شغلت چیه که تورج با بنز میارت و با بنز میرسونت
!؟ هان ؟
در برابرش حرف و سلحی نداشتم جز سکوت!
راستش هرگز فکرش رو نمیکردم اون واسه فهمیدن
حقیقتی که بارها ازش خواهش کرده بودم دنبالشو
نگیره اینقدر سماجت به خرج بده!
آب دهنمو قورت دادم و به سختی گفتم:
-لطفا از اینجا برو !
برافروخته و خشمگین تماشام کرد و با تاکید گفت:
-میرم! ولی وقتی که که خیلی چیزا برام روشن بشه
والبته…
وسط حرفهاش سکوت کرد.
دستشو رو به من تکوت داد و گفت:
-تو هم باهام بیای!
نویان یه نگاه به من و یه نگاه به امیرسام انداخت و
بعد پرسید:
-میشه یه کدوم از شماها به من بگین اینجا چه خبره
؟!هان؟!
مکث کرد.
متفکرانه نگاهمون کرد و بعد زبونشو توی دهن
چرخوند و با اشاره به هردوی ما پرسید:
-شماها…همدیگرو میشناسید؟
امیرسام با سگرمه های توی هم گفت:
-اتفاقا این سوالیه که من از ساتین دارم.ولی سوال
بمونه برای بیرون از اینجا…
رو کرد سمت من.دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-بیا بریم!
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-بیا بریم!
لبخند زدم.لبخندی از سر غصه ی زیاد.
یه لبخند کج و تلخ!
لبخندی از سر بدبختی زیاد
کاش میتونستم این دست رو بگیرم و برم اما…اما
نمیشد!
نمیشد…
قبل از اینکه حرفی بزنم و چیزی بگم نویان مابینمون
ایستاد.
مابین من و اون.
مثل یه سد.
مثل یه پل…
لبخند زد و رو به امیرسام گفت:
-اون جایی نمیره …
صورت امیرسام عبوس تر از قبل شد.سگرمه هاش
توی هم پیچ و تاب خورد و دستهاش مشت شدن.
براق شد تو چشمهای نویان پرسید:
-چرا !؟
نویان خیلی خونسرد و با آرامشی که به طرز عجیبی
احساس میکردم صرفا واسه آزار امیرسام هست
گفت:
-چون جاش اینجاست…
تو گلو خندید و به خودش اشاره کرد و در ادامه گفت:
-کنار من!
نفسم تو سینه حبس شد.
جرات نداشتم سرم رو یکم بیشتر کج کنم و امیرسامو
نگاه کنم.
برافروخته تر و کفری تر از قبل شد.
دستشو زد تخت سینه نویان و با کنار زدنش گفت:
-چرت و پرت نگو!
کنارش زد و اومد سمت من.
سر انگشتاشو زد به پیشونیم و با غضب پرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی کثافت!؟ میرم سر کار و
پرستار تمام وقتم و فقط جمعه ها میتونم کارو ول کنم
بیام خونه…همش کشک بود آره؟
سرم شرمسارانه پایین بود و نگاهم خیره به زمین.
هیچی نداشتم که بگم.
در واقع توان حرف زدن نداشتم.
بدنم می لرزید و سرم راست نمیشد که رو به رو رو
نگاه کنه.
سنگینی نگاه هاش قابل حس بودن.
سنگینی و تندیشون!
چونه ام رو گرفت و با فشار دادنش سرمو بال
گرفت و با تشر پرسید:
-با توام…حرف بزن…بنال
تو اینجا چه گهی میخوری هااااان !؟
تته پته کنان گفتم:
-م…من…من اینجام چون…
زد رو کتفم تا به خودم بیارم و قفل زبونم وا بشه:
-هاااان…بگو…
تو اینهمه مدت میچپوندی میومدی اینجاااا که چی
هاااا !؟
صدای دادش تو کل حیاط پیچید و نگاه کنجکاو
آدمای اونجارو کشوند سمتمون.
بدنم به لرزه افتاد و قلبم به تپش.
کم مونده بود های های بزنم زیر گریه.
آخه چی میگفتم من بهش ؟
باید میگفتم خودمو در ازای آزادی مادرم به اون
فروختم؟
بی حرف بهش خیره بودم که نویان اومد سمتمون.
دستمو گرفت و کشیدم عقب.
شد حریف امیرسام و گفت:
-اون هیچ جا نمیره چون جاش اینجاست…اینو
چنددقیقه پیش هم بهت گفتم فقط نمیدونم چرا در مقابل
فهمیدنش اینقدر از خودت مقاومت نشون میدی!
مکث کرد.دیگه لبخند رو صورتش نبود.
جدی و با تحکم گفت:
-درضمن دیگه صداتو واسه زن من بال نبر….
حرفی که نویان زد خود من رو هم شوکه کرد چه
برسه به امیرسام که انگار بهش شوک وارد کرده
بودن.
ناباورانه نوبان و بعد هم من رو نگاه کرد و پرسید:
-چی میگه این ؟ هان ؟ چیمیگه !؟
سرم رو چرخوندم سمت نویان.
اون حتی حاضر نشده بود که منو صیغه کنه اما حال
همچین دروغی تحویل من و خودش و امیرسام میداد.
دوباره امیرو نگاه کردم و بعد هم ملتمس گفتم:
-برو…
عصبی گفت:
-برو جواب من نیست…برو حوهب من نیست ساتو!
نویان اومد جلو و مابین من و امیر قرار گرفت.
صاف تو چشمهای امیر نگاه کرد و گفت:
-سوالتو از خود من بپرس پسرعمو!
آره…زن منه!
صیغه ام هست و البته به زودی تصمیم داریم بزنیم تو
کار عقد دائم!
