جوابم رو که شنید یکم سرعت موتور رو کم کرد
اونقدر که حالا دیگه نیازی نبود واسه اینکه صداش به
صدام برسه بلند بلند حرف بزنه.
چند لحظه بعد حتی موتور رو هم نگه داشت و بعد
دوتا پاهاش رو گذاشت رو زمین و سرش رو یه
کوچولو چرخوند سمت منو و با گرفتن دستهام اونارو
دور بدن خودش حلقه کرد و گفت:
-پس منو محکم بگیر!
بی حرف تماشاش کردم.احساس میکردم من اجازه ی
لمس کردنش رو ندارم به دو دلیل بزرگ!
من اون رو متعلق به کس دیگه ای میدونستم و خود
من هم که بقول نویان مال اون بودم!
خریده بودم! به قیمت آزادی مادرم ولی…
ولی من دوست داشتم محکم بگیرمش و از این لحظه
هایی که شاید دیگه هیچوقت تکرار نشن منتهای لذت
رو ببرم!
فرمون موتور رو گرفت و گفت:
-هر وقت آماده بودی
خودمو بیشتر کشیدم سمتش و حلقه ی دستهامو دور
بدنش تنگ و سفت کردم.
محکم گرفتمش و بعد سرمو گذاشتم رو کمرش و گفتم:
-هستم!
تا اینو گفتم موتورو به حرکت درآورد.
لبخند پت و پهنی روی صورتم نشست وقتی سرعتش
همینطور بیشتر و بیشتر شد.
داد زد:
-خوبه!؟ یا بیشتر!
خندیدم و گفتم:
-بیشتر…اونقدر بیشتر که انگار قراره پرواز کنم!
سرش رو یکم کج کرد و پرسید:
-نمیترسی!؟
سفت تر از قبل گرفتمش و جواب دادم:
-نه!
چطور میشد ترسید وقتی اون پشت فرمون بود.
اون…اون اونقدر باهوش و با اعتماد بنفس و جدی بود
که ناخوداگاه آدم کنارش حس امنیت داشت.
حس قوی بودن…
تو خیابونهای خلوت و تاریک با سرعت خیلی بالایی
موتور رو می روند و من درحالی که سفت و سخت
گرفته بودمش، چشمهام رو بسته بودم و بلند بلند می
خندیدم و جیغ میکشیدم!
خیلی وقت بود همچین حس خوبی رو تجربه نکرده
بودم.
خیلی وقت…
دلم میخواست دو تا دستمو وا کنم و جدی جدی پرواز
کنم!
برم تو آسمون و اونقدر دور بشم از زمین و آدمهاش
که دیگه نه که کسی منو ببینه و نه من کسی رو…
رهایی و سبک بودن چقدر خوب بود و مهمتر داشتن
کسی مثل اون!
سرمو بردم جلو و پرسیدم:
-تک چرخ زدن هم بلدی!؟
نیشخندی زد و جواب داد:
-آره…با این مدل موتور یکم سخته ولی
میتونم…دوست داری!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خیلی…خیلی هااااا
صداش به گوشم رسید وقتی که گفت:
-چون دوست داری باشه!منو سفت بگیر…
بیشتر بهش چسبیدم و همونطور که گفت محکم
گرفتمش و اون بخاطر من دوسه بار تک چرخ زد!
هم ترسناک بود هم هیجان انگیز.
چشمامو بستم و هم جیغ کشیدم و هم خندیدم.
لذت بخش بود.
لذت بخش تر از اونچه که بشه فکرش رو کرد و
نمیشه این لذت رو برای کسی توصیف کرد مگر
اینکه تجربه اش کنه.
دوسه بار و بخاطر من اینکارو کرد و بعد به مرور
سرعت موتور رو کم کرد و گفت:
-بچه خوبی باشی شاید بعدا بازهم واست تکرار کنم
خندیدم و از اون که حالا انگار کدورتهای گذشته و
رفتار بد قبلشو فراموش کرده بودم و بیشتر از همیشه
باهاش صمیمی شده بودم پرسیدم:
-الان بچه خوبی نیستم؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه
بازم خندیدم و آهسته گفتم:
-عجب!
