-سلام آقا…بردن…دیر اومدی…نیم ساعت پیش
بردنشون!
جسته گریخته حرف میزد و نامفهوم.
همونطور که موتور رو نگه داشته بودم پرسید:
-بردن !؟ کی رو بردن !؟ درست حرف بزن ببینم چی
میگی صفدر!
کلهش رو از سر برداشت و جواب داد:
-مامورا آقا…مامورا سلدا خانم و دوستاشو سوار یه
ون کردن و بردن!
نفسم رو با کلفگی بیرون فرستادم و بعد موتور رو
به آرومی یردم داخل حیاط و همزمان پرسیدم:
-آخه چرا !؟ مگه چیکار کرده بودن ؟
صفدر در حیاط رو بست و پا تند کرد سمتم و همزمان
گفت:
-بگو چیکار نکردن آقا! سلدا خانم اینجا رو کرده
خونه ی فسق و فجور و فحشا!
آقا چشمت روز بد نبینه…
یه پسرایی یه دخترایی میان و میرن اینجا که تو
آمریکاش هم سر و ریختشون اون مدلی نی…
آقا هروز هرروز اینجا بساط عیش و نوش یه مشت
الواته…
آقا یه وقت فکر نکنی من فضولمااا…هستیم دیگه
میبینیم
ولوم صداش رو آورد پایین و پچ پچ کنان گفت:
-آقا وقت و نیمه وقت سلدا خانم با یه مشت بی حیا
میان اینجا و کارایی میکنن که تو بلد کفر هم نمیکنن!
همین چند وقت پیش آقا سلدا خانم با یکی از این
دوستاش…چی بود اسمش؟
هان…اشکین…اشکبوس…اشکان….آقا خلصه با این
پسره تو آلچیق…
حرفشو ادامه نداد و بجاش با گزیدن لبش گفت:
-اسنغفرالل…اقا ولی حللش کردم.
با صدتا شوینده اونجا رو شستم
نجسی شده بود آقا…
کلفه پرسیدم:
-صفدر…چرا بردنشون !؟
سری به تاسف تکون داد و گفت:
-مهمونی راه انداخته بودن صدای جیغ و داد دی
جیشون کل محل رو برداشته بود…همسایه ها بد شاکی
شده بودن
نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف چرخیدم و به حیاط
بهم ریخته نگاه کردم.
حیاطی که همه جاش میشد بطری های عرق سگی و
مشروب و …پیدا کرد.
چرا…
واقعا چرا سلدا غرق شده بود تو این لذتهای مزخرف؟
چرا نمیخواست راه درست رو ببینه ؟
چشمهام که روی حیاط روشن اما بهم ریخته ی این
خونه به گردش دراومد.
صفدر که متوجه شده بود چی توجه ام رو جلب کرده
از پشت سر بهم نزدیک شد و گفت:
-آقا گمون نبری اینجا همیشه اینجوریه و من به اینجا
نمیرسم
خدا سر شاهده آقا من هرروز خدا اینجارو مثل دسته
گل میکنم ولی چیکار کنم که سلدا خانم و رفقاش هی
همچی رو بهم می ریزن…
بخدا از کت و کول افتادم دیگه آقا!
سرم رو برگردوندم سمتش و پرسیدم:
-مپرسیدی کدوم کلنتری بردنشون !؟
تندتند جواب داد:
-چرا چرا آقا…چرا اتفاقا یه خودکار و کاغذ دادم دست
یکی از این مامورا التماسش کردم آدرس رو واسم
نوشت.
کار آقای براتیه آقا…چند بار بابت این مهمونی اومد
گله و شکایت.
این بار آخری هم وقتی اومد سلدا خانم حسابی بهش
بدو بیراه گفت اونم شاکی شد و گفت اگه شمارو
نفرستادم هلفتونی از سگ کمترم!