معنی و هدف دروغهای نویان رو نمی فهمیدم اما یه
چیز رو خیلی خوب حس کرده بودم.
اینکه از آزار امیرسام لذت میبره!
از حرص خوردن و کفری شدن اون!
چنددقیقه ای تو بهت بود اما بعد دوباره رو کرد سمت
من و پرسید:
-تو زن اینی ؟
بازهم بجای من این نویان بود که پوزخند زنان گفت:
-داداش…اول که موقع حرف زدن منو نگاه کن
دوما…اینو به درو دیوار و میز و صندلی میگن نه به
من…سوما..گفتم که…
هر سوالی داری از من بپرس…آره! هرچی شنیدی
درسته…این دختر که نمیدونم الن تو و اون همدیگرو
از کجا میشناسین زن منه!
صیغه اش کردم…وسلم!
تیکه ی آخر حرفش بدجور امیرسام رو آتیشی کرد…
تیکه ی آخر حرفش بدجور امیرسام رو آتیشی کرد.
اونقدر که نتونست به خشمش غلبه کنه.
دست نویان رو گرفت و با عصبانیت هلش داد کنار و
به سمت من هجوم آورد.
وحشت زده نگاهش کردم.
دستشو بال برد و به تلفی تمام وقتهایی که ازم جواب
میخواست و من سکوت تحویلش میدادم، محکم زد تو
گوشم و داد زد:
-صیغه شدی !؟ صیغه شدی هرزه !؟
واسه پول !؟ واسه خاطر پول…؟؟؟
واسه چقدر پول ؟واسه چند تا هزار تومنی ؟
دستمو رو قسمت سیلی خورده ی صورتم گذاشتم و یا
چشمهای پر اشک و لب و چونه ی لرزون نگاهش
کردم.
آدمای نویان به سمتمون اومدن.
انگار اونا هم حالیشون شده بود پسرعموها اصل
ارتباط خوبی باهم ندارن.
نویان اما با صاف و صوف کردن پیرهن تنش
دستهاش رو به سمتم آدماش گرفت و گفت:
-نمیخواد بیاین جلو ! شما دخالت نکنین….
کف دستشو رو سینه اش کشید و قسمتدچین خورده ی
پیرهنش رو مرتب کرد و بعد هم چند قدمی سمت
امیرسام رفت و گفت:
-واسه هرچی که صیغه شده الن زن منه …زن منه و
دلم نمیخواد تو حتی بهش نگاه بندازی پس دیگه کاری
که کردی رو تکرار نکن وگرنه دیگه ابدا مراعاتت
رو بکنم!
با زدن این حرفها رو کرد سمت من و گفت:
-تو برو داخل!
اشکهام دیگه تو چشمهام جا نشدن و چکیدن رو
صورتم.
احساس شرمندگی نمیکردم چون من به خاطر مادرم
اینکارو کردم اما…اما با تمام وجود حسرت
میخوردم.
حسرت از دست دادنش.
حسرت نداشتنش…
حسرت اینجوری باخبر شدنش…
حسرت رفتن و دل بریدنش!
بهش خیره شدم و با بغض گفتم:
-متاسفم…
فقط همین ازم برمیومد.
ابراز احساس تاسف.
اینکه بگم متاسفم و اون اینو ازم قبول کنه و درک کنه
اگه چیزی رو بهش نگفتم بخاطر خودش بود نه به
خاطر خودم.
با تشر و داد دستشو بال و پایین کرد و گفت:
-تاسفا بخوره تو سرت عوضی!
تو بخاطر چی اینجایی ؟
بخاطر چی صیغه اش شدی؟
یخاطر پول !؟
هاااان !؟ چقدر پول میخواستی؟ هااان ؟ بگو…
بگو واسه چقدر پول صیغه اش شدی !؟
نویان رو کرد سمتم و با غیظ گفت:
-بهت گفتم برو…برو داخل!
اشکهام دوباره رو صورتم روون شدم.
سینه ام…سینه ام پر از داغ دردهام بود.
دردهایی که روز به روز عمیقتر میشدن!
حال داغ نتونستن و نرسیدن به امیرسام هم شده بود
یه درد دیگه!
یه نگاه به نویان انداختم و بعد دوباره سر برگردوندم
سمت امیرسام و گفتم:
-من اونی که تو فکر میکنی نیستم.اگه چیزی نگفتم
دلیل خودمو داشتم
نمیتونست درکم کنه.
حتی احساس میکردم فکر کرده من کسی ام که بخاطر
چندرقاز پول صیغه ی این و اون میشم.
با زدن لبخندی عصبی گفت:
-دلیل !؟ تو واسه صیغه شدن چه دلیل قانع کننده ای
داری !؟
نویان نفس عمیق عصبی ای کشید و پرسید:
-دادگاه و محکمه ات تموم شد ؟ اگه شد تشریفتو ببر
بیرون!
اشکهام رو با دستم کنار زدم.
بغض راه گلوم رو بسته بود اما دلم میخواست حرف
بزنم.قبل از اینکه از اینجا بره،
لب از لب باز کردم و گفتم:
-صیغه اش نیستم!
جمله ام یه سکوت سنگین یرقرار کرد.
دهان ها ساکت بودن چشمها اما…چشمهام و نگاه ها
پر از حرف.
من دلم میخواست اون بدونه که صیغه مشدم.
راستش از یه جایی به بعد راضی بودم که صیغه اش
بشم اما…اما اون به دلیلی که نمیدونم حاضر نیود
قبول کنه.
یعنی نه حاضر بود دست از سرم برداره و نه حاضر
یود منو به خودش محرم کنه.
نویان با نگاه هاش ازم میخواست برم و لم تا کام
چیزی نگم و امیرسام ازم میخواست بمونم و
سوالهاشو جواب بدم!