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو دوباره گذاشتم روی
کمرش و عطر لباسشو بو کشیدم.
با اینکه همیشه و هر لحظه که ذهنم به سمت امیرسام
میرفت خودمو وادار و مجبور و محکوم به فراموش
کردنش میکردم اما هنوزم وقتی یاد سلدا تو سرم
تداعی میشد عمیقا بهش غبطه میخوردم که یکی مثل
امیرسام اینقدر واسه پیدا کردنش جنگید تا بتونه اونو
کنار خودش داشته باشه و خوشبختش کنه.
چرا خدا سلدارو اونقدر دوست داشت که مهرش رو
تو سینه ی امیرسام مثل درختی که تو خاک ریشه
های عمیقی داشته باشه نشوند !؟
موتور رو روبه روی یه فست فودی نگه داشت و با
کج کردن سرش با نگاه به دستهای حلقه شده ام به دور
بدنش پرسید:
-ول میکنی !؟
گوشهام کیپ شده بودن و صداش رو نمیشنیدم واسه
همین عین آدمایی که چون خودشون چیزی نمیشنون
گمون میکنن طرف مقابل هم صداها به گوشش
نمیرسه داد زدم:
-هااان!؟؟ چی گفتی؟
سرش رو برد عقب و گفت:
-کرم کردی بچه! چرا داد میزنی!؟
اینو گفت و خودش دستهام رو از دور بدنش جدا کرد
و گفت:
-میگم منو ول کن میخوام پیاده بشم!
حالا تا حدودی فهمیدم چی گفته بودم.تند تند سرمو
تکون دادم و با عقب بردن دستهام گفتم:
-آهان آهان! فهمیدم!
خیلی آروم از روی موتور پیاده شد اما همینکه
چشمش به قیافه ی من افتاد نتونست جلو خنده اش رو
بگیره.
معنای این این نگاه های تمسخر آمیزش به خودم رو
نفهمیدم واسه همین با کمی خجالت پرسیدم:
-چیه؟ چیشده ؟ من کجام خنده داره؟
نگاهش از اون مدل نگاه ها بود که آدم اعتماد به
نفسش نابود میشه و مدام از خودش میپرسه من چمه و
چه مشکلی دارم !؟
قبل از اینکه جواب سوالمو بده موبایلشو بیرون آورد
و گفت:
-تکون نخور!
حرکات و کارهاش منو راجع به خودم کنجکاوتر کرد
واسه همین پرسیدم:
-چرا ؟ مگه چیشده؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-میگم تکون نخور!
و بعد یه عکس ازم گرفت.نگاهش کرد و وقتی من
خواستم اون عکس رو نگاه بندازم دستشو پس کشید و
موبایلشو تو جیب شلوارش فرو برد و همزمان به آینه
موتور اشاره کرد و گفت:
-خودتو اینجا یه نگاه بندازی میفهمی!
اینو گفت و درحالی که می دیدم همچنان داره میخنده
به سمت اون فست فودی رفت….
از رو موتور اومدم پایین و فورا با صاف کردن آینه
ی کج شده کمی کمرم رو خم کردم و نگاهی به
صورت خودم انداختم.
چشمم که به قیافه خودم خورد وا رفتم و از خجالت لبم
رو زیر ردیف دندونهام فشار دادم.
شال چروک مشکی رنگم عقب رفته بود و موهام
بخاطر قرار گرفتن تو معرض شدید باد سیخ شده
بودن.
لپهام سرخ سرخ بودن و حتی دماغمم همینطور!
انگار اصلا دماغ من نبود!
سرمو بردم وعقب و با انرجار گفتم:
“عه! چقدر مسخره و زشت شدم!…واسه همین داشت
بهم میخندید…لابد اون عکس رو هم گرفت که پخش
کنه بین دوستاش و اوناهم هی بهم بخندن…”
شالمو مرتب کردم و بعد عقب عقب رفتم و رو موتور
نشستم و نگاهمو دوختم به روبه رو.
فردا شب هین موقع باز من لعنتی باید برم تو اون
خونه!
خونه ی بزرگ و درندشتی که واسه من عین قبر می
موند!
خونه ای که انگار نمیشد توش نفس کشید!
