سوالش سوال خوبی نبود.
بودن من اینجا فقط یه دلیل داشت.
اجبار!
من اینجا بودن چون پای جبر در میون بود نه خواست
خودم.
نه متل و اموال برادر اون.
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که دستم همچنان روی
دستش بود جواب دادم:
-نه!
بازم یه پوزخند زد و بعد هم بی توجه به جوابی که
بهش داده بودم گفت:
-کیسه واسه پولای داداش من نندوز…تو هم مثل بقیه
دوست دختراشی.یه مدت هستی و بعد که دلشو زدی
ردت میکنه بری
لبخند محوی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
” من از خدامه که از اینجا برم”
آاااه!
چقدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود.
واسه مامان ..واسه ننجون…
واسه شیرین واسه غلم و حتی واسه اون فوزیه ی
اخمو!
باز جای شکرش باقی بود که میتونستم پسفردا برم
اونجا.
باید تحمل میکردم…باید تا اون زمان تحمل میکردم.
در باز شد و نویان اومد واخل. یه نگاه کوتاه به
صورت من انداخت.
موهام رو پشت گوش جمع کردم و از اون نگاه ها
فرار کردم.
یه راست اومد سمتم و گفت:
-برو تو اتاق و بخواب!
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-میتونم اینجا بمونم و مراقبش باشم!
اخمو و عبوس جواب داد:
-نیازی نیست!
خودم می مونم همینجا…تو برو!
همونطور که با انگشتهام ور میرفتم گفتم:
-من با بیدار موندن مشکلی ندارم…
تاکید کنان گفت:
-گفتم نیازی نیست پس برو..
نفس عمیقی کشیدم از جا بلندشم و اهسته گفتم:
-باشه!
نگاهی به نوال انداختم رفته رفته داشت بهتر و بهتر
میشد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد
بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق رفتم بیرون…
درحالی که به پهلو روی تخت دراز بودم سرم رو
کمی از بالش فاصله دادم و نگاهی به پشت سر
انداختم.
نویان رو ندیدم و قسمت مرتب و منظم تخت نشون
میداد اصل شب اینورا نیومده بود و یحتمل اوقاتش رو
جای دیگری گذرونده بود.
بلکم پیش خواهر آتیش پارش!
آره.حتما پیش نوال بوده.
راستش باید اعتراف کنم اصل بهش نمیخوره اینقدر
خواهر دوست باشه اما بود.
اینو میشد ثابت کرد.
آخه پدر و مادر نوال اصل بهش اهمیت نمیدادن اما
نویان چرا…
اون همیشه در شرایط بحرانی به داد خواهرش می
رسید.
ای کاش…ای کاش منم برادری داشتم.ای کاش…
بلند شدم و قدم زنان تا نزدیکی میز چسبیده به دیوار
پیش رفتم.
تقویم لبخندی روی صورتم نشوند.
امروز پنج شنبه بود اما مگه خودش نگفت اگه مطابق
میل و خواسته هاش رفتار کنم بهم این اجازه رو میده
که حتی پنجشنبه هارو هم پیش خونواده ام باشم !؟
من که اینکارو کردم پس بهتر بود به وعده اش وفا
بکنه.
بعد از سرویس رفتن سعی کردم لباسی بپوشم که واسه
بیرون رفتن از اینجا آماده نشونم بده.
یه شلوار بگ به پا کردم و یه بلوز مشکی کوتاه و
برای پوشوندن سرم هم ترجیح دادم از بین انتخابهام
اون روسری کوچیک مشکی با گلهای طلیی رو
بردارم.
نمیدونستم قراره به عهدش وفا بکنه یا نه اما کاش بکنه
چون دیگه اینجا نمیتونستم بند بشم.
مقصدم اتاقی بود که نوال رو اونجا خوابونده بودن
جایی که حدس میزدم نویان رو میشه پیدا کرد.
در نیمه باز بود.
میخواستم برم جلو و همزمان با به سمت در رفتن من
خدمتکاری سینی به دست از اونجا اومد بیرون.
