رنگ و بعد هم دستهاش رو سمت دکمه های لباس تنم
دراز کرد.
خشکم زد و قلبم به تپش افتاد….
خشکم زد و قلبم به تپش افتاد.
هیچ کاری نتونستم بکنم جز اینکه تماشاش بکنم.
تک به تک دکمه های لباس منی که بدجور سرخ و
سفید شده بودم رو یکی پس از دیگری باز میکرد.
به خودم که اومدم،نفس بریده پرسیدم:
-چ…چیکار…داری میکنی!؟
خونسرد جواب داد:
-با لباس که نمیشه بپری تو آب! میشه !؟ معلوم که
نمیشه…دارم دکمه هاتو باز میکنم لباستو دربیارم…
جمله اش که به پایان رسید دو طرف لباس تنم رو
گرفت که از تنم دربیاره اما من مچ دوتا دستهاش رو
بل دستهای یخ زده ام گرفتم و مستاصل گفتم:
-نه…لطفا…
حس میکردم گرومپ گرومپ قلبم سکوت فضا رو
شکسته بود و این صداها به گوش اون هم رسیده.
خیره به چشمهام پرسید:
-چرا نه !؟
چراش واضح بود آخه چرا اینو متوجه نمیشد.
من…من نمیتونستم جلوی اون لخت بشم.
ما که محرم نبودیم.
کس و کار همنبودیم.
اون پسر امسر ارسلن مرصاد بود و من دختر
نسرین.
ربطمون به هم چی میتونست باشه آخه !؟
کم از بودن کنار نویان رنج میکشیدم حالا اینم بهش
اضاف میشد که دیگه ….
سکوت رو شکست.دستهام رو گرفت و گفت:
-من فقط میخوام تو خوش باشی…از طرف من بهت
آسیبی نمیرسه!
اگه فکر میکنی هیزم اگه فکر میکنی ممکنه بلیی
سرت بیارم باشه…
من لباس میپوشم تو راحت باش.
هر چقدر دوست داشتی هم اینجا بمون…حتی تا
صبح…حتی تا فردا شب!
من بیرون منتظرت می مونم!
چرا اون آدم نامهربون یهو تا به این اندازه باهام
مهربون شد!؟
چرا دست و دل من باز داشت می لرزید؟
همینکه چرخید تا بره سمت صندلی و لباسهاش رو
بپوشه ناخوداگاه به سمتش رفتم و با گرفتن دستش
گفتم:
-بمون…
به سمتش رفتم و با گرفتن دستش گفنم:
-بمون…
ایستاد و دیگه قدم بعدی رو برنداشت.
چرخید و بعد هم به صورت گلگونم خیره شد.
واقعا این رفتارهای من احمقانه بود.
منی که تو خونه نویان بودم و حتی شبها کنارش
میخوابیدم اونم با لباسهایی که نیمه لخت بودن.
آره…مسخره بود!
نفس عمیقی کشیدم و خودم لباس تنم رو درآوردم.
خیالش از بابت پایین اومدنم از خر شیطون که راحت
شد گفت:
-میرم تو آب …تو هم بیا…
سرم رو به آرومی و به نشانه ی فهمیدن تکون دادم.
اون به سمت استخر رفت و منم با تردید و خجالت
همه ی لباسهام به جز لباس زیرمو از تن درآوردم.
عرق شرم روی صورتم نشست.
دستهای لرزونم ناخوداگاه دور بدنم حلقه شدن.
هرگز و هرگز فکر نمیکردم روزی جلوی اون لخت
بشم.
شرم آور بود.
با گام های آروم به سمت استخر رفتم و گفتم:
-میشه روتو کنی اونور و منو نگاه نکنی!؟
پوفی کرد و جواب داد:
-از دست تو! خیلی خب…
اون فورا چرخید و من خیلی زود از فرصت استفاده
کردم و رفتم تو استخر.
فرو رفتن توی اون آب ولرمی که تاحدودی رو به
داغی بود روحمو شاد کرد و جسمم رو سرحال!