خونه ای که خونه نبود.
مزار احساس بود!
دستهامو دور تنم حلقه کردم و نگاه غمگینانه ام رو
اینبار دوختم به زمین.
نباید ناشکری میکردم.
نباید از انجام اینکار که برابر شده بود به آزادی مادرم
پشیمون میشدم! نباید..
-چیزایی که من خریدم امیدوارم تو هم دوست داشته
باشی و همه رو بخوری…
صدای امیرسام رو که شنیدم فورا سرم رو به سمتش
برگردوندم.
با دستهای پر به سمت موتورش اومد.
کلی غذا گرفته بود که من شک کرده بودم قراره فقط
خودش و من باهم بخوریم.
اینهمه خوردنی برای یه جمع هفت-هشت نفره بود.
اونارو به سمتم گرفت و گفت:
-تو بگیرشون!
همنیکارو کردم و همزمان پرسیدم:
-اینهمه غذا برای چند نفر؟!
پشت فرمون موتورش نشست و جواب داد:
-برای من و دختری که معمولا قد گاو غذا میخورد
ولی جدیدا لاغر شده و روش و سبک غذا خوردنش
از گاو به مورچه تغییر پیدا کرده…
اینو گفت و موتور رو روشن کرد.
لبخند تلخی روی صورتم نشست.
معنی و منظور حرفهاش رو خوب میفهمیدم…
هم دو سه نوع پاستا خریده بود، هم استیک، هم سیب
زمینی سرخ کرده با سس قارچ و هم سالاد سزار!
گمونم اصلا هر چی اونجا بود رو خرید و باخودش
آورد!
هردو رو به روی هم رو چمنهای خنک پارکی که
میشد گفت تنها کسایی که اونجا پر میزدن خود ما
دوتا بودیم ، نشسته بودیم و غذاهارو نگاه میکردیم.
یکی از ظرفها رو که محتواش استیک گوساله بود
رو کشید سمت خودش و همرمان از من پرسید :
-قصد نداری بخوری؟!
دستهام رو دو طرف صورتم گذاشتم.
نکنه خیلی لاغر شده باشم و دیگه خبری از لپهام
نباشه که اون حرفهارو زده بود !؟
چشم از اون غذاها که تنوعشون خیلی زیاد
بودبرداشتم و پرسیدم:
-من خیلی لاغر شدم !؟
حین غذا خوردن سرش رو بالا گرفت و صورتمو
نگاه کرد و یعد هم گفت:
-لاغر شدی؟داغون شدی!
اصل انتظار این صراحت رو نداشتم.
یهو انگار دنیا رو سرم خراب شد و اعتماد بنفسم
ریزش کرد.
هاج و واج بهش خیره بودم که تیکه استیکه رو قورت
داد و بعد لبهاش رو برد داخل جوری که لبهاش مثل
ماهی شدن و در ادامه واسه اینکه رسما برینه به ته
مونده ی اعتماد بنفسم گفت:
-اصلا اینجوری شدی!
صامت و جاخورده و غمگین بهش خیره شدم.
وقتی جایی باشی که بهت خوش نمیگذره، وقتی کنار
آدمایی باشی که حتی نمیتونی باهاشون ادای آدمای
خوشحال رو در بیاری یا چیزی نمیخوری یا اگه
بخوری به زور هست یا حتی اگه به زور هم نباشه
گوشت نمیشه و نمیشینه به تنت.
محزون پرسیدم:
-واقعا ایننقدر داغون شدم؟
با همون صراحت آزار دهنده اش جواب داد:
-آره! اصل باسن و سی/نه واست مونده !؟
اینو گفت و یه نیشخند تمسخر آمیز زد…
حرفهاش پتک وار روی سرم فرود اومدن و من
ناخوداگاه جفت دستهامو به حالت ضربدری گذاشتم
رو سی/نه هام و فشارشون دادم و این از چشم اون که
بازم رو صورتش پوزخند نشسته بود دور نموند.
از خجالت لپهام گل انداخت.
چطور میتونست همچین چیزی به من بگه!؟
سرم رو پایین انداختم و ماتم زده به غذاها خیره شدم
که گفت:
-بخور دیگه…
.