نگاهی به صورتم انداخت ولی بدون اینکه حرفی بزنه
به راهش ادامه داد تا اینکه من دستمو دراز کردم و
پرسیدم:
-هی…میشه وایسی؟
ایستاد و پرسشی نگاهم کرد و من خیلی سریع گفتم:
-نویان داخل اتاق !؟
سرش رو به معنای مثبت بودن جواب سوالم تکون داد
و بعد هم رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. چند لحظه ای
همونجا ایستادم ودرنهایت بعد از یه مکث کوتاه درو
کنار زدم و رفتم داخل.
نویان روی تک مبل نزدیک به تخت نشسته بود
درحالی که سرش خم بود و دستهاش آویزون.
چشمهام از اون به سمت نوال سوق خورد.
رو تخت خواب بود و به نظرم رنگ و روش هم
خیلی نسبت به دیشب بهتر بود.
محو تماشاش بودم که نویان سرش رو بالا گرفت و
گفت:
-صبحت بخیر …
لبخند خیلی کمرنگی رو صورت نشوندم و گفتم:
-صبح بخیر!
فکر میکردم شاید اخلقش سگی باشه ولی شروع بدی
باهم نداشتیم.
یعنی علی الحساب که مهربون بود و از دنده ی نرم
بلند شده بود.
دستشو بالا آورد و به تکون انگشتهاش گفت:
-بیا جلو…
گام هام رو به آرومی به سمتش برداشتم.
وقتی نزدیکش شدم برخلف میلم دستم رو گرفت و
نشوند رو پاهای خودش و بعد دستهاش رو دور تنم
حلقه کرد.
شونه هام جمع شدن و چشمهام تنگ.
هنوزم برام غریبه بود.هنوز هم وقتی لمسم میکرد
احساس میکردم یه مرد به زور تو خیابون انگولگم
میکنه و من حق دفاع ندارم.
سرش رو گذاشت رو کمرم و پرسید:
-خوب خوابیدی !؟
لبهامو از هم باز کردم و جواب دادم:
-آره…ولی فکر نکنم تو شب آرومی داشتی…تمام وقت
اینجا رو صندلی نشسته بودی آره !؟
صداش، خفه و آروم و بم به گوشم رسید:
-اهوم…
سرم رو به سمت نوال چرخوندم ودرحالی که دعا دعا
میکردم هرچه زودتر رهام بکنه گفتم:
-عوضش حال نوال بهتر شده.رنگ و روش بهتر
شده.بیدار بشه دیگه اون نوال حال نداره دیشبی نیست!
بازهم آروم و لش و بیحال جواب داد:
-آره…بهتر شده…منم بهتر شدم! یعنی بغل کردنت
خستگی هامو در کرده!
نگاهمو از نوال گرفتم و به رو به رو خیره شدم.
نمیدونستم سر حرف رو چه جوری باز کنم و بهش
بگم میخوام امروز و فردا رو پیش خونواده م باشم
اون هم وقتی اتفاقات خوبی رو سپری نکرده بود !؟
تو فکر بودم که بوسه ای روی گردنم نشوند و بعد
پرسید:
-چرا همچین لباسهایی پوشیدی !؟هان ؟
سوالش کمی دستپاچه ام کرد.من میدونم اون احتمالا
انتظار داره من اینجا بمونم اما کاش اونم بدونه دلم لک
زده واسه مادرم و ننجون و آدمایی که حس میکنم
هزار روزه ندیدمشون!
لبم رو از زیر دندونهام آزاد کردم و جواب دادم:
-چون که…چون میخوام …
حرفم رو کامل نزده بودم که که نوال پتو رو از روی
تن خودش کنار زد و خیلی آروم نیم خیزشد و با
صدای دورگه از خواب گفت:
-بالای سر بیمار خلوت نکنین خوبیت نداره!
فورا دستهای نویان رو از دور تن خودم جدا کردم و
از روی پاهاش اومدم پایین و بهش خیره شدم.
کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید و بعد هم
گفت:
-شکمم سوراخ شده! اینجا چیزی واسه خوردن پیدا
میشه ؟ اوووخ! قهوه قهوه…دلم یه قهوه میخواد…
نویان از جایی که نشسته بود بلند شد و به سمتش
دفت.نگاهی به صورتش انداخت و پرسید:
-خوبی!؟
ای روی تخت اومد پایین و با کنار زدن نویان از سر
راه به سمت سرویس بهداشتی رفت و گفت:
-حساب بانکیمو آزاد کنی بهترم میشم! حالا تشریف
ببرید بیرون لاو بترکونید میخوام برم توالت خوش
ندارم کسی تو اتاق باشه…
مکث کرد.انگشت اشاره اش رو به سمت نویان دراز
کرد و گفت:
-درضمن…حساب بانکی منو آزاد کنن…من میخوام
برم.میخوام برم امارات و از اونجا برم…نویان اگه
نمیخوای یه جنازه رو دستت بمونه اینکارو بکن!