سوالهایی که بخاطرشوت سیلی خورده بودم.
امیرسام بی توجه به نویان اومد سمتم.
زل زد تو چشمهامو گفت:
-حرف بزن…
قفسه ی سینه اش تند تند بال و پایین میشد و او نگاهش
خشم و عصبانیتی می دیدم که تا پیش از این هرگز
ازش ندیده بودم.
نویان با عصبانیت گفت:
-محبور نیست باتو حرف بزن
اجازه اش هم دست منه!
رو کرد سمتم.
داد زد:
-گمشو برو تو خونه تا اون روی سگم بال نیومده!
از دو طرف تحت فشار بودم.
قدرت تشخیص کار درست و غلط رو از دست دادم
اما…اما سکوت رو شکستم و با صدای گریه آلودی
گفتم:
-من مجبور بودم…
با تاسف پرسید:
-که صیغه بشی !؟
با بغض از گذشته و اتفاقاتش حرف زدم:
-عموم دوباره مادرمو گرفته بود به باد کتک…
من…من رفتم که نزارم اذیتش کنه اما اون خود منو هم
زد.
مامان واسه دفاع از من با اولین چیزی که اومد
دستش عموم رو زد و اون اتفاق افتاد…
اون مرد… مرد و مامانم الکی الکی شد قاتل!
زخم کهنه ام وا شد و
اشکهام روون شدن رو صورتم…
دستمو زیر چشمهای خیسم کشیدم و با همون صدای
لرزون گریه آلود ادامه دادم:
-پسرعموم هام و زن عموم سفت و سخت میخواستن
مادرم قصاص بشه.
اما من نمیتونستم شاهد مرگ مادرم باشم.
مادر زجر کشیده ام به خاطر من دست به اون کار زد
چطور میتونستم شاهد مرگ و پای چوبه دار رفتنش
باشم؟
مکث کردم و با گریه ادامه دادم:
-هر بار که میرفتم ملقاتش حس میکردم یکی دینه
است…هرروز پیرتر و شکسته تر میشد.
داشت…داشت خودشو واسه لحظه ای که طناب دار
میندازن جلوش و به جرم قتل عمد اعدامش میکنن
آماده میکرد.
مگه از مادر عزیزتر هم داریم !؟ نه
نداریم…خصوصا اگه اون مادر هم مادرت باشه هم
پدرت هم خواهرت هم برادرت…
وماغمو بال کشیدم و اشکهای سرازیر شده رو
صورتم رو دوباره کنار زدم.
با چونه ای لرزون ادامه دادم:
-تو اون شرایط خیلی اتفاقی یا نویان آشنا شدم.
پیشنهاد داد در عوض باهم بودنمون پولی که
پسرعموهام خواسته بودن تا درخواست قصاص ندن
رو بپردازه منم…منم ..
پوزخند زد و پرسید:
-تو هم قبول کردی !؟
بغضمو قورت دادم و جواب دادم:
-آره …قبول کردم…
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و همونطور که شر شر
اشک می ریختم گفتم:
-آره…دروغ گفتم…دروغ گفتم میرم سر کار…
میومدم اینجا.
اینجا و تو این خونه کنار این آدم.
حال راحت شدی!؟
حال جواب سوالهاتو گرفتی…اگه گرفتی برو…
برو و راحتم بزار!
سرم رو خم کردم و زدم زیر گریه.
شونه هام می لرزیدن و اشکهام دونه دونه میچیکیدن
رو گونه هام.
با دستهاش به خودش اشاره کرد و ناباورانه و حتی
میتونم بگم گله مندانه پرسید:
-منم بودم…چرا از من کمک نخواستی؟ چرا از من
نگرفتی ؟
سرمو بال گرفتم و با صدای بلند جواب دادم:
-چون تو اون زمان نبودی! چون وقتی اومدی تمام
فکر و ذکرت شده بود سلدا…همش دنبال اون بودی…
دنبال رد و نشون از اون!
حال جواب سوالتو گرفتی؟
برو…برو و راحتم بزار…
برو و منو سیاه بختو فراموش کن!
آه کشید و سری به تاسف تکون داد.
من خودم هوار بودم…
خودم آوار بودم…
خودم ویرونه بودم…
من دیگه نای چسبیدن به اینن زندگی رو نداشتم!
نرفت.
راه کج کرد سمت نویان.
بهش خیره شد و خیلی جدی گفت:
-هر چقدر اون بهت بدهکاره رو من میدم
طرف حسابت من…
نرخ بده و ده برابرشو تحویل بگیر اما دیگه حتی بهش
نزدیک هم نشو
نویان خندید.
هیستریک و دیوانه وار خندید و بعد درحالی که
دستشو سمت امیر دراز کرده بود رو کرد سمت من و
طعنه زنان گفت:
-ببین چی داره میگه!!!
اون می خندید و امیرسام فقط جدی نگاهش میکرد.
چنددقیقه بعد وقتی به خنده هاش پایان داد،خیلی جدی
و با طعنه رو به امیرسام گفت:
-تو و پدرت مثل اینکه عادت دارین به قاپیدن
نومزدای بقیه! عین یابات ..آره دیگه.
پسر همون آدمی!
مادربزرگم میگفت بابام ننه تو میخواست ولی بابات
نذاشت
میگفت قل و زنجیرش کرده بود و وادارش کرد زن
خودش بشه…خداروشکر که شد اما…اما من مثل بابام
نیستم!
زود کوتاه نمیام…
نووووچ پسرعمو!
صدبرابرشم بدی این دختر مال منه!
پس راتو بکش و برو…
نویان رو شبیه کسی دیدم که با یک تیر دوتا نشون
زده.
