و اطراف انداختم.
جز باغبونی که داشت گلهارو هرس میکرد کس دیگه
ای به چشمم نیومد.
همینطوری داشتم قدم میزدم که صدای ضربه های
گرومپ گرومپ به در، سرایدار رو از سوراخش
کشید بیرون.
دستش رو گذاشت رو کله سبز روی کله اش و
درحالی که بدو بدو به سمت در می رفت دستشو هی
تکون داد و گفت:
-آی از خدا بیخیر…اینقدر نکوبون به اون
در…شکوندیش که!
چرخیدم و کنجکاوانه نگاهی به سمت در انداختم.
سرایدار که در رو باز کرد دختر جوونی لنگه درو
هل داد کنار و غرولند کنان گفت:
-کجایی تو مش قربون دو ساعت منو کاشتی جلو
در…اه اه اه…
چشمهامو تنگتر کردم و کنجکاوتراز قبل اون دخترو
که با من فاصله ی زیادی داشت نگاه کردم….
چشمهامو تنگتر کردم و کنجکاوتراز قبل اون دخترو
که با من فاصله ی زیادی داشت نگاه کردم.
نمیدونم چرا احساس میکردم میشناسمش با اینکه
همچنان فاصله ی زیادی داشتیم و صورتش برای من
خیلی واضح نبود.
سرایدار درو بست و بدو بدو پشت سر دختره اومد
جلو و گفت:
-خانم متشالل شما که امون نمیدی..هی تالاپ تالاپ
میکوبی به در…جت که نیستم خانم آدمیزادم تا برسم
جلو در یکم وقت میبره…
دختره وه لحظه به لحظه فاصله اش داشت کمتر و
کمتر میشد دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-خب بابا تو هم! نافتو با غر غر کردن بستن…
-آخه خانم شما هی لگد میزدی یه در…میشکنه خب!
-اههههه! به درک…بگو ببینم هستش؟
سرایدار انگار که خوب میدونه منظور دختره چی
هست، پرسید:
-نه! رفت…کله سحر رفت
آهان! من اونو میشناختم.
خیلی خوب هم میشناختم.نوال خواهر کوچیکتر نویان
بود.
دختری که …آه!
کاش هیچوقت این دخترو نمی دیدم اینجوری هیچوقت
با نویان آشنا نمیشدم.
کیفشو از روی دوشش پایین آورد و دستشو داخلش
فرو برد و دنبال چیز خاصی گشت.
چند دقیقه بعد یه پاکت سیگار و موبایلشو بیرون آورد.
نخ سیگاری گذاشت لای لبهاش و با شماره ای تماس
گرفت و همزمان غر غر کنات گفت:
-اههههه!چرا جواب نمیده
من اما همچنان اونجا ایستاده بووم و اونقدر تماشاش
کردم تا بالاخره متوجه ام شد.
ایستاد و بهم خیره شد.
فاصله مون چند قدم هم نبود.
نخ سیگارو از لای لبهاش بیرون آورد و پرسید:
-آااا…چه آشنایی تو! کجا دیدمت؟….آهان! تو همون
دخی نیستی که …
مکث کرد.نیمچه لبخندی زد و باتکون دستش گفت:
-نه! فکر کنم اشتباه گرفتم.خدمتکار جدیدی؟
نیمچه لبخندی زد و باتکون دستش گفت:
-نه نه نه! فکر کنم اشتباه گرفتم.خدمتکار جدیدی؟
سرم رو به نشانه ی نه گفتن به طرفین تکون دادم و
گفتم:
-نه نیستم!
که ای کاش بودم.کاش منو اینجا برای خدمتکاری
آورده بودن نه خدمات جنسی و عاطفی!
سیگارو لای انگشتاش تکون داد.گویا اونقدر پر مشغله
بود که حتی نتونست منو به خاطر بیاره.
منی که اگر اون روز نبودم شاید الان اون اصل زنده
نبود.
با یه مکث کوتاه پرسید:
-دوس دختر نویانی ؟!