با حرفهایی که اون به من زد دیگه کوفت هم
نمیتونستم بخورم چه برسه به غذا.
زمزمه کنان گفتم:
-میل ندارم…
لبخند زد و بی مقدمه گفت:
-شوخی بود…
سرم رو بالا آوردم و زل زدم به چشمهاش.
تیکه سیب زمین رو تو سس قارچ فرو برد و گفت:
-هر چی گفتم شوخی بود! فقط میخواستم غذا هایی که
گرفتمو بخوری!
لپهات هم همچنان سر جاشونن اما در مورد باسن و
سی/نه هات مطمئن نیستم.
اونو در صورتی میتونم نظر بدم که خودم ببینم!
چون اینو گفت چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-هییییی! خیلی بی ادبیاااا
کوتاه و تو گلو خندید و گفت:
-فقط یه پیشنهاد بود!
خودمو کشیدم عقب و از بین اونهمه غذا ترجیح دادم
ظرف پاستای مرغ رو بردارم و بعدهم گفتم:
-پیشنهادهاتو نگه دار واسه خودت!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-هر طور دوست داری!
استیک و نصف سیب زمینی هارو که خورد بدون
مکث رفت سراغ سالاد سزار!
همچی رو درهم برهم و بدون نظم خاصی و صدالبته
بدون احساس سیری می بلعید!
لبخند محوی زدم!
من با چند قاشق پاستا سیر شدم اون اما همچنان
میخورد.
لبهام که آغشته به سس بود رو روی هم مالیدم و بی
هوا خطاب به اون گفتم:
-ممنونم …
سرش رو بالا گرفت.
بهم خیره شد و بعد پرسید:
-بابت !؟
نفسم رو به آرومی بیرون فرستادم و درحالی که
نگاهم همچنان خیره به صورتش بود جواب دادم:
-بابت امشب…بابت دور زدن من با موتور ..بابت
حتی این شام!
امشب…امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم.
اینو گفتم و بعد سرم رو پایین انداختم و تند تند به
خوردن غدام ادامه دادم.
اون اما همچنان به من خیره بود و من سنگینی
نگاهشو روی خودم احساس میکردم و من برای فرار
از این نگاه های سنگین و پر حرف خودمو سرگرم
غذا خوردن کرده بودم.
چند دقیقه بعد گفت:
-شب ما هنوز تموم نشده!
سرمو بالا گرفتم و چون معنی حرفی که زده بود رو
نفهمیدم از سر کنجکاوی پرسیدم:
-هان ؟ منظورت چیه که تموم نشده ؟
اینبار کمی از نوشیدنیش رو چشید و بعد جواب داد:
-یعنی اینکه بعد خوردن اینها که اصلا بهت اجازه
نمیدم حتی یه لقمه اش رو هم تو ظرف بزاری
بمونه یکم رو چمنها دراز میکشیم، من سیگارمو
میشکم تو آسمونو نگاه میکنی و بعدش میریم یه جای
دیگه…
هیجان زده پرسیدم:
-جای دیگه ؟!
بدون وا کردن لبهاش جواب داد:
-اهوم…جای دیگه
خودمو کشیدم جلو و کنجکاو پرسیدم:
-میشه بگی کجا!؟
ابروهاش رو هماهنگ باهم بالا انداخت و گفت:
-نه! وقتی رفتیم خودت میفهمی!
از کنج چشم نگاهی سرزنشبار بهش انداختم و بعد هم
به خوردن مابقی غذام ادامه دادم…
هردو روی چمنهای پارک دراز کشیده بودیم و خیره
بودیم به اسمون با این تفاوت که اون درحال سیگار
کشیدن بود.
وقتش بود اعتراف کنم قشنگترین و خاص ترین
لحظات زندگیم رو کنار امیرسام گذرونده بودم !؟
من تو تمام این روزای اخیر زور زده بودم زندگی
جدیدم کنار نویان رو بپذیرم و فراموش کنم امیرسامی
رو که دلش گروی سلدا بود اما حالا اینجا….اینجا
کنارش بودم و به این فکر میکردم که چرا من
قشنگترین لحظاتم رو که اتفاقا لحظه های خیلی
معمولی ای هم بودن رو هم فقط کنار اون داشتم!؟
اصلا تو زندگیتون آدمی هست که حتی اگه بی
حرف و بدون هیچکار خاصی فقط کنارش باشین
هم از زندگی لذت ببرین !؟
امیرسام واسه من حکم یه همچین چیزی رو داشت.