لبخند زدم و گفتم:
-حالا میتونی بچرخی!
همینکارو کزد و به آرومی چرخید سمت منی که فقط
از گردن به بالام معلوم بود.
رسما استتار کزده بودم.
نیشخندی زد و کف دستشو زد به پیشونیم و گفت :
-ای نکبت!
دستمو رو پیشونیم گذاشتم و حین مالوندنش با لب و
لوچه آویزون گفتم:
-چرا میزنی؟ دردم گرفت!
خونسرد گفت:
-خب زدم که دردت بگیره! ببینم…شناگر خوبی
هستی!؟
دستهای خیسمو روی صورتم کشیدم و جواب دادم:
-هوم…هستم! از بچگی شنا میرفتم…
با رضایت سرش رو تکون داد و گفت:
-خب خوبه! پس از لحظه هات لذت ببر!
این رو گفت و رفت زیر آب.
نگاهی به سالن خالی انداختم.
چه کیفی داشت شنا کردن تو استخری که دربست در
اختیار خودت باشه….
کم کم داشت بهم خوش میگذشت.
اون شرم و حیا کمتر شده بود و یخ آب نشده حالا
دیگه آب شده بود و منم داشتم ای لحظاتم توی اون
استخر نهایت لذت رو میبردم!
با خیال راحت تو همچین جایی شنا کردن اونقدر
باحال بود که من تا پیش از امروز حتی تو فانتازی
هام هم تجسمش نکرده بودم اما وسط اون کیف کردنها
کم کم متوجه نبود امیرسام شدم.
از وقتی رفته بود زیر آب دیگه بالا نیومد!
ناخوداگاه و بخاطر ترسی که بی هوا و از نیود اون
سراغم اومده بود و واهمه ای که به دلم افتاده بود قلبم
به تپش افتاد.
آب دهنم رو قورت دادم و با نگاه به دور و اطراف
اسمشو زد صدا زدم:
-امیرسام…امیرسام…
جلو تر رفتم و باز هم اسمشو صدا زدم.
ترس بدنمو به لرزش درآورده بود اخه تنها فکری که
به سرم رسید این بود که مبادا غرق شده باشه.
وحشت زده اینور اونور و نگاه کردم و با صدایی که
بخاطر بغض آلودگی صدام دچار لرزش شده بود
بلند تر از قبل گفتم:
-امیرسام…امیر…امیراسم…خدایا کجا رفته…امیر…
نفسم دیگه بالا نمیومد اما همون لحظه، اون از پشت
سرم و از زیر آب بیرون اومد و گفت:
-اینجام
جیغ آرومی کشیدم و با گذاشتن دستم روی قلبم،
چرخیدم سمتش.
لبخند زد و پرسید :
-نگرانم شده بودی !؟
موهامو که پایینشون خیس شده بودن رو پشت گوشم
جمع نگه داشتم و با قورت دادن اب دهنم، دستپاچه
جواب دادم:
-ن…نه! من…من فقط…فقط فکر کردم…
کنج لبشو داد بالا و پرسید:
-فکر کردی غرق شدم !؟
آره…فکر کرده بودم غرق شده و از تصور همچین
چیزی نفسم داشت بند میومد.
چشمهام رو بازو بسته کردم و آهسته جواب دادم:
-آ…ره…
لبخند دیگه ای روی صورت نشوند و گفت:
-دیدی گفتم نگرانم شدی!
اینو گفت و دوباره رفت زیر آب…انگار اینکار لعنتی
زیادی براش جالب بود.
اصل انگار ماهی بود نه آدمیزاد و اون زیر بهتر
میتونست نفس بکشه…
دلم میخواست منم مثل اون برم زیر آب واسه همین
بینیم رو گرفتم و بعد از کلی دل دل کردن، رفتم زیر
آب و وقتی اینکارو کردم دیدم اون انگار که از اول
منتظر باشه من هم مثل خودش اسنکارو بکنم، داره
نگام میکنه.
چشمهام میسوختن اما من با به جون خریدن اون درد
بهش خیره شدم.