تهدیدهاش که تموم شدن رفت سرویس.
نویان سری به تاسف تکون داد و با خودش زمزمه
کرد:
“دختره ی احمق”
اینو گفت و با گرفتن دستم منو همراه خودش از اتاق
بیرون برد و همزمان پرسید:
-صبحونه خوردی !؟
خیلی زود جواب دادم:
-نه!
خسته گفت:
-منم نتونستم بخورم…حالا که تو هستی باهم میخوریم.
از یه جایی به بعد ایستادم و دیگه همراهیش نکردم.
من صبحونه نمیخواستم.من فقط رفتن میخواستم.
رفتن از اینجا ….
وقتی متوجه شد همراهیش نمیکنم اونم ایستاد.
به فاصله ی دراز بودن دست من، بینمون فاصله بود.
پرسید:
-چیزی شده ؟!
تردید و شک و نگرانی از واکنش احتمالیش رو
گذاشتم کنار و جواب دادم:
-نویان تو گفتی میتونم پنجشنبه و جمعه پیش خونوادم
باشم درسته !؟
چون اینو گفتم دستمو رها کرد و با کشیدن یه نفس
عمیق دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و بعد گفت:
-و…بخاطر همین شال و کله کردی!درسته؟
خجل سرم رو پایین انداختم.
اونقدر دلم واسه مامان و ننجون و حتی بقیه تنگ شده
بود که هر واکنشی رو به جون میخریدم اما بیخیال
زدن حرفم نمیشدم!
سنگینی نگاه های گله مندانه اش قابل حس بودن.
با کمی تاخیر سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-دلم براشون تنگ شده!
خیلی جدی و عصبانی گفت:
-این موقعیتی نیست که تو بخوای دم از رفتن بزنی!
اگه قرار باشه هم بری شاید فردا …
مایوسانه نگاهش کردم.
این جواب اونقدر رک و صریح و قاطع بود که حس
میکردم اگه اصرار و خواهش تنگ خواسته ام کنم
بازهم افتقه ای نداره!
متاسف تماشاش کردم و گفتم:
-داری میزنی زیر حرفت و این معنیش اینکه
نمیخوای بزاری برم !؟
لب از لب باز کرد جوابمو بده که همون زمان تورج
از دور صداش زد و بدو بدو اومد سمتش وچیزی تو
گوشش گفت.
هر چی بود نویان خیلی عصبی کرد وحتی انگار که
متوجه نباشه من کنارش هستم کفری و عصبانی گفت:
-بازم این زنیکه !؟
و در لحظه متوجه حضور من شد.تورج سری تکون
داد و اون که کامل مشخص بود نمیخواد من چیز
بیشتری از کسی که زنیکه صداش زدم بدونه فورا رو
کرد سمتم و سرسری و صدالبته خلف میلش گفت:
-میتونی بری!میگم برسوننت!
نفهمیدم چرا یهو نظرش عوض شد و تصمیم گرفت به
من این اجازه رو بده که برم اون هم وقتی تا همین
چند دقیقه پیش سفت و سخت معتقد بود من نباید دم از
رفتن بزنم.
نامطمئن بودم برای همین خطاب به اون که میخواست
همراه تورج بره پرسیدم:
-واقعا !؟ میتونم برم !؟
ایستاد.
یه نگاه به من انداخت و بعد به تورج گفت:
-با خودت ببرش جایی که بشه باهاش صحبت کرد.یه
نفرم بسپر ساتین رو باخودش ببره!
تورج چشمی گفت و به سرعت از خونه رفت بیرون.
ناخواسته کنجکاو شدم بدونم اینجا چه خبره هر چند
خوب میدونستم این خیلی امکان پذیر نیست.
نویان به سمتم اومد.
رو به روم ایستاد و با لحنی جدی و عصبانی گفت :
-اصل از اینکه تمام فکر و ذهنت جای دیگه اس
خوشم نیماد ساتین.