دستهام رو روی سین/ه ام گذاشتم و سرم رو به سمتش
چرخوندم و خیره به نیمرخش پرسیدم:
-خوشحالی ؟!
دود سیگارو بیرون فرستاد و پرسید:
-بابت چی !؟
آب دهنمو قورت دادم ودر جواب سوالش گفتم:
-از اینکه بالاخره سلدا رو پیدا کردی…
یه نیمچه نگاه به صورتم انداخت و بعد هم دود
سیگارشو تو هوا پراکنده کرد و جواب داد:
-اهممم..
خب! البته از امیرسامی که کل خیلی اهل حرف زدن
نبود انتظار شنیدن حرف و جواب بیشتری رو هم
نداشتم.
لبهامو روی هم مالیدم و کنجکاوانه گفتم :
-میشه عکسش رو ببینم…
اینبار سرش رو چرخوند سمتم.
دستی که باهاش سیگارش رو گرفته بود ازم دور نگه
داشت و بعد هم پرسید:
-عکس کی رو !؟
آهسته جواب دادم:
-عکس سلدا !
به شدت کنجکاو بودم عکس سلدارو ببینم.
دلم میخواست بدونم دختری که امیرسام اونهمه
بخاطرش خودش رو به آب و اتیش زده بود چه
شکلیه.
منتظرانه بهش چشم دوخته بودم که گفت:
-ندارم!
از جوابش یه کوچولو جاخورده بودم.
و باید اعتراف کنم که یه جورایی برام غیر قابل باور
بود.
احساس قوی ای بهم میگفت گالری گوشی اون الان
پره از عکسهای سلدا!
از لبخندهاش…از دلبری هاش….از فیگورهای لوندانه
اش.
چطور ممکنه اون ازش عکس نداشته باشه.
شاید دلش نیمخواد به من نشون بده ….
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و پرسیدم:
-مگه میشه نداشته باشی!؟
خیلی ریلکس جواب داد:
-آره…میشه! ندارم…
لبخندمو پررنگتر کردم و پرسیدم:
-حتما شوخی میکنی…خوشگله آره ؟ چشمهاش رنگیه
درسته ؟!
چرا نمیخوای عکسشو بهم نشون بدی!؟
تندی سرش رو چرخوند سمتم و انگار که از کوره در
رفته باشه، با حالتی کفری و عصبانی گفت:
-میگم ازش عکس ندارم چرا حرف حالیت نمیشه
تو!؟
از این برخوردش هم جاخوردم هم دلخور شدم.فکر
نمیکردم اینجوری بهم بتوپه اون هم بابت دیدن یه
عکس.
به آرومی ازش رو برگردوندم و آهسته گفتم:
-باشه…ببخشید !
فکر کنم خودش متوجه شد یکم مقابلم تند رفته و من
ناراحت شدم چون چند لحظه بعد وقتی بازم از
سیگارش کام گرفت و یکم آرومتر شده بود ، خیره به
آسمون گفت:
-ازش عکس ندارم!
اینکه دیگه دروغ گفتن نداره.
حالا دیگه فکر کنم باورم شده بود و نمیدونم چرا
اینقدر واسم عجیب بود. اینکه از اون عکس نداره.
هیچی نگفتم و با اخم به آسمون خیره بودم که خودش
دوباره بعداز مکث کوتاهی گفت:
-سگرمه هاتو وا نکنی مقصد بعدی نمیبرمت! هیچ جا
نمیبرما…ولت میکنم همینجا بمونی خوراک آدمای
وحشی بشی!
دیگه نتونستم اون اخم و تخم و دلخوریمو ادامه بدم.
لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه بقول خودش سگرمه
هام توی هم نیست!