آخرشم فرستاد…
میخواستم به سلدا همچی بدم تا از گذشته اش فاصله
بگیره ولی انگار چیزایی که بهش داده بودم اون رو به
گذشته اش نزدیک تر کرد نه دورتر…
دستم رو باحالی که به اندازه کافی بابت ساتین خراب
بود،سمت صفدر دراز کردم و گفتم:
-آدرس رو بده!
مطیعانه جواب داد:
-رو چشمم اقا…
دست برد تو جیب پیرهنش و از حالی که از زیر
جلیقه سرمه ای رنگ تنش کاغذ رو بیرون میاورد
گفت:
-یکی دوباری نصیحتش کردم ولی آقا کو گوش
شنوا…البت ما مسلمونیم دیگه باس همدیگرو نهی از
منکر و امر به معروف بکنیم.
ولی بجای اینکه حرف گوش بکنه اقا بهم گفت سرتو
بکن تو آخور خودت کله دیکی! دیک چی هست آقا !؟
ناخوداگاه لبخندی زدم و با گرفتن کاغذ جواب دادم:
-هیچی صفدر…هیچی! جدیش نگیر ..
همراه با سلدا از کلنتری زدیم بیرون.
من جلو راه میرفتم و اون پشت سرم با اون کفشهای
پاشنه بلندش که تق تق صدا میدادن راه میومد و زیر
لب غر غر میکرد.
هیچ ایده و راه حلی برای درست کردنش نداشتم.
درست کردن که نه…ما کی باشیم بخوایم کسی رو
درست کنیم.
من فقط دلم میخواست اون بدونه که میشه بدون انجام
خیلی کارها هم میشه خوش گذروند.
صکص با مردهای مختلف و شبانه روز پارتی گرفتن
و کام گرفتن از هر مزخرفی به اسم مواد قطعا تهش
به ماجراهای خوشی ختم نمیشد!
پرسید:
-سیگار داری !؟
ایستادم.نفس عمیقی کشیدم و خیلی آروم چدخیدم
سمتش و با خیره شدن تو چشمهای درشتش گفتم:
-سلدا…میدونی با چه مکافاتی از اینجا آوردمت
بیرون؟ میدونی چند برگه تعهدنامه اونجا داشتی؟
میدونی میخواستن بفرستنت مراجع بالتر؟
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بعد از مکث
کوتاهی ادامه دادم:
-خواستم تو همچی داشته باشی که از رندگی بد گذشته
ات فاصله بگیری نه اینکه یه زندگی مزخرف دیگه
رو شروع کنی!
بهش برخورد.
ابروهاشو توی هم گره زد تا صورتش عبوس بشه و
عصبانیت و دلخوریش رو به من بفهمونه بعد هم که
طلبکارانه پرسید:
-چرا فکر میکنی زندگی من مزخرفه هاااا !؟
مزخرف بودنشو تو تعیین میکنی!؟
زندگی من خیلی هم خوبه.
من راضی ام تو اگه نیستی به من ربطی نداره!
اگه دلت واسه اون خونه و ماشینی که دادی دستم شور
میزنه من…
پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم:
-سلدا بس کن! روزی که از اون کشور لعنتی برگشتم
و دیدم تو دیگه خونه نیستی و پدرت باخودش بردت
تا مدتها با پدر و مادرم حرف نمیزدم.
من اونارو مقصر میدونستم.
مادرت تورو سپرده بود به ما واسه همین بابامو
مجبور کرده بودم آدماشو بفرسته دنبالت ولی
نبودی…پیدا نشدی…
کوتاه نیومدم.گشتم و گشتم و این گشتن تا این سن ادامه
پیدا کرد.
من احساس میکردم یه خواهر دادم و اون خواهر گم
شده و باید پیداش کنن و گذشته رو جبران کنم.
من نمیگم خوش نباش.