کم کم داری کاری میکنی رفتارم باهات عوض بشه!
این خیلی بد میشه…واسه تو خیلی بد میشه
صورتم اخمالود شد چون صحبتهاش به حق نبودن.
جون جدی جدی فکر کرده بود من برده اش هستم و
حتی حق ندارم جز اون کس دیگه ای رو دوست
داشنه باشم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:
-اون کسایی که میگی حواسم پیششونه خانوادمم.
مگه میشه آدم به خانوادش فکر نکنه ؟
تو خواهرت حالش بد شد و شب رو تا صبح بخاطرش
خواب به چشمت نیومد من حتی نمیدونم مادر …
حرفمو برید و با داد گفت:
-برای من از این چرندیات حرف نزن من تورو
خریدم!
تو مال منی…
بابت پول دادم! درسته دیگه!؟
پولی که جون مادرتو نجات داد پس واسم قصه سرایی
نکن!
مکث کرد و در ادامه خطاب به منی که ناباورانه
داشتم تماشاش میکردم گفت:
-پنج شنبه راس نه باید اینجا باشی! راس نه شب!
وسلم!
نفس عمیقی کشیدم.
حرفی برای زدن باقی نمی موند.
درسته وقتی که میگفت منو خریده بند بند وجودم به
درد میومد اما واقع چه کاری از دستم برمیومد جز
سکوت!
سر به زیر انداختم و زمزمه کردم:
“کاش این روزا بگذرن…کاش عمر من کوتاه بشه اگه
قراره اینطوری بگذره”
*سلدا*
لم داده بودیم تو آلاچیق و پسته و آجیل میخوردیم و از
اونجایی که کم کم داشت حوصله ام تو این خونه ی
درندشت سر می رفت خطاب به یلدا گفتم:
-یه پارتی توپ بگیریم ؟ از اون پارتی
خفنااااا….همیشه ما این پارتی و اون پارتی ولو بودیم
یه بارم همون از دماغ فیل افتاده هارو جمع کنیم اینجا
حالیشون بشه از اونا هیچی کم نداریم! نظرت !؟
لنگهاشو جمع کرد و جواب داد:
-پایه ام در حد المپیک و جام جهانی! فلوسشو داری
!؟
پاهامو از روی میز آوردم پایین و بعد پوست پسته
های تو دهنمو تف انداختم زیر الاچیق و با زدن یه
لبخند جواب دادم:
-معلومه که دارم…به لطف سامی جون کم و کسری
نیست!
اسم امیرسام که اومد وسط مردد نگاهم کرد و بعد
پرسید:
-میگم سلی…یه وقت امیرسام از اینکه قراره اینجا
پارتی بگیریم شلکی نشه!؟
چشمهامو واسش تو کاسه چرخوندم و گفتم:
-چی میگی تو!؟ امیرسام واسه من جون میده
..بعدشم.اینجارو مال من بدون….بیشتر از اینها به من
بدهکاره!
به اندازه هفت نسلمو با اون تضمین میکنم.
تو بچه هارو دعوت کن….مهمونی آزاده!
میتونن دوستاشونو بیارن هر چه شلوغ تر کیفش
بیشتر
قاه قاه زد زیر خنده و بعد هم جلدی از روی صندلی
بلند شد و گفت:
-ای جووونم!
پس من برم داخل زنگ بزنم بروبچ! به هوشی
میسپارم بساط آب شنگولی رو به راه بکنه! خریدارو
هم میسپارم دست ممد!
چشمکی زدم و گفتم:
-پس بجنب که میخوام امروز بترکونیم!
بشکن زنان از آلاچیق دور شد و رفت سمت خونه تا
مقدمات مهمونی رو فراهم کنه و واسه شروع اول از
دعوت رفیق رفقاها شروع کنه.
دست دراز کردم سمت یکی از لیوانهای چایی که
همون موقع در کمال تعجبم یه مرد در حیاط رو از
بیرون باز کرد و اومد داخل.
یکی که قطعا امیرسام نبود….
بلند شدم و قدم زنان و متعجب جلوتر رفتم.
قضیه واسم خنده دار شد.