بدنم یه حالت معلق شدن و بی اختیار شدن داشت.
اون به من خیره بود و من به اون خیره…
نمیتونستم اجازه بدنم حسی که بهش داشتم جون بگیره
.
قلب اون صاحاب داشت و سلدا توش جاخوش کرده
بود پس چطور میتونستم به دوست داشتن کسی که
خود یکی دیگه رو دوست داره ادامه بدم اما…
اما حتی اگه سلدایی هم درکار نبود من متعلق به خودم
نبودم.
من مثل یکی از اموال نویان بودم.
این جمله ای بود که خودش بارها برام تکرارش کرد
و وای به روز و لحظه ای که بفهمه ته قلبم یه پسری
به اسم امیرسام رو دوست دارم و الان هم باهاش دارم
تو استخر خوش میگذرونم.
بهم نزدیک شد و از ریر آب دستش رو به سمت
صورتم دراز کرد.
حس خاصی اون لحظه تجربه کردم و موجی تو
وجودم پیچید که اسم مشخص و خاصی براش نداشتم.
نفس کم آوردم و بی هوا خودمو کشیدم بالا و بلفاصله
اون هم همینکارو کرد.
نفس زنان بهش خیره شدم.
به اونی که حالا فاصله اش باهام یک سانت هم نبود.
دستهاش دو طرف کمرم نشست.
باز این قلب بی جنبه و بی صاحاب شروع به تپیدن
کرد.
حس میکردم از لمس دستهاش دارم آتیش میگیرم.
خیره به چشمهاش آهسته گفتم:
-اولینباری باری که بوسیدمت رو یادته؟
مگه میشه یادم نباشه !؟
حتی تک به تک کلماتی که اون روز توی گوشم گفت
هم هنور تو گوشم بود.
عین اینکه همین چنددقیقه میش گفته باشه.
حرفهایی که اون روز و اون لحظه بدجور دلگیرم
کرده بودن.
سرم رو به آرومی خم و راست کردم و گفتم:
-آره…بهم گفتی اگه بوسیدیم بخاطر…
نگذاشت حرفمو بزنم و با نزدیکتر کردن خودش یا
بهتره بگم چسبیدنش به تنم آهسته تو صورتم گفت:
-هر چی اون روز و اون لحظه بهت گفتم دروغ بود!
شوکه تماشاش کردم که در ادامه با حرفهای جدیدش
منو بهت زده کرد:
-شیرینترین بوسه ی زندگیم بود…
و باز قلبم.
قلب لعنتیم به تب و تاب افتاد.
تو سینه ام بیقرار شد و تمام زورشو زد منو اون
لحظه جلوی اون رسوا بکنه!
آخه چرا این حرفهارو میزد !؟
چرا الان…
واسه گفتنشون دیر بود.خیلی دیر…
صداش تو سکوت سالن پیچید:
-میخوام بازهم اون حس خوب رو باهات تجربه
کنم….
صدای آرومش تو سکوت سالن پیچید:
-میخوام بازم اون حس خوب رو باهات تجربه کنم…
من خواب بودم یا بیدار !؟
تو واقعیت بودم یا تو خیال سیر میکردم !؟
کاش یکی یه سیلی به گوشم میزد.
یه نفر نیشگونم میگرفت تا مطمئن میشدم بیدارم یا اگه
خواب بودم، بیدار و هوشیار میشدم!
اما…اگه خوابه چه خواب خوشیه و اگه بیداریه چقدر
دیر اتفاق افتاد…
چقدر دیر!
اونقدر دیر که حکایت من شد همون حکایت شهریار
و معشوقه اش!
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا…
حالا که من اسیر نویانم !؟
سکوتم رو گذاشت پای رضایتم و بهم نزدیک و
نزدیکترشد و بعد هم با روی هم گذاشتن چشمهاش،
لبهاشو به لبهام چسبوند و شروع کرد بوسیدنم…
اونقدر شوکه بودم که اگه خودش منو نگرفته بود شاید
مثل یه تیکه چوب که روی اب شناور می مونه منم
همونطور رو آب شناور می موندم.