تا خواستم جواب حرفش رو بدم تلفنش زنگ خورد.
فورا جواب تماس رو داد و درحالی که همچنان کنار
من ایستاده بود مشغول صحبت شد:
“کجایی؟ من اومدم خونه ات…آره من اینجام…نویان یا
بیا یا من میام…نه نه نه همین حالا…همین حالا بیا..”
تماس رو قطع کرد و با پایین گرفتن دستش،
دماغوش بالا کشید و حین براندازکردنم گفت:
-جوون! داشمون چه خوش سلیقه اس!
اینو گفت و با زدن یه نیشخند از کنارم رد شد و
رفت…
خنده کنان و تنه زنان از کنارم رد شد و رفت.
چرخیدم و تماشاش کردم.
از اون تیپ آدمایی بود که شاید خیلی ها برای
ظاهرشون واژه ی جلف رو به کار ببرن!
موهاش مدل پسرونه کوتاه بودن و یه قمستشون رو
صورتی کرده بود و قسمت دیگه رو زرد.
از هردوتا گوشش کلی گوشواره آویزون بود.
گوشواره های همه مدل.
رو لب و ابرش هم پیرسینگ داشت تیپ و لباسشم
خاص خودش بود.
شلوغ و به سبک خاص نسبتا زننده و به دل نشین!
یا شاید بهتر بود بگم برای ساده پسندها ظاهر
خوشایندی نبود.
تیپش مورد پسند عده ی خاصی بود.
دنبالش راه افتادم و رفتم داخل.
یه ورود طوفانی داشت.
لنگه ی درو داد کنار و با صدای بلند آواز میخوند و
بعد هم که وسط سالن ایستاد بلند بلند انگار که سر چاله
میدون باشه، پرسید:
-کسی تو این خراب شده نیست یه لیوان آب بده دست
ما ؟ مرده شورتونو ببرن…
درو کنار زدم و پشت سرش رفتم داخل.
خدمتکاری با عجله به سمتش رفتم و گفت:
-سلم خانم.خوش اومدی…بفرمایین چی میل دارین تا
بگم براتون بیارن!؟
لم داد رو کاناپه و گفت:
-نوشیدنی سرد بیار…یه چیزی که پر از یخ باشه!
خدمتکار چشمی گفت و بعد تا کمر خم شد رفت اما
اون خونه همچنان به یمن حضور اون دختر از حالت
سکوت بیرون اومده بود.
فندک رو زیر سیگارش گرفت و موقع روشن کردنش
بود که متوجه من شد.
منی که یه گوشه ایستاده بودم و تماشاش میکردم.
سیگارو از لای لبهاش بیرون آورد و گفت:
-اینجا زندگی رو میگذرونی!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بله!
سوتی زد و گقت:
-اوه لالا! پس باس سوگلی حرمسراش باشی که
اجازه داده تو خونه اش بمونی…
پرسشی گفتم:
-چی !؟
نیشخندی زد و به کنایه گفت:
-نویانو میگم…همونی که خدا میدونه چند با ترتیبتو
داده!
اینو گفت و سکوت خونه رو با قه قهه هاش
شکست…
صدای قه قهه هاش تو سالن پیچیده بود و دیگه خبری
از اون سکوت همیشگی نبود.
لنگهاشو دراز کرده بود روی میز و به سیگارش پک
میزد.
متعجب بودن که چرا هنوز هم منو یادش نیست.
البته…شاید انتظار من بیخودی باشه آخه اون روز آش
و لاشتر از این بود که صورت من تو ذهنش ثبت
بشه.
قدم زنان جلو رفتم و رو به روش نشستم.
به نویان شباهت های ظاهری آشکاری داشت.
بیقرارانه پاش رو میجنبوند و خودش رو با سیگار
آروم نگه میداشت.
پرسیدم:
-تو نوال هستی !؟
دماغشو بالا کشید و باخنده و تمسخر گفت:
-اوه اوه! چه اسم هممون رو هم بلده!
قشنگ معلوم از اون مخ زنای درجه یکی…
نه نه! خوشم اومد…خوشم اومد.