مگه میشه یه نفر همینجور الکی کلید بندازه و بیاد
داخل !؟
میخواستم ببینم اینی که کلید اینجارو داره کیه واسه
همین جلوتر رفتم و خطاب به اون مرد پرسیدم:
-هووووی! دزدی تو روز روشن!؟
به خودش اشاره کرد و با چشمهای ورقلمبیده پرسید:
-چی؟من ؟
با صدای بلند جواب دادم:
-آره خود ناکست…خجالت نمیکشی ؟ پدرتو دربیارم
حالیت شه از دیوار خونه مردم بالا رفتن چه عواقبی
داره ؟
چون صدا و حرفهام به گوشش خورد ایستاد و به
سمتم چرخید.
یه کله رو سرش بود و یه جلیقه هم رو پیراهن
طوسی رنگ تنش پوشیده بود و یه بقچه هم که زیر
بغلش بود.
دستشو رو کله گذاشت که نیفته بعدهم بدو بدو اوند
سمتم و با نیش وا شده تا بناگوش گفت:
-سلم خانمجون! من دزد نیستم که! من صفدرم!
سگرمه هامو زدم توی هم و پرسیدم:
-صفدر؟ صفدر کدوم خریه ؟
سوالم نیش وا شده اش رو بست.
دلخور نگاهم کرد و بعد نه با ذوق و شوق لحظات
اول بلکه با دلخوری آشکاری گفت:
-صفدرم دیگه! سرایدار اینجا! مگه آقا راجع به من با
شما صحبت نکرد !؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
-نه!
کنجشو یه وری کرد و گفت:
-حتمی یادشون رفته ولی راجع شما به من گفتن…با
اجازه شما یه دوهفته ای هست رفتم آبادیمون امروز
برگشتم…
برگشتنش همچین بد هم نبود.لبخندی رضایت بخش
زدم و گفتم:
-خب خب اشکال نداره!
چیز میزاتو بزار تو خونه ات بدو بیا لیست بهت بدم
واسم خرید کنی!
مطیعانه خم و راست شد و گفت:
-ای به چشم!
چون این اولین مهمانی من بود میخواستم حسابی
سنگ تموم بزارم برای همین همراه یلدا رفتیم خرید
و چند دست لباس هم خریدیم.
خوشبختانه اما، اومدن اون موجود بانمک که خودش
رو صفدر معرفی کرده بود نصف مشکلت مارو حل
کرد آخه تمام کارهارو سپردیم به خودش از خرید
گرفته تا بقیه ی چیزها…
لباسهایی که خریده بودیم رو پروف کردیم و رو به
روی آینه ایستادم.
انتخاب من یه لباس دکلته ی سفید-کرم بی نهایت
صکصی مارک دار بود و انتخاب یلدا که فکر کنم
این گرونترین لباس تمام زندگیش به حساب میومد یه
لباس بلند قرمز بود که دو طرف چاک میخورد و
بدون آستین بود.
هم لباس من بهممیومد و هم لباس اون…
و چقور من لذت میبرم از این ریخت و پاشهایی که
مختص بچه پولدارا بود!
یلدا دو طرف لباس تنش رو گرفت و بعد از اینکه
قری جلوی آینه خورد، دستشو با حرکات لوند از
روی صورت تا روی سینه اش پایین آورد و پرسید:
-اوووه ! یه! خیلی جیگر شدم آره ؟
خندیدم و جواب دادم:
-آره! چه جوررر هم! میگم یلدا…به نظرت اون پسره
رو هم دعوت کنم !؟
نفهمید دارم راجع به کی حرف میزنم واسه همین
کنجکاوانه پرسید :
-پسره !؟ پسره کیه !؟
انبوه موهای بلندم رو پشت کمرم که بخاطر مدل لباس
لخت بود انداختم و بعد یکی دو قدم سمتش رفتم و
جواب دادم:
-پسره دیگه! همونی که نمایشگاه ماشین داشت! خیلی
جیگر بود منم که خیلی وقته رابطه جنسی نداشتم!
ناباورانه پرسید:
-نداشتی !؟ پس امیرسام چی!؟ شما که همه اش باهم
بودین
پوزخندی زدم و با تکون دستم توی هوا گفتم :
-نه بابا ! اون که اصل وا نمیده! صدبار بهش نخ دادم
ولی هی تیریپ بچه خوبارو میاد!
چشمهاش اونقدر از شدت تعجب گرد شد که حس
کردم قراره از تو کاسه دربیان.