وقتی لبخند رو روی صورتم دید سیگارو به لبهاش
نزدیک کرد و همزمان آهسته و پچ پچ کنان باخودش
گفت:
“آهان! حالا شد”
پامو روی پام انداختم و همنیطور داشتم تکونش میدادم
که حس کردم یه چیزی پرید رو سینه ام
جیغ کشیدم و ناخوادگاه غلتی خوردم و بی هوا خودمو
انداختم تو بغل امیرسام و با ترس و لرز گفتم :
-سوسک سوسک…
سیگارشو دور انداخت و با گرفتن دستهام گفت:
-سوسک نیست ملخه .ببینش!
اینو گفت و با گرفتن ملخی که حالا رو تن خودش بود
آوردش بالا و بعد گفت:
-ملخه! سوسک نی!
رو تنش دراز کشیده بودم و قفسه ی سینه ام تند تند بالا
و پایین میشد.
به ملخ توی دستش خیره شدم و وقتی مطمئن شدم
سوسک نیست نفس راحتی کشیدم و آهسته لب زدم:
-آخیششش….فکر کردم سوسکه!
لبخند محوی زد و دستهاش رو زیر سرش گذاشت و
به منی که همچنان روی تنش دراز بودم خیره شد و
پرسید:
-حالا سوسک هم باشه باید اینقدر بترسی! آخه
سوسک ترس داره !؟
با قاطعیت جواب دادم:
-معلومه که داره…وحشتناک تر از سوسک هم مگه
موجود دیگه ای وجود داره؟
زیرلب زمزمه کنان خیلی نامفهوم باخودش گفت:
“آره…دختری که رو تنت دراز کشیده باشه”
صدا و پچ پچ کردنش رو شنیدم اما جمله اش برام
واضح نبودواسه همین پرسیدم:
-هان !؟ چیزی گفتی !؟
خیره به صورتم پرسید:
-آره…پرسیدم جات راحته!؟
احیانا نمیخوای بری پایین!؟
تا اینو گفت نگاهی به وضعیتمون انداختم.
اون دراز بود و من روی تنش….
تا اینو گفت نگاهی به وضیتمون انداختم.
اون دراز بود و من روی تنش.
به خودم اومدم و خیلی سریع از روی تنش کنار رفتم.
دستپاچه و هول لباسم رو صاف و صوف کردم و
درحالی که سعی میکردم از نگاه هاش در فرار باشم
تند تند گفتم:
-ببخشید…
برخلاف من نه دستپاچه شده بود و نه هیجان زده.
خیلی خونسرد نیم خیز شد و بعد پرسید:
-بابت چی ببخشید !؟
لعنتی! با بدجنسی همچین سوالی ازم میپرسید.
سرم رو کامل به اون سمت چرخوندم تا یک درصد
هم شانس چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشته باشم و
بعدهم گفتم:
-بابت اینکه…بابت…خودت میدونی! سوال پیچم نکن!
تو گلو و آهسته خندید و بعدهم از روی چمنها یلند شد
و همونطور که پشت لباسش رو میتکوند گفت:
-پاشو…پاشو بریم سراغ مقصد بعدی!
اول آشغالها رو جمع کردم و بعد هم از جا بلند شدم و
همه ی اونارو تو سطل زباله انداختم و قدم زنان یه
سمت موتورش رفتم.
روشنش کرد و پرسید:
-آماده ای !؟
بهش چسبیدم و با حلقه کردن دستهام به دور تنش و
محکم گرفتنش جواب دادم:
-آره
رو به روی یه درب بزرگ موتورش رو نگه داشت
و دوتا بوق پشت سرهم زد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم.
رو دیوار های اون سالن بزرگی که اون موتورش
رو،رو به روی یکی از درهاش نگه داشته بود میشد
تصاویری رو دید که البته تو تاریکی خیلی مشخص
نبودن اما نه اونقدر که نشه فهمید اینجا یه استخر
هست.
سرمو بردم جلو و از امیرسام پرسیدم:
-اینجا سالن استخره !؟
سرش رو تکون داد و جواب داد:
-آره! مشخص نیست !؟
با نگاه به دور و اطراف و خصوصا همون سالن
بزرگ جواب دادم:
-چرا مشخصه ولی چرا ما اومدیم اینجا…؟!