شبیه کسی که یه عقده و کینه ی قدمیی رو شونه هاش
سنگینی میکرده اما حال دیگه سبک شده. اونقدر حس
بدی بهم دست داد وقتی در برابر امیرسام اونطور
قلدرانه، انگار که داره یکی از وسیله هاش رو از
اون دور نگه میداره حرف میزد!
امیرسام یک قدمی به سمت نویان رفت.
حتی نفس کشیدنهاش هم خصمانه بودن.
با حالتی جدی و حتی جوری که حس میکردم النه که
از کوره در بره گفت:
-تو مردی ؟ اسم خودتو گذاشتی مرد !؟
تو از وضعیت این دختر سواستفاده کردی…عین
نامردا میدونستی کارش گیره واسش شرط و شروط
گذاشتی!
تو نری نه مرد…
نویان پوزخندی زد و در برابر حرفهای سنگین
پسرعموش گفت:
-باشه ..تو مرد ما نامردتو خوب روزگار ما آدم بده ی
روزگار ولی چه خوشت بیاد چه نیاد این دختر مال
منه، متن به هیچ قیمتی بیخیالش نمیشم
امیرسام با تحکم گفت:
-این دختر مال هیشکی نیست!
اینو تو سرت فرو کن!
اینو گفت و اومد سمت من.
مچ دستمو گرفت و به دنبال خودش کشید و گفت:
-ساتین هیچ تعهدی نسبت به تو نداره.
پولی که بهش دادی رو هم من پس میدم!
طرف حسابت منم!
نویان سرش رو چرخوند سمت من و با غیظ گفت:
-تکون نخور ساتین!
مستاصل ایستادم و دیگه همراه امیرسام قدمی رو به
جلو برنداشتم…
باد رقصون رقصون موهامو روی صورتم پراکنده
کرد.
اشکهام قل میخوردن و پایین میفتادن…
من خوب میدونستم راه رفتن ندارم.
شدنی نبود به هزار دلیل !
سرمو بال گرفتم و با بغض به امیرسام نگاه کردم و
گفتم:
-نمیتونم بیام …
صدام کم جون شده بود.عین خودم…
عین خودم که دیگه رمقی تو وجودم نبود.
ناباورانه نگاهم کرد.از نگاهش معلوم بود نتونسته
منو درک کنه که چرا نمیتونم همراهش بیام.
با تعجب شدیدی پرسید:
-نمیتونی !؟
باصدای گریه آلود جواب دادم:
-آره نمیتونم…
سری تکون داد و پرسید:
– چرا نتونی !؟هان ؟
دستشو از دستم جدا کردم وماتم زده جواب دادم:
-برو امیرسام…من نمیتونم بیام…
دستشو زد به سینه خودش و گفت:
-پای من! طرف حساب اون منم! من بدهیتو میدم…
قبل از اینکه جوابی بهش بدم نویان از پشت لباسم رو
گرفت و کشید سمت خودش.
مقابلم ایستاد و رو به امیرسام گفت:
-اگه واسه سر زدن اومدی که قدمت رو
چشم…تشریف بیار داخل حسابی و مفصل ازت
پذیرایی کنیم اما…اما دور ساتین رو خط بزن چون
اون مال منه!
پوزخندی زد و در ادامه واسه درآوردن لج امیر گقت:
-نقد خریدمش!
آره!
حال دیگه مطمئن بودم نویان اصل با امیرسامی که
گویا پسرعموش بود حال نمیکنه حتی لذت رو به
وضوح تو چشمهاش دیدم وقتی که فهمید اون اومده
دنبال من.
با اینحال امیرسام اصل بهش اهمیت نداد.
رو کرد سمت من و خیلی محکم و جدی گفت:
-ساتین…اگه تو بخوای با من بیای اون که
سهله…زمین و زمان اینجا مقابل من وایسن من تورو
میبرم و هیشکی هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
حال بگو…با من میای !؟
نویان با غیظ و تاکید گفت:
-اون هیچ جا نمیاد! ساتین…نری داخل روزگارتو سیاه
میکنم.
اونوقت من می مونم و پسرعموهات و حکمی که
دوباره به جریان میفته!
امیرسام با جدید و خیلی محکم گفت:
-هیشکی هیچ غلطی نمیتونه بکنه ..با من میای؟
سرم…سرم انگار قرار بود منفجر بشه.
بدنم از درون یخ کرد و از بیرون داغ شد.
قزل بهم گفته بود.
گفته بود اگه بخوام بهش کلک بزنم پرونده ی مادرمو
دوباره به جریان میندازه خصوصا اینکه فهمیده بودم
پسرعموهام مثل موم تو مشتش هستن!
وقتش بود به همچی خاتمه بدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه! نمیتونم بیام! خواهش میکنم در مورد چیزایی که
فهمیدی هیچی به خانوادم نگو!
چرخیدم سمت خونه که دیگه باهاش چشم تو چشم نشم
اما شنیدم که نویان گفت:
-شنیدی که…نمیخواد بیاد!
برو به سلمت…سلم گرم منم به ننه بابات برسون!
وقتی این حرفهارو به امیرسامی که طاقت نگاه کردن
به چشمهاش رو نداشتم زد اومد سمتم و با گرفتن دستم
منو به دنبال خودش برد داخل… #پارت_۵۲۴
ناسپاس
وارد اتاقش که شدیم انگشتامو با عصبانیت از لی
انگشتهاش بیرون کشیدم و یکی دو قدم ازش دور شدم.
پرسشی نگاهم کرد.
چرا واقعا اینطوری نگاهم میکرد !؟
یه جوری که انگار ازم میپرسه چرا اینطور رفتار
میکنم وقتی خودش از همچی باخبر وآگاه بود.
وقتی میدونست چه غلطی کرده.