دلم میخواست گریه کنم.
دلم میخواشت اشک بریزم اخه چرا حالا…
چرا اینقدر دیر!؟
به خودم اومدم و دستهامو گذاشتم روی شونه هاش وبا
عقب کشیدن سرم به اون بوسه خاتمه دادم و آهسته
گفتم:
-چطور میتونی منو ببوسی وقتی سلدا تو زندگیته…!؟
چشمهاش رو باز کرد و سرش رو عقب برد و زل زد
تو چشمهام.
میدونم که قطعا انتظار شنیدن همچین حرفی رو از من
نداشت. اما من معتقد بودم
هم کار من اشتباه بود هم کار اون…
من به نویان متعهد بودم و اون به سلدا.
چطور میتونستیم همدیگرو ببوسیم !؟
بعد از یه سکوت کوتاه لبهاش رو از هم باز کرد
جواب داد:
-قضیه بین من و اون اونطور که تو فکر میکنی نیست
ساتو…
فقط همین یه خط توضیح رو بهم داد.
شاید اینجوری میخواست بهم بفهمونه و ازم بخواد
بیشتر از این ازش سوال نپرسم.
اما از نظر من قضیه همین بود برای همین سرم رو
پایین انداختم و آهسته گفتم:
-بهتره بهش وفادار بمونی….
به آرومی ازش فاصله گرفتم.
سخت بود اما مجبور بودم.وقتی پای جبر در میون
باشه تن به خیلی چیزا میدی حتی فاصله گرفتن از
کسی که اینهمه مدت پنهونی دوستش داشتی و فکر
میکردی بهت ذره ای احساس نداره اما حال خودش
اعتراف کرده که عاشقته!
اصل چی از این بهتر و شگفت انگیز تر ؟!
هان ؟
چی رویایی تر از اینکه اونی که دوستش داری هم
دوست داشته باشه !؟
کاش فقط من اشکم درنیاد! انگشتام از لی انگشتای
مردونه اما ظریف و کشیده اش دور شدن.
یکبار دیگه برای اینکه بهم بفهمونه احساس خاصی به
سلدا نداره گفت:
-اون حسی که تو فکر میکنی من به سلدا ندارم.
سلدا برای من یه گمشده ی عزیز بود.یکی که احساس
میکردم دست پدر و مادرم و همه ی ما امانت بود و
نتونستیم از اون امانت به خوبی مراقبت کنیم.
یکی که همیشه تو خوابم می دیدمش…انگار تو خواب
واسم قد میکشید و بزرگ میشد و فیسش تغییر میکرد
یه دختر که همبازیم بود و صدای خنده هاش هموز تو
گوشمه…
یکی که افتاد دست نااهل و ناخلفها….
به خودم قول داده بودم پیداش میکنم و براش زندگی
جدید میسازم تا گدشته جبران بشه اما…
مکث کرد.هیچوقت اون برای من در مورد هیچ
چیزی اینیدر توضیح نداده بود.
قطره ی آبی از تار موش چکید و افتاد روی تیغه ی
بینیش.
لبهاشو که باز کرد اون قطره لی لبهاش ناپدید شد.
نگاه اون اما همچنان ثابت مونده بود روی نگاه من.
در ادامه ی حرفهاش بعد از یه مکث کوتاه گفت:
-خب اون…اون ، دختری که فکر میکردم نیست.یعنی
خودشه ولی با تصورات من توفیرش زیاده! یکی
دیگه اس….
زهرخند محوی زدم و پرسیدم:
-همونیه که بخاطرش سیلی خوردم از تو !؟
سوالم تو حالت نگاهش شرمندگی کاشت.
ولی پذیرفت.
پذیرفت یه زمان چیزی رو از من شنید که وجود
داشت و واقعی بود اما باورش نکرد و بخاطرش به
من سیلی زد ودرشت بارم کرد.
دستشو لی موهای خیسش کشید و گفت:
-خب آره…
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-تو منو قبول نداشتی….