نمیگم مهمونی نرو یا با رفقات نگرد یا پارتی راه
ننداز نه…من فقط میگم اونجوری زندگی کن که اگه
پدرت نمیبردت…
پوزخند زد و قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفت:
-زندگی عقبگرد نداره آقای امیرسام مرصاد!
اینو فراموش نکن….
یک قدم به سمتم اومد و دستشو توی جیب شلوارم
فرو برد و پاکت سیگارم رو بیرون آورد و همزمان
گفت:
-خشت اول من خیلی وقته گذاشته شده…
عصبی اما آروم گفتم:
-کاش اینو نکنی یه بهونه و بیخیال بعضی کارای
غلط بشی
تند و با تشر گفت:
-کارای من غلط نیست…چوم تو بهشون میگی غلط
دلیل نمیشه باشن…
عاجزانه گفتم:
-سلدا سلدا… من چیمیگم تو چی میگی…
ابروهاش رو داد بال و گفت:
– تو نمیتونی منو عوض کنی چون من خودمو دوست
دارم.
چون من این هستم…اینی که میبینی و تو نمیتونی کسی
رو عوض کنی.
هیشکی نمیتونه هیشکی رو عوض کنه.
یه نخ سیگار بیرون آورد و بعد پاکت رو دویاره
گذاشت تو جیب شلوارم و همون طور که تو بقیه
جیبهام دنبال فندک میگشت ادامه داد:
-اگه میشد به عقب برگشت آره…اونوقت منم خیلی
چیزارو تغییر میدادم اما حال دیگه بهتره منو به حال
خودم ول کنی.
من میخوام همونی باشم که خودم میخوام نه اونی که
تو میخوای!
و بالخره فندکو پیدا کرد وبا روشن کردم سیگار بحث
رو عوض کرد و گفت:
-این یارو براتی رو دارم براش…یه حالی من ازش
بگیرم…حال واسه من مامور خبر میکنه! بد حالشو
میگیرم…
ولی یلدای ناکس خوب پیچوند و در رفت.
اوستا شده ناکس…
اون خندید ولی من باز نفسم رو آه مانند بیرون
فرستادم….
صورتص پشت هاله ای از نور مات و پنهان شده و
بود من حسرت وار از خودم
میپرسیدم.چطور…چطور میتونم زندگی رو برای اون
به عقب برگردونم !؟
محو تماشاش بودم که یه مرد جوون که همین چنددقیقه
پیش از کلنتری خارج شده بود و البته داخل هم دیده
بودیمش، همونطور که به سمت پرادو ی سفید رنگش
میرفت خطاب به سلدا گقت:
-با ما میپریدی به از این میگذشت سلی خانم!
من نمیشناختمش اما سلدا میشناخت چون بلفاصه
بهش نگاه کرد و بعد هم گفت:
-برو بابا تازه یه دوران رسیده! تو برو سویچو به اون
یکی داداشت بده یه وقت از نوبتش نگذره ..
پسره درحالی که با لبخند سلدارو نگاه میکرد کف
دستش رو با غرور رو لبه در ماشین کشید و گفت:
-تهش واسه اینکه وردل این تازه به دورن رسیده
سوار این ماشین بشینی به موس موس کردن میفتی
حال ببین!
سلدا پوزخندی زد و گفت:
-تو فعل برو ماشینو به دادشت تحویل بده چون نوبتت
تموم شده بعد بیا قمپز در کن ! تازه به دور رسیده…
یه کام عمیق از سیگارش گرفت و بعد حین راه رفتن
گفت:
-این یارو رو میبینی…اینی که اینجوری واسه من زر
میزنه این بقول یارو گفتنی تا دیروز دم آسانسور
وایمیستاد میگفت دربست حال واسه من قپی میاد!
حالم از اینجور آدما بهم میخوره….
کاش بجای موتور با اون ماشین گرونت میومدی
دهنشو میبستم
به حرفهاش توجهی نکردم و رقتم سمت موتور و
همزمان دست بردم توجیب شلوارم تا سوئیچ رو
دربیارم..