با نفرت و عصبانیت بهش خیره شدم.
با خشم و بغض…
با دلی آکنده از درد اندوه.
لبهام روی هم لرزیدن.
هی میخواستم حرف بزنم اما نمیشد.
اونقدر به اون نگاه ها ادامه دادم تا بالخره قفل زبونم
وا شد:
-چ…چرا…!؟ چرا اینکارو کردی؟ چرا بهش اون
حرفهارو زدی؟ هان؟چرا گفتی منو خریدی؟ چرا
گفتی من مال توام!؟
نیشخندی زد و با تکون دادن سرش گفت:
-آهااان! پس داستانت اینه! سر این موضوع
ناراحتی…؟خب از اول میگفتی!
آهسته اما با تاسف گفتم:
-میخواستی خودتو بزرگ و قوی نشون بدی ولی
نیستی…تو بزرگ نیستی…
خندید و گفت:
-بزرگ یا کوچیک بودن منو خودم مشخص میکنم و
البته چیزایی که باید به دست میاوردم و آوردم…
وسط حرفهاش یهو مکث کرد.پورخند زد.
یه پورخند آشکار و عصبی و بعد هم دو دستش رو
ازهم کامل باز نگه داشت و پرسید:
-و البته مگه تو نیستی !؟هان؟ مگه مال من نیستی؟
مگه من نقد از پسرعموهات نخریدمت؟
داد زدم:
-بس کن…بس کن…
بی توجه به صدای بلندم و چیزی که عاجزانه ازش
خواسته بودم ادامه داد:
-تو یکی از اموال منی الن! مثل موبایلم…مثل لپتاپم…
مثل ماشینهام…مثل عینکهام…مثل کت
شلوارام…کرواتام…ساعتهام…
تا وقتی ازت خوشم بیاد هستی و مال منی وقتی دیگه
خوشم نیاد میندازمت دور! میبخشمت عین همون
ساعتهایی که دیگه به دلم ننشستن و بخشیدم به این و
اون!
عین اون ماشینی که دیگه باهاش حال نمیکردم و
فروختمش…
جوابت چراهاتو گرفتی !؟
هر کلمه ای که به زبون میاورد خنجری زهرآلود بود
که تو قلب شکسته ام فرو میرفت.
با این سن و سال چه ها که از زندگی ندیدم و چه
دردها که نکشیدم!
انگار…انگار هزار سالم بود و هزارساله که دارم
زجر میکشم!
اشکهام سرازیر شدن اما من احساسشون نکردم و
ادامه دادم:
-من مال تو نیستم…من نه یکی از اون کرواتهای
لعنتیتم نه یکی از اون ساعتهای گرونقیمت و نه یکی
از اون ماشینهات.
من ساتینم و مال خودمم! مال خود خودم.
دیگه هیچوقت اون حرف رو نزن.هیچوقت…اینو هم
بدون که من هیچ حسی بهت ندارم.
آره من حتی ازت متنفر هم نیستم.
هیچ حسی…هیچی حسی بهت ندارم و اونقدر تو
خراب شده ات می مونم تا بقول خودت یه روز ازم
خسته بشی
روز خستگی تو روز خلصی منه حتی اگه ختم پیدا
کنه به مرگم…
حرفهام عصبیش کرد چون باز پلکش شروع به پریدن
کرد.
هیستریک خندید و از تو جیب لباسش یه قوطی بیرون
آورد.
درش رو باز کرد و یه قرص از داخلش بیرون کشید
و گذاشت دهنش و بعد از چنددقیقه گفت:
-مدارا با تو دیگه کافیه ساتین…میرم بیرون یه نخ
سیگار بکشم وقتی برگشتم نمیخوام لباسی تنت
باسه…میخوام لخت و عریون رو این تخت منتظر من
باشی!
شاید اون موقع حرفهای منو بهتر درک کنی…
اینارو گفت و بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از
طرف من بهت زده بمونه ، از اتاق بیرون رفت…
مستاصل و درمانده رو تخت نشستم و خیره شدم به
رو به رو.
از چشمهام اشک سرازیر میشد و من قدرت
کنترلشون رو نداشتم.
من اینجا چیکار میکردم !؟
چی میخواستم !؟
چرا نه راه پس بود و نه راه پیش!؟
اگه با امیرسام میرفتم اون برمیگشت سراغ
پسرعموهام و کاری میکرد بشن آفت جون و قاتل
مادرم!
باید میسوختم و میساختم.
باید تحمل میکردم.
تحمل میکردم.
گاهی تحمل کردن چقدر سخته و دردناکه!
چونه ام از بغض لرزید.
از رو تخت بلند شدم و دویدم سمت در و از اونجایی
که خودمو خوب میشناختم و میدونستم که نمیتونستم
حال واسه اون لخت بشم فورا درو از داخل قفل کردم
و نفس زنان دو قدم عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.
اونقدر یه اون در خیره موندم که صداش از پشت در
شنیده شد:
-ساتین جان آماده باش که اومدم!
لعنتی!
صداش رو دوست نداشتم.
شنیدنش آزارم میداد.
خش میکشید رو قلبم.رو اعصابم…رو روانم!
دستگیره رو لمس و خم و راست کرد اما وقتی متوجه
شد دراز داخل قفله یه لگد بهش زد و گفت:
-چه غلطی کردی !؟ ساتین این درو وا کن…ساتین با
توام…این درو وا بکن!
آب دهنمو قورت دادم و عقب تر رفتم.
نفسم بال نمیومد از استرس.
من…من نمیخواستم با اون رابزه ای داشته باشم.
اون حتی بوسیدنش هم واسه نسخت و نشدنی بود.
یعنی حتی توان اینکه بخوام به این موضوع فکر کنم
رو هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام انجامش بدم.