خیلی سریع برای دفاع از خودش گفت:
-توزو قبول داشتم اما باور اینکه اون اونطور آدمی
باشه برام سخت بود.
نمیخواستم بپذیرم در موردش همچین حرفهایی گفته
میشه..نمیخواستم باور کنم اون کسیه که شماها میگین.
خب بود…از بد روزگار سلدا شد اونی که نباید میشد
اما اگه مادرش بود شاید الن همچین دختری نبود.
میخواستم کمکش کنم و هنوز هم واسه اینکه گذشته
اش رو کنار بزاره و زندگی جدیدی بسازه از هیچ
کاری دریغ نمیکنم اما احساسم نسبت بهش اونی که
تو فکر میکنی نیست!
ولی حال دیگه چه اهمیت داشت این توضیحات؟!
آهی کشیدم و چرخیدم و خودمو به لب استخر
رسوندم.
کف دستهای خیسمو لب استخر گذاشتم و خودمو
کشیدم بال.
لب استخر نشستم و پاهامو داخل آب فرو بردم.
حتی حال که یه جورایی بگی نگی بهم فهموند
احساسش به سلدا عشق نیست هم باز من نه تنها حس
خوشی نداشتم بلکه بیشتر به بیچاره ها شبیه بودم.
در هر صورت اعتراف اون که باعث نمیشد من بتونم
از شرایطی که الن داخلش گیر افتادم خلص بشم.
برعکس.
اوضاع واسم سخت تر شده بود.
خیلی سخت تر …
تا قبل ار این حرفها اینکه اون دوستم نداره ودلش پی
کس دیگه ای هست باعث میشد به خودم بگم حال که
دوستم نداره پس چه فرقی میکنه کنارنویان باشم یا
نباشم اما حال…حال دلمو چه جوری راضی میکردم
از فکرش بیرون بیاد؟
ای داد بیداد!
نفهمیدم کی کنارم نشست.نفهمیدم تا وقتی که سنگینی
نگاهشو روی خودم احساس کردم.
خیره به نیمرخم دوباره گفت:
-ساتو …
خدایا…وقتی اسممو به زبون میاورد ته دلم قیلی ویلی
میرفت و وجودم سست میشد با اینکه میدونستم نمیتونم
باهاش باشم.
سرم نجنبید که نگاهش کنم.
اما ادن با شجاعت شاید هم برای استفاده بیرن از
شرایطی که ممکن بود دیگه گیرش نیاد گفت:
-قبل پنهونی بهت حس داشتم الن میخوام آشکارا
دوست داشته باشم…
خدای من!
کم مونده بود های های بزنم زیر گریه.
اسن قشنگترین و فوق العاده ترین حس دنیا بود.
حسی که نمیشد با هیچ چیز دیگه ای عوضش کرد.
سرمو چرخومدم سمتش و با بغض نگاهش کردم.
چشم تو چشم که شدیم پرسید:
-شنیدی حرفهامو !؟
بغض گیر کرده توی گلوم رو با مشقت قورت دادم و
گفتم:
-آره….آره….
دستصو سما صورتم دراز کرد و موهای خیسمو پشت
گوشم نگه داشت و گفت:
-پس ادامه اش رو هم بشنو…
اون که مکث کرد تپش قلب من بیشتر شد.
برخلف منی که داشتم از اضطراب ذره ذره آب
میشدم گفت:
-دوست دارم….
و انگار اون لحظه قلبم دیگه کار نکرد.
چه اعتراف دیری…
چه دوست داشتن پر دردی!
خدایا…
کاش میتونستم قلب و مغزم از توی بدنم دربیارم و
خودم رو از دوست داشتن و فکر کردن بهش محروم
کنم.
آهی کشیدم و با بغض گفتم:
-نداشته باش…منو دوست نداشته باش! #پارت_۴۸۶
ناسپاس
سرمو چرخوندم سمتش و با بغض گفتم:
-نداشته باش…منو دوست نداشته باش!
نمیدونم همچین حرفها و لحظاتی رو از طرف من
پیش بینی کرده بود یا نه اما تو حالت تَه چهره ش
بجای جاخوردگی ناراحتی رو می دیدم.