همون موقع یه مرد حدودا 43-40ساله درو برای
امیرسام باز کرد و اون درحالی که موتور رو داخل
میبرد سربسته جواب داد:
-چون تو دوست داشتی!
چون من دوست داشتم !؟
آخه اون از کجا میدونست که من عاشق شنا هستم !؟
از کجا میدونست مدتهاس هوس کردم برم استخر و به
خیلی دلیل همچین فرصتی گیرم نیومده!
امیرسام عجیب شده بود.
عجیبتر از اون چیزی که میشد فکرش رو
کرد.احساس میکردم من یه لیست آرزوهای و
کارهای کوچیک مورد علقه دادم دستش و اون هی
یکی یکی داشت به اونا جامه ی عمل می پوشوند!
موتور رو نگه داشت و پیاده شد و به سمت همون
مردی که گمونم نگهبان اینجا بود رفت.
یه مقدار پول تو جیب لباسش گذاشت و پرسید:
-همه چیز همونطوره که خواستم!؟
مرد که با دیدن اسکناسها چشمهاش تو تاریکی شروع
به درخشش کرده بود جواب داد:
-بله آقا..خیالت راحت راحت! در هارو براتون باز
کردم
فقط وقتی خواستی برید زنگ بزنید خودم درو براتون
باز کنم!
امیرسام سری تکون داد و به سمت منی اومد که
همچنان متعجب روی موتور نشسته بودم و به این
فکر میکردم چرا اون منو آورده اینجا !؟
رو به روم ایستاد و پرسید:
-قصد پیاده شدن نداری!؟
موهای بیرون اومده از زیر شالم رو داخل فرستادم و
بازم نگاهی به دور اطراف انداختم و دوباره پرسیدم:
-چرا ما اینجاییم…؟!
از کنارم رد شد و درحالی که به سمت سالن میرفت
گفت:
-مشخص نیست ؟! اومدیم آب تنی…
چرخیدم سمتش.
قصد آزار دادنم رو داشت فکر کنم با این کارها و
جوابهای بی سروته و مختصرش!
نفسم رو با کلفگی بیرون فرستادم و دویدم سمتش تا
ازش جا نمونم.
واردسالن شد و من هم دنبالش میکردم.
همه چراغهای سالن شنا روشن بودن و سالن کامل
برای شنا کردن آماده بود!
باز پرسیدم:
– چرا ما اومدیم اینجا ؟!
هاااان !؟
لب استخر ایستاد و لباسی که روی تیشرتش پوشیده
بود رو درآورد و انداخت رو یکی از صندلی های
ردیف شده و همزمان جواب داد:
-چرا نداره…اومدیم باخیال راحت آب تنی کنیم…
سالن دربست دراختیاره..اینجوری کیفش بیشتره!
متعجب تماشاش کردم.
واقعا اینجارو واسه امشب و فقط برای دونفرمون
اجاره کرده بود !؟
مونده بودم چیبگم.
لبهامو از هم وا کردم و تته پته کنان پرسیدم:
-ت…تو…تو اینجارو…تو…
اینبار تیشرت تنش رو درآورد و انداخت رو صندلی و
قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم جواب داد:
-اهوم! امشب اینجا فقط دراختیار من و توئہ… تا خود
صبح باخیال راحت توش بچرخ! تا هر وقت
خواستی…هر وقت تو خسته شدی اونوقت از اینجا
میریم!
با گفتن این حرف و توضیحی که قانع کننده نبود برای
من،اینبار دستش رو سمت کمربندش دراز کرد.
بازش کرد و شلوارش رو کشید پایین و من فورا با
بستن چشمهام چرخیدم که چشممم به بدنش نیفته.
نیشخندی زد و طعنه زنان گفت:
-یه جوری چرخیدی انگار لباس زیرمم دادم پایین…
لبم رو زیر دندون گرفتم و مضطرب وار انگشتهامو
توی هم قفل کردم و سرم رو پایین انداختم.
طولی نکشید که احساس کردم بهم نزدیک شده.
آره…درست پشت سرم بود.
من حتی صدای نفسهاش رو میشنیدم.
خیلی آهسته گفت:
-هنوز پامه…بچرخ….