همینکه تونستی اونو راضی کنی اینجا بمونی خودش
خعلیه!
متعجب پرسیدم:
-چی!؟
دستشو تکون داد وگفت:
-جدی جدی خوشم اومد.من طرفدار دخترای زرنگم!
یکم دیگه تلش کنی شاید اصن بشی زن داداشم!
تمام زمانی که داشت حرف میزد من فقط تماشاش
میکردم.
هر چقدر این پر جنب و جوش بود نویان مرموز و
غیر قابل حدس…البته یه نقطه مشترک داشتن.
پرخشاگری و عصبی بودن!
دماغشو کشید بالا و با تکوندن خاکستر سیگارش
پرسید:
-اسمت چیه !؟
پاهامو جفت کردم و آهسته جواب دادم:
-ساتین!
نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
“پس سرش گرم توئہ که جواب منو نمیده و سگ
محلم میکنه”
گرچه این حرفو باخودش زمزمه کرد اما من شنیدم که
چی گفت….
خدمتکار براش چند نوع نوشیدنی آورد و اون درحالی
که همچنان عصبی وار پاش رو تکون میداد دوباره
شماره ی نویان رو گرفت و بهش زنگ زد:
‘الو…کجایی؟ میای یا بیام…تو هم شدی عین
مامان…عین بابا…تو هم عین اونایی….نه همین
حالا…همین حالا وگرنه چونه ام گرم میشه و با
دوست دخترت خیلی گرم میگیرم”
تماس رو قطع کرد و موبایلشو پرت کرد رومیز.
یه نوشیدنی برداشت و بعداز اینکه لاجرعه سر
کشیدش خطاب به من گفت:
-دوست پسرت کم کم داره منو عاصی میکنه!
اصل از این واژه خوشم نمیومد.از اینکه هی منو
دوست دختر نویان بدونه ولی…
مگه میشد حرف دیگه ای هم زد !؟
جدا از اون حرفهاش برام روشن و واضح نبودن.
پرسیدم:
-تو اینجا زندگی نمیکنی!؟
انگشتشو زیر بینیش کشید و جواب داد:
-نووووچ! من تو خونه خالی زندگی میکنم
متعجب گفتم:
-خونه خالی؟
خندید و جواب داد:
-آره… البته نه اون خونه خالی ای که احتمالا الان تو
ذهن تو هست…خونه ی ما همیشه خالیه.
ننمون این کشور اون کشوره…بابامون ترکیه اس
داداشمونم اینجاس پس در نتیجه من تو خونه خالی
زندگی میکنم…
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آهان…درسته!
نیمچه لبخندی زد و بعد زل زد تو چشمهام.
نگاه هاش معنی دار بودن.
معنی دار و سنگین.
هر چی که بودن به دل من یکی نمی نشستن…
پاهاشو جمع کرد و سرش رو آورد جلو.
چشماش تنگ شدن و گوشه هاشون چین افتاد.
با یه دستش لیوان رو گرفت و با دست دیگه اش
سیگارشو و بعد گفت:
-دوستش داری که باهاشی؟
نفهمیدم داره از کی حرف میزنه واسه همین با بی
خبری گفتم:
-کی ؟
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-عجب سوال مسخره ای هاهاها! ولی…ولی چرا من
همش حس میکنم تو رو قبل یه جایی دیدم ؟!
اووووو…هی…یه نصیحت بهت میکنم!
نیشش تا بناگوش وا شد.
یه تیکه یخ رو درسته قورت داد و گفت:
-این یه نصیحته مجانیه پس سفت بچسبش.حواست
باشه یه وقت مجبور نشی تو هم سقط جنین…
حرفش تموم نشده بود که صدای نویان ساکتش کرد:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درکمال تاسف از خانواده نویان و نوال و …خوشم میاد داستان جالبی دارن اگه رمان حول اونا میچرخید خیلی هیجانش بیشتر بود
دمت گرم ممنون که پارت طولانی گذاشتی ذوق کردم