این نه آوردنهام در برابر ابراز احساساتش رو
گذاشت پای نداشتن احساس واسه همین پرسید:
-چرا !؟ چون دوستم نداری؟
پاهامو از تو آب بیرون کشیدم و با جمع کردنشون
دستهامو به دورشون حلقه کردم.
سرم رو پایین انداختم چون توان نگاه کردن تو
چمشهاش رو نداشتم.
چون توان اینکه قرص و محکم حقیقت رو بگم هم
نداشتم.
چطور میتونستم بگم به فلن دلیل نمیخوامت !؟
سکوتم اونقدر طولنی شد که دستشو زیر چونه ام
گذاشت و با بال گرفتن سرم گفت:
-نگام کن…
سخت بود واسم اما اینکارو کردم.
فیس تو فیس که شدیم پرسید:
-نمیخوای بهم جوابی بدی؟
اگه دوستم نداری خب چرا اینو رک و راست بهم
نمیگی؟
وسط سوال پرسیدنهاش یهو انگار که مورد خاصی
رو به خاطر آورده باشه مکث کرد.
نفس عمیقی کشید و پرسید:
-کس دیگه ای رو دوست داری؟
مهر هیچکس جز خودش توی دلم نبود که همون رو
هم روزها و لحظه ها در تلش بودم که ُبکشم و ته دلم
دفنش کنم.
چقور پریشون شده بودم.
پریشون و مضطرب و سردرگم.
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-من دیگه باید برم…باید برم خونه! مادرم نگران
میشه!
از لب استخر بلندشدم.
بهتر بود که به این شب فوق رویایی خاتمه بدم.
هرچه بیشتر اینجا می موندم بیشتر تحت فشار قرار
میگرفتم واسه جواب دادن به سوالهایی که نمیتونستم
از پسشون بربیام.
به سمت لباسهام رفتم و مشغول پوشیدنشون شدم و
همزمان گفتم:
-بهتره بریم…
حضورش رو پشت سر خودم احساس میکردم.
میدونستم که دلش جواب میخواست اما نمیتونست از
من حرفی بشنوه.
برای من گفتن حقیقت آسون نبود.
پرسید:
-هیچ جوابی نمیخوای بهم بدی؟
دکمه شلوارم رو بستم و با مرتب کردن لباسم چرخیدم
سمتش.
سرمو بال گرفتم تا بتونم تو چشمهاش نگاه کنم و وقتی
اینکارو کردم بجای جواب دادن به سوالش گفتم:
-میشه منو برسونی خونه؟
چند لحظه ای بدون حرف نگاهم کرد اما بعد پرسید:
-برسونمت؟یعنی هیچی نداری که بهم بگی؟
حسرت بود…
حسرتی بود که تا همیشه رو دلممی موند!
کاش ازم جواب نمیخواست.
کاش اصل بهم ابراز محبت نمیکرد.
بازهم بغضمو قورت دادم و بعد با صدای بغض آلود
و آهسته ای گفتم:
-لطفا منو از اینجا ببر….
پوزخندی زد و یدون اینکه حرفی بزنه لباسهاش رو
از رو صندلی برواشت و تند و سریع پوشیدشون و
بعد هم از سالن زد بیرون.
دلم میخواست برنم زیر گریه!
اون منو آورد جاه هایی که دوست دارم تا بهم بگه که
دوستم داره اما…اما همچی اینطوری شد!
اینقدر تلخ و درهم برهم!
اینقدر دردناک!
با شونه های خمیده از سالن زدم بیرون.
کامل آماده،پشت فرمون موتورش نشسته بود و منتظر
بود تا منم برسم.
آهی کشیدم و به قدمهام سرعت دادم تا خودمو بهش
برسونم…
وقتی پشتش نشستم بدوم اینکه سرش رو بچرخونه
سمتم و نگاهم بکنه کله کاسکت رو به سمتم گرفت و
گفت:
-بگیرش…
ماتم برد و فقط تماشاش کردم.