چند لحظه بعد دوباره با غیظ دستگیره رو خم و راست
کرد و بلند بلند و عصبی گفت:
-ساتین این درو وا میکنی یا بشکنمش احمق …
اخم کردم.
چرا بهم میگفت احمق !؟
چون حسی بهش نداشتم !؟
نداشتم و نمیخواستم داشته باشم پس ترجیح میدادم
احمق باقی بمونم!
مشنی به در زد.
مشتی سنگین که نشون میداد چقدر عصبی و کفری
شده از دست من و بعد هم گفت:
-آخه بی شعور تو واقعا اون رقمی که دادم به
پسرهموهای ک*صخولت می ارزی؟ نه نمی ارزی…
ولی من بابت همچین پولی دادم و تو دقیقا به همون
خاطر اینجایی!پس این درو وا کن!
مزخرفاتی که به زبون میاورد اصل واسم اهمیت
نداشت.
انگشتهامو مشت کردم و دندونامو روهم سابیدم و با
نفرت گفتم:
-راحتم بزار!
بی توجه به خواسته ام که صدالبته براش پشیزی مهم
نبود مشت دیگه ای به در زد و گفت:
-آخه احمق تو تا کی میاای از زیر انجام اینکار در
بری هااان ؟تا کی !؟
هه…نکنه منتظری امیرسام بیاد دنبالت و باخودت
ببرت!
باشه…
باشه اگه میخوای من خودم راهیت میکنم با اون بری
اما یه چیزو خیلی خوب بدون.
اینکه اگه همچین اتفاقی بیفته مادرت به صبح اون
روز نکشیده دوباره برمیگرده هلفتونی…
ده برابر پولی که به پسرعموهات دادم تا رضایت بدن
رو اینبار میدم که از تو و مادرت دست نکشن و
بیچارتون کنن
چون اینو گفت انگشتهای مشت شده ام شل شدن.
سرم پایین افتادو باز اشکهام چیکه چیکه از چشمهام
جاری شدن…
آخه این چه زندگی ایه؟
این چه سرنوشت شومیه ؟
اینبار اون گریه ها در حد اشکهای بیصدا نبودن حتی
شونه هام هم حال در حال لرزیدن بودن.
چرا از اینکه خودمو قربانی کردم و پذیرفتم که با اون
تا همچین مراحلی پیش برم پشیمون نبودم اما از اینکه
اینکارها رو باهاش انجام بدم رنج عمیقی میبرم که اگه
لزم بود توصیفش کنم میگفتم انگار قرار بود برم تو
آتیش داغ جهنم!
دست از زدن حرفهای زهردارش برنداشت و ادامه
داد:
-میدونی…من بدون پول هم میتونستم با هر کی که
چشممو میگیره باشم…
اراده کنم این خونه پر میشه از دخترایی که واسه
بودن با من سرو دست میشکونن ولی من تورو
خواستم.
و آوردمت تو این خونه اون هم بعد از نجات جون
مادرت
عقلتو به کار بنداز و حتی اگه واسه یک ثانیه هم که
شده به این فکر کن تا کی قراره تو این اتاق بمونی!
آه از نهادم بلند شد.
آره…تا کی قراره اینجا بمونی ساتو !؟
فکر کردی قرار معجزه بشه؟
نه..تو دیگه حال حتی امیرسام رو هم نداری…
تموم شد!
اینجا ته خطه…
صداشو کشید و گفت:
-سااااااااااتو….من همیشه خوش اخلق نیستماااا
امیرسام همهمیشه خوش اخلق نبود.
از همون بچگی تخس بود و شر و شیطون و عبوس.
اما آدم کنارش حس خوبی داشت.
مثل قوت قلب بود.
اون منو دوست داشت و من اگه زشت ترین دختر این
شهر باشم چون ار احساس اون به خودمباخبرم حس
میوردم قشنگترینم.
صدای نویان بهم یاداوری کرد همیشه هر آنچه
میخواسم رو نمیتونیم داشته باشیم.
در حقیقت…
هر چیزی رو که دوست داشته باشی سرنوشت واسه
گرفتنش ازت سر لج میفته:
-ساااااتو…داره اون روی سگم بال
میاداااا
قدم زنان جلو رفتم.
دستمو به سمت کلید دراز کردم و به آرومی
چرخوندمش.
قفل درو که وا کردم دوباره دو سه قدم عقب رفتم در
حالی که حس میکردم به ته خط رسیدم و دیگه هیچی
واسه از دست دادن ندارم.
هیچی…هیچی!
درو با لگد کنار زد و اومد داخل.
انگشتشو کنج لبش کشید و بعد قدم زنان اومد سمتم.
اونقدر جلو که دیگه فاصله ای بینمون نموند و بعد هم
دستشو برد بال و یه کشیده ی محکم به صورتم زد!
اون کشیده اونقدر سنگین بود که سرم باهاش کج شد.
میسوخت و گزگز میکرد اما من هیچ واکنشی نشون
ندادم.
کف دستشو زد به قفسه سینه ام و گفت:
-احمق بی شعور!
تلو تلو خوردم و عقب رفتم.
اومد جلو و گفت:
-باخودت چیفکر کردی هااان ؟ فکر کردی عاشق
چشم و ابروت شدم که گیر و گرفتاری هاتو حل کردم
و آوردمت اینجا اون هم وقتی تهرون پر از دخترایی
که تو انگشت کوچیکه شونم نمیشی؟ هان !؟
هیچی نگفتم…هیچی!
اصل هم از اینکه حس خوبی بهم نداشته باشه دچار
احساس تاسف و شکست نشدم.
منم هیچ حسی بهش نداشتم.
هیچ حسی!
حتی نفرت!