خجالت میکشیدم برهنه و تو اون وضعیت تماشاش
کنم.
همین حالاش هم رنگ به رنگ شده بودم.نکنه حالا
توقع داشته باشه باهمدیگه بپریم تو آب !؟
وقتی دید من هیچ کاری نمیکنم و عین چوب خشک
فقط ایستادم و نگاهم سمت دیگه ای هست پرسید:
-الووووو….منزل نیستین !؟ تشریف ندارین’!؟ واسه
چی روتو کردی اونور !؟
تحریک آمیزم نمیخوای نگام کنی حاج خانوم !؟
آب دهنمو قورت دادم و تند تند گفتم:
-تو اگه میخوای برو شنا کن من همینجا می مونم…
دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و گفت:
-دکی!من میخوام تو هم با من بیای تو آب …بعد تو
میگی همینجا وایمیسی اول من برم !؟
چی! توقع داشت باهم بریم شنا !؟
لابد باید لباسام رو هم درمیاوردم !
واااااای….محال بود.حتی فکرش هم گلگون و خجلم
میکرد.
خیلی سریع و بدون اینکه بچرخم و نگاهش کنم گفتم:
-من نمیام…خودت برو شنا کن!
راحتم!
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:
-منو نگاه کن ساتو…باتوام…گفتم منو نگاه کن
آااااخ! چرا اینقدر تحت فشارم میذاشت آخه !؟
با شرم گفتم:
-تو لختی چه طوری تورو نگاه کنم !؟
کلفه گفت:
-کولی بازی درنیار ! این حاج خانوم بازیا چیه !؟ کجا
من لختم !؟ شورت پامه.
لب گزیدم و سرم رو بیشتر خم کردم و آهسته و با
کنایه گفتم:
-چون لباس زیر پات هست خودتو لخت حساب
نمیکنی! میخوای اونوم دربیار…
حسابی کفری شد.جوری که من اینو با نحوه ی نفس
کشیدنش هم احساس کردم.
از کوره در رفت و با گرفتن دستم توی یه حرکت
سریع منو چرخوند سمت خودش…
از کوره در رفت و با گرفتن دستم توی یه حرکت
سریع منو چرخوند سمت خودش.
تعادلم رو از دست دادم و رفتم تو بغلش.
نفسم تو سینه حبس شده.
بهت زده بهش خیره شدم که خونسرد و جدی زل زد
تو چشمهام و بعد گفت:
-ساتو با این اخلاق و رفتارات بری روی مخم کاری
میکنم که نبایداااا …
تهدیدم میکرد !؟
همچین حقی نداشت.
درسته پسر امیرارسلان مرصاد هست اما این دلیل
نمیشه که به من زور بگه اون هم برای همچین
مواردی.
خیره به چشمهاش پرسیدم:
-م…مثل چیکار میکنی!؟
با خباثت جواب داد:
-هر کاری که دلم بخواد!
تا اینو گفت فورا دستهامو رو سینه های خودم گذاشتم
و رفتم عقب تا باهاش حفظ فاصله کنم و بعد هم گفنم:
-من نمیخوام شنا کنم…تو خودت….
حرفمو قطع کرد و یک گام اومد جلو و گفت:
-بس کن ساتو! این رفتارا چیه !؟ من اینجارو به
خاطر تو اجاره کردم…اومدم که تو خوش
بگذرونی…
بعدشم! نه من دختر ندیده ام و نه تو بی جنبه!
خفت گیر که نیستم اینجوری ترسیدی…
میخوام امشب باهم اینجا خوش باشیم.خیلی سخته !؟
حرفهاش باعث شد آروم آروم دستهامو از روی بدنم
بیارم پایین.
راست میگفت.
اون به خاطر اینکه من شاد باشم آورده بودم اینجا و
حالا من داشتم با حرفهام هم اوقات اونو تلخ میکردم
هم اوقات خودم رو!
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-میشه با لباس بیام تو آب!؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
-ساتو من تورو کشتمت…
اینو گفت و اومد سمتم و قبل از اینکه بخوام به خودم
بیام شالمو از سرم کشید و انداخت رو صندلی ابی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود مث همیشه