ناباورانه پرسید:
-درووووغ میگی!؟ حالاا دلیلش واسه این مدلی بودن
چیه !؟
یکبار دیگه خودمو تو آینه برانداز کردم و با بالا و
پایین کردن شونه هام جواب دادم:
-چمیدونم!شاید میخواد به من اثبات کنه بخاطر بدنم
نمیخوادم و واسه خودمه!
ابروهاشو بالا انداخت و آهسته گفت:
-آهااان ! پس بچمون رو اشتباهی انداختن تو بلد لهو
و لعب!
این بیشتر بهش میخوره بچه ی یکی از شهرهای
مذهبی ایران باشه تا نیویورک آمریکا!
چون اینو گفت هردو باهم بلند بلند زدیم زیر خنده…
خنده هایی که تو کل خونه پیچیده بودن….
خونه اونقدر شلوغ شده بود که جا واسه سوز انداختن
نداشت و با وجود این همچنان هم داشت به تعداد این
مهمونها اضاف میشد.
سپرده بودم صفدر دونفر دیگه رو هم بیاره کمک آخه
این خونه و این مهمونی فقط با صفدر تنها، نمی
چرخید هر چند خیلی ترو فرز بود!
یلدا که میدونستم حرص چی رو میخوره غرغر کنان
گفت:
-اه! پس این هوشنگ نکبت کجاست ؟!خبر مرگش
بیاد…
آینه کوچیک جیبی رو بالا آوردم و نگاهی به صورتم
انداختم و بعد پرسیدم:
-اینارو بیخیال…آرایشم خوبه؟!
قبل از اینکه بخواد جوابم رو بده،هوشنگ با جعبه ی
بقول خودش آب شنگولی هاش اومد داخل.
دیر اومده بود اما با دست پر اومد.
یلدا گله مندانه ازش پرسید:
-میخواستی الان هم نیاااا…تو باید قبل از همه
میومدی!
این چه وقت اومدنه!؟
هوشنگ واسه توجیه دیر اومدنش گفت :
-مرگ خودم گیر پیدا کردن و جور کردن اینا بودم.
ولی یه چیزااایی آوردم تووووپ!
توووووپ هااااا….
یلدا خندید و با گرفتن دستش بردش داخل.
چند دقیقه بعد قبل از اینکه تصمیم به داخل گرفتن و
پیوستن به مهمونها بگیرم سرو کله ی هومن پیدا شد.
همون پسری که با مشورت یلدا تصمیم گرفته بودم
دعوتش کنم.
پیرهن سفیدی پوشیده بود که فیت تنش بود و عضله
های جیگرش رو نشون میداد.
شلوارش مشکی بود و یه جفت کفش مارک خوشگل
براق هم پوشیده بود.
از مدل موهاش هم که نگم…حسابی دلبر بود!
لبخند بر لب و با دسته گل اومد سمتم.
یک قدمیم ایستاد و دسته گل رو به سمتم گرفت و
گفت:
-گل برای گل!
دسته گل رو ازش گرفتم و با ناز گفتم:
-واااای مرسیییی! عجب گلی!
با زبون باری گفت:
-مرسی از تو که منو دعوت کردی!
همدیگرو بغل کردیم و اون وقتی میخواست ازم جدا
بشه لبهاش رو به حالت بوسیدن گذاشت رو گونه
هام…
همدیگرو بغل کردیم و اون وقتی میخواست ازم جدا
بشه لبهاش رو به حالت بوسیدن گذاشت رو گونه هام.
اون بوسه یه بوسه ملیم جهت یه سلم و تشکر برای
دعوت نبود آخه بوسه اش گرم بود و واسه من یه
جور نخ دادن!
لبهاش داغ بودن و اون همچنان رو صورتم نگهشون
داشته بود.
از اون روزی که امیرسام بیخودی ادا تنگارو درآورد
و تو کفم گذاشت دلم یه رابطه داغ میخواست و عجب
حس میکردم میشه همچین چیزی رو با اون تجربه
کرد!
لبهاش رو جوری رو لبهامگذاشته بود که خیسی
دهنشو حس کنم و بعد هم با تاخیر اونارو از صورتم
جدا کرد و به حالت پرسشی گفت:
-میدونستی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوس دارم هر موقع پارت میذاری ازت تشکر کنم نویسنده جانم
ممنون
سلدا ی بیماره