بازوم رو گرفت و کشیدم سمت تخت وعصبی وار
شروع به درآوردن لباسهای تنم کرد.
به درآوردن تک تکشون.
و تمام اون مدت من مثل یک مجسمه ایستاده بودم و
بدون هیچ حرف و کلمی فقط تماشاش میکردم.
اونی رو که فقط طالب تنم بود…
اونی که به قلبم صدمه زد!
به احساسم…به غرورم…
حال دیگه هیچ تنم نبود.
هیچی…
هیچی…
و این باید همون چیزی باشه که اون میخواست.
هلم داد رو تخت.
نشستم و موهام دو طرفم رها شدن…
حال مثل روح شده بودم.
یه روح سفید با موهای سیاه!
پیرهن تنش رو با عجله درآورد و عصبی کوبوندش
رو زمین و بعد هم درحالی که با کمربندش ور میرفت
تند تند و عصبی گفت:
-تا الن هر چقدر باهات راه اومدم بسته…
هر چقور با سازت رقصیدم بسته!
هر چقدر امون خواستی و دادم بسته!
انگار مهربونی و مدارا به تو نیومده
بازهم هیچ واکنشی نشون ندادم.
هیچ واکنشی!
به این فکر میکردم که راه نجاتی نیست و این
سرنوشت و زندگی منه!
اینکه به همچین حال و روزی بیفتم.
اینکه قربانی بشم.
قربانی نجات مادرم!
شلوارش رو دادپایین و منو دراز کرد و خیمه زد
روی تنم.
عضله هتممنقبض شدن و دوندونام روی هم سابیده
وشونه هام جمع.
رو بدنم دراز کشیده بود درحالی که دستهاش رو به
حالت تکیه گاه دو طرف بدنم قرار داده بود و زل زده
بود تو چشمهام.
از گوشه چشمهام اشک سرازیر شد.
اشکهایی که دردهام بودن.
سرش رو خم کرد که کار کثیفشو از بوسیدن لبهام
شروع کنه اما چیزی مانعش شد.
شاید اشکهام….
مکث کرد و گفت:
-همراهیم کن و منو بیشتر از این از دست خودت
کفری نکن ساتین…
بازم هیچی نگفتم.
نه واکنشی…نه حرفی!
چطور میتونستم همراهیش کنم وقتی حس و حال کسی
رو داشتم که بهش تجاوز کردن ؟
دست راستشو رو سینه ام گذاشت و زبونشو رو گردنم
کشید.
انگار داشت عذابم میداد
انگار داشت شلقم میزد.
سرش رو از تو گردنم بیرون آورد و لبهامو بوسید.
میخواست تبدیلش کنه به لب گرفتم اما من همراهیش
نکردم.
چشمهام رو روی هم فشرد و زمزمه کنان گفت:
“لعنت…لعنت به تو ساتین”
اینو گفت و از روی تنم کنار رفت و رو تخت نشست
…
خم شد و از توی جیب شلوارش پاکت سیگارش رو
بیرون آورد.
درهم و پکر نخ سیگاری لی لبهاش گذاشت و بعد از
اینکه فندک رو زیرش گرفت و پرسید:
-چرا از من بدت میاد؟
سرم رو کج کردم و زل زدم به دیوار.
من ازش بدم نمیومد.
من فقط به خواست خودم اینجا نبودم.
جبر منو تا اینجا کشونده بود وگرنه شده بودم همون
پرنده ای که جسمش تو قفسه و روحش بیرون.
آهسته و خیره به همون نقطه ی نامعلومگفتم:
-من ازت بدم نمیاد….
از سیگارش کام عمیقی گرفت و درادامه باز این
خودش بود که سکوت رو شکست:
-من میخوام تو خودت واسه انجام اینکار پیش قدم
بشی! اینو میفهمی !؟
من میخوام تو دوستم داشته باشی…میخوام به من فکر
کنی…
ولی شدنی نبود.
چون نه میخواستم و نه میتونستم.
سرش رو چرخوند سمتم.
دود سیگارو فوت کرد بیرون و با زدن یه پورخند
پرسید:
-تو از پسرعموم خوشت میاد آره ؟
هوم !؟ رو امیرسام کراش داری؟
به آرومی نیم خیز شدم.
لخت بودن جلو اونی که حس میکردم هیچ جوره
محرمم نبود حس خیلی خیلی بد و وحشتناکی بهم
میداد.
دستهام رو به صورت ضربدری جلو سینه ام گرفتم و
پاهام رو بهم چسبوندم تا قسمت ممنوعه بدنم تو چشم
نباشه.
من همچنان ساکت بودم اما اون گفت:
-پس اگه از اون خوشت میاد بزار بهت بگم عاشق کی
شدی…
امیرسام یه حرومزادس!
مادرش یه هرزه بود و شاید هنوزهم یه هرزه باشه…
با آدمای زیادی بود…با مردهای مختلف میپرید…
خندید و سیگارو بین دو انگشتش گرفت و از بین
اپلبهاش بیرون آورد و بعد از اینکه دود رو فوت کرد
بیرون گفت:
-مادرم میگه حتی میخواسته بابام رو هم اغفال کنه
اون هم وقتی که شوهر و بچه داشته !
باورت میشه !؟
یه زن کثیف و بی اصالت که همزمان با چند مرد
بود.
اصل از کجا معلوم که امیرسام بچه ی عموی من
باشه!؟
احتمال یه حرومزادس…
بچه ی یکی از اون هزاران مردی که باهاش در
ارتباط بود و هست….
اینبار بجای دیوار به خودش نگاه کردم.
با اخم و دلخوری!
چرند میگفت!
چرت و پرت!
من اون زن رو خوب میشناختم چون یه بخشی از
کودکیم کنارش گذشت.