چقدر ولگیر و ناراحت به نظر می رسید.
ناراحتی و بد حالی ای که دلیلش من بودم.
دستشو تکون داد تا ازش بگیرمش و دوباره گفت:
-بزارش سرت سرما نخوری!
همزمان که دست دراز کردم تا ازش بگیرمش آهسته
گفتم:
-ممنونم!
لبخند تلخی زد و با لحن منظور داری گفت:
-باشه…ممنون باش…
کله رو که گذاشتم سرم موتور رو روشن کرد و به
راه افتاد.
توی مسیر نه اون حرف میزد و نه من.
دلم میخواست از آخرین لحظاتی که کنارش هستم لذت
بیرم.
ثبت بشن تو ذهن و قلبم واسه تا آخرین لحظه ی
عمرم!
سرم رو گذاشتم رو کمرش و با حلقه کردن دستهام به
دور بدنش،چون صورتمو نمی دید بی صدا گریه
کردم.
از همین حال دلم واسش تنگ شده بود.
از همین حال فقدان نبودن و نداشتنش کمرم رو دول
کرده بود.
آخ!
تف به بخت کوتاهی که به کامون نباشه!
خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم و بیشتر گریه کردم.
چی میشد معجزه بشه و من و اون مال هم باهم بشیم ؟
مگه قراره آدم چقدر عمر بکنه؟
قراره چند سال این سن و سال جوونی رو تجربه کنه
که به اونی که دلش میخواد نرسه ؟!
نمیدونم از صداممشخص بود گریه کردم یا نه اما
دماغمو بال کشیدم و گفتم:
-امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم…
به لحن تلخی گفت:
-اتفاقا منم هیچوقت نمیتونم فراموش تم به یک یگفتم
روست دارم و اون پرسید میشه منو برسونی خونه
؟هه…
خجل و شرمگین سر پایین انداختم و دوباره بیصدا
اشک ریختم…
دیر وقت بود که رسیدیم.موتور رو که جلوی در نگه
داشت من هنوز سرم رو کمرش بود و دستهام دور
بدنش حلقه.
آهسته پرسید:
-نمیخوای پیاده بشی!؟
صداش از هپروت بیرونم کشید.
خیلی سریع دستهامو از دور بدنش رها کردم و به
آرومی پیاده شدم.
دو طرف کله کاسکت رو گرفتمو به آرومی از روی
سرم درش آوردم.
دستجو زیر چشمهام کشیدم و موهای بهم ریخته و
چسبیده به پیشونیم رو مرتب کردم.
یک قدم سمتش رفتم.کله رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-ممنون!
ممنون بودم که بیشتر از خودش هوای من رو داشت.
خودش هم توی آب بود و تن و لباسش خیس اما به
فکر من بود.
کله رو ازم گرفت و پرسید:
-گریه کردی !؟
اینو پرسید چون فکر کنم هم دماغم سرخ شده بود و
هم چشمهام.
هر وقت گریه میکردم این شکلی میشدم.
میتونستم خودمو تصور کنم بدون اینکه از آینه ها
کمک بگیرم.
دماغمو بال کشیدم و جواب دادم:
-نه نه! سردم شد یکم ،بخاطر همونه!
با سکوتش اینو پذیرفت.
اینکه اشک نریختم در حالی که ریخته بودم.
لبخند وا رفته ای زدم و گفتم:
-بابت امشب ممنون…بابت همچی ممنون!
بهترین شب زندگیم بود.
بهترین شب زندگیم.
خواستم سمت در برم که مچ دستمو گرفت و گفت:
-ساتو…
ایستادم.قلبم تو سینه ام شروع به تپیدن کرد.
تپشهایی که از سر اضطراب بودن.
بی تعارف پرسید:
-بهترین شب زندگیت بود؟
رک و راست حرف دلمو زدم:
-آره بهترین شب زندگیم…
سگرمه هاش رو زد توی هم و پرسید:
-پس چرا دست رد به احساساتم زدی؟
خیلی آروم سرم رو چرخوندم سمتش و به صورتش
نگاه کردم.