هرگز ازش بدی ندیدم.
هرگز ازش پلیدی و بد ذاتی و رفتار ناخوشایند ندیدم!
زیبا بود…شاد بود…زرنگ بود..مهربون بود…
بخشنده بود و بزرگ!
یادمه هر بار با مادرم به اون خونه می رفتیم یا
وقتهایی که چند روز چند روز پیش ننجون می موندم
اونقدر بهم لطف میکرد که وقتی میخواستم برم دلم
میگرفت!
با نفرت ادامه داد:
-حال تو عاشق یه حرومزاده شدی…یه حرومزاده که
پسر یه هرزه بود و…
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-بسه دیگه! ادامه نده…بسه!نمیخوام حرفهاتو بشنوم…
میخواست منو از امیرسام متنفر کنه و با حرفهاش
کاری کنه اون احساس خوبی که بهش دارم تبدیل بشه
به حس انزجار و نفرت اما موفق نبود.
نبود چون من از کودکی تا به الن یه حس خوب
نسبت به اون داشتم.
حسی شبیه به دوست داستن که روز به روز داشت و
عمیق و عمیقتر میشد!
از روی تخت بلند شد و گفت:
-باشه! من فقط خواستم بهت یگم از چه کسی خوشت
اومده…از چه آدم کثیفی!
خم شد.پیرهنش رو از روی زمین برداشت و حین
پوشیدنش گفت:
-خیلی بدبختی! بدبخت و رقت انگیزی که از یه
حرومزاده ی مادر خراب خوشت اومده!
و بدبختی چون فکر میکنی من میزارم به اون برسی
جفت دستهام رو گذاشتم رو گوشهام تا دیگه صداش
رو نشنوم.
علقه ای به شنیدن صدا و حرفهاش نداشتم.
حرفهایی که از سر بدجنسی و بدذاتی بود.
حرفهایی که که صرفا جهت خراب کردن شخصیت
اون بود.
چشمهامو رو هم فشردم و گفتم:
-راحتم بزار…لطفا!
پیرهن تنش رو مرتب کرد و بعد هم سرش رو
چرخوند سمت منی که حال چشمهام رو باز کرده بودم
و بعد هم آهسته گفت:
-حتی اگه ازم خوشت نیاد هم ولت نمیکنم که واسه
اون پسره بشی هلو و بپری تو گلوش… اینو یادت
بمونه
اینو گفت و با همراهش شماره کسی رو گرفت و
همونطور که سمت در میرفت مشغول صحبت شد:
“الو سونیا….میخوام ببینمت…امروز تو خونه ام”
آهی کشیدم وسرم رو با درماندگی پایین انداختم…
*امیرسام*
پنجمین نخ سیگارو لی لبهام گذاشتم و همزمان
نگاهی دوباره به بلیطم انداختم.
نمیتونستم به رفتن فکر کنم وقتی ساتو توی اون
وضعیت گیر بود!
توی سرم هزار سوال رژه میرفت…هرهر سوال
آزاردهنده.
چیکار میکنه باهاش توی اون خونه؟!
چی بهش میگه؟!
چی به خوردش میده؟
چی ازش میخواد !؟
نکنه وادارش کنه باهاش رابطه…
حتی توی ذهنم هم نتونستم این جمله رو کامل نجوا
کنم.
سرم رو خم کردم و انگشتهامو با کلفگی لی موهام
کشیدم.
نه!
علی الحساب باید بیخیال رفتن میشدم.
من آدم رفتن نبودم اون هم وقتی خیالم از بابت ساتین
راحت نبود.
نخ سیگارو لی لبهام گرفتم و یلیط رو از وسط دو
تیکه کردم تا حتی یک درصد هم فکر و خیالم دنبالشو
نگیره.
موبایلم که روی زمین لغزید برگه ی بلیط رو رها
کردم و موبایلم رو برداشتم.
تا تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه
داشتم صدای بلند صفدر بهم فهموند حتمی یه اتفاقی
افتاده:
“الو…آقا…آقا به گوشی؟ آقا پلیسا ریختن اینجا…آقا ما
نمیدونیم چیکار کنیم…آقا محشر کبری شده اینجا….”
متعجب پرسیدم:
“پلیس !؟ پلیس واسه چی؟”
با صدای مضطربی که نشون از تشویش و
اضطرابش میداد گفت:
“آقا چمیدونم…همش تقصیر این سلداخانمه…یه مشت
الواتو میاره اینجا…
نمیدونم چه بساطیه آقا…مامورا یختن اینجا اقا به
دادمون برس”
از جا بلند شدم و تند تند گفتم:
“خیلی خب خیلی خب …
الن خودمو میرسونم!”
سیگارو پرت کردم کنار و با عجله دویدم سمت
موتورم و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون…
صدای قدمها و بدو بدو های صفدر از داخل حیاط رو
که شنیدم دیگه به در ضربه نزدم.
یکی دو قدم عقب رفتم و منتظر موندم درو باز کنه.
چند لحظه بعد لنگه ی در با یه صدای تیز و
ناخوشایندی باز شد و صفدر تو چهار چوب ایستاد.
تا چشم تو چشم شدیم گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا دلم می خواد نویسنده این رمان رو ی جا ببینم محکم بغلش کنم ببوسمش خیلییی نویسنده باحالیه که انقدر قشنگ مینویسه معلومه افکار قشنگی دارهدوست دارم بدونم چه کتابایی میخونه که انقدر قشنگ فکر میکنه
قشنگ بود
بچها نت واقعا کنده ، متنشم طولانیه بخاطر این ،اینقدر دیر میشه
نه اصلا اشکال نداره؛ مرسی بابت پارت امشب❤
❤️❤️❤️
خیلی خیلی ممنون عزیزم