به صورتش که همیشه تو ذهنم تصورش میکردم و
ازش لذت میبردم.
امیدوار بودم دیگه پی این ماجرارو نگیره اما ول کن
نبود.
انگار دلش میخواست به سوالهای توی سرش جواب
قانع کننده بده.
جوابی که باهاشون آروم بگیره.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و گفتم:
-من نمیتونم با تو باشم!
محکم و حتی عصبانی پرسید:
-چرااااا !؟چرا نمیتونی؟!
اگه بهم علقمند نیستی خب اینو رک بگو…اگه کس
دیگه ای رو روست داری من آماده ام که اینو ازت
بشنوم!
دیگه اینجا نمیام.
دیگه حتی جمعه هام هم اینجا نمیام.
اونقدر نمیام که بره…بره از این شهر و دیگه زیر
آسمونش نباشه!
اینجوری هم من اونو فراموش میکردم و هم اون من
رو.
آره…بهترین راه همین بود!
نفسم رو آه ماننو بیرون فرستادم و گفتم:
-من نمیتونم باتو باشم…
بیشتر ازین ازم جواب و توضیح نخواه
اون پوزخند زد و من ادامه دادم:
-تو خیلی زود از سلدا مایوس شدی.
کمکش کن…تبدیلش کن به اونی که باید باشه.
به اون آومی که اگه از بد روزگار اسیر پدرش و راه
و روش زندگیش نمیشد حتما بهترین نسخه از خودش
بود!
اون کسیه که تو دوستش داری…
دختری که از بچگی تو ذهن و قلبت بودبرو پی
اون…
منو فراموش کن!
باز هم پوزخند زد.
رفت سمت در و با باز کردن و کنار زدنش برگشت
سمت موتور که ببرش داخل حیاط خونه.
فرمونهاش رو گرفت و همونطور که جلو میبردش
گفت:
-حتما این رو شنیدی که میگن خشت اول چون نهد
معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج!
خشتهای اول سلدا کج گذاشته شدن دیوارشم تا ثریا کج
رفته…ذاتش ذاتیه که بنیادش خرابه!
تاج هم بزاری سرش تهش همون آدم قبله!
موتور رو زیر درختها نگه داشت و کله رو گذاشت
روی فرمون و بعد سرش رو چرخوند سمت من و
گفت:
-در ضمن…قبل بهت گفتم الن هم میگم.
احساس من به سلدا احساس خواهر به برادره!
احساس به یک امانت…
احساس به یک عضو از خانواده!
میدونستم و حس میکردم و حتی تو خوابهام گه گاهی
می دیدم که تو منجلبه اما میخواستم کمکش کنم
نشد…چون نمیخواد! مایوس نشدم…بازم کمکش میکنم
اما …اما میدونج که واسه تغییر روش زندگیش
دیره…خیلی دیر!
برگشت ودرهارو بست.
از گوشه چشم تماشاش کردم.نصیب کی قرار بود بشه
این هیبت و عظمت !؟
این آدم جذاب.
تلخ اما دوست داشتنی…مغرور امه دل رحم….
نصیب کدوم خوش اقبالی !؟
نفس عمیقی کشیدم و پشت سر رو نگاه کردم.
چراغ ها همه خاموش بودن و این اثبات میکر همه
خوابیدن جز ما…
به سمتش رفتم.
همینکه درو بست و چرخید سمتم ، من من کنان
پرسیدم:
-میخوای امشب تو اتاق من بمونی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی چرا امشب پارت نزاشتی؟
نتم ضعیف بود الان گذاشتم
چقدر این اعتراف امیرسام قشنگ بود خاک تو سر ساتو بی عرضه
سپاسگزارم
وایییی دلم میخواد گریه کنمممم یه کلمه اگه ساتو حقیقتو میگفت همه چی درست میشد همچیییی
توروحت ساتووو
نویان خلافکاره ها می کشتش
مرسی واقعا همینجوری ادامه بده❤️❤️
وای وای وایییییی