من قدم زنان و دلخور از ماجراهایی اخیر راه میرفتم
و اون همچنان غرولند کنان میگفت:
-یارو تا دیروز حاضر بود پای مارو لیس بزنه حال
میگه پشت دستمم ببوسی دیگه بهت محل نمیدم.
آه نداشتن با ناله سودا کنن.
سه تا داداشتن سه تاشون سه تا مرغ نمی ارزن…
شانسشون زد بابای بی خاصیتشون رو کشتن پول دیه
رو گرفتن و شدن از برو بچ بال…
درست کنار موتور ایستادم.
گوش تیز کردم و مابقی حرفهاش رو گوش دادم:
-احمقن…پوله رو دادن به باد و همین یه ماشینه
واسشون مونده که اون روهم زوج و فردش کردن.
هر سه تاشون تو کفم بودن حال واسه من چسی میاد
ای بابا…باز که این یابوتو آوردی…من نمیدونم تو از
چی این موتور خوشت میاد.
بابا تو بچه پولداری…تو باس از اون ماشین خفنا سوار
بشی پسر امیر ارسلن
چرخیدم سمتش و زل زدم تو چشمهاش.کنجکاوانه
پرسیدم:
-گفتی این یارو دیه گرفته ؟ دیه ی باباشو !؟
سرش رو به عقب خم کرد و با جمع کردن لبهاش دود
سیگارو فوت کرد بیرون و جواب داد:
-اهوممم…داداشش دوست پسر یلدا بود…البته یه مدت.
یلدا میگفت باباشون دوتا زن داشت.زن دومیه باباهه
رو میکشه اینام درخواست قصاص میدن ولی بعد یه
پول کلفت از دختر زنه میگیرن و رضایت میدن!
هرچه بیشتر میگذشت و هرچه بیشتر ساتو در مورد
اون مرد حرف میزد بیشتر مطمئن میشدم تقریبا داره
در مورد ساتین و مادرش حرف میزنه واسه همین
پرسیدم:
-گفتی سه تا داداشن آره ؟
سرشو تکون داد ودرجواب سوالم خندید و گفت:
-اهوم… ولی بهتره بگی سه تا کودن!
دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
جاخورد و اول متعجب و بعد عصبانی منی که هی
میکشیدمش جلو رو نگاهی انداخت.
سیگارش از دستش افتاد روی زمین و اون بی توجه
به اون نخ سیگاری که تمام مدتی که تو بازداشتگاه
سپری میکرد در حسرت کام گرفتن ازش بود،
درحالی که به اجبار دنبال من تند تند راه
میومد متعجب پرسید:
-عه عه عه…چیکار میکنی؟ عه سیگارم…سیگار…تو
چرا جنی شدی؟ چیکار میکنی؟
با کمی فاصله از ماشین اون پسره نگهش داشتم وبعد
بی مقدمه و تند تند گفتم:
-یارو رو نگهش دار…
نگاه سردرگمش روی صورتم به گردش دراومد و
اون متعجب تر از قبل پرسید:
-چیمیگی؟ واسه چی آخه؟
درحالی که هر آن هراس رفتن پسره رو داشتم تند و
عجولنه گفتم:
-سلدا سوال نپرس…سوالت بمونه واسه بعدااا
الن فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده…
با اینکه دید و فهمید من برای اینکه اون پسره رو
نگهش داره و یه فرصت صحبت باهاش برای من
جور کنه چقدر در تلطم هستم اما بازهم مقاومت کرد
و گفت:
-نمیخوام… من ازش خوشم نمیاد ..من اینو ردش
کردم حال برم کرم بریزم و نگهش دارم؟
فشاری به دستش آوردم و گفتم:
-سلدا…لطفاااا…بخاطر من!
خواهش میکنم.
وقتی خواهش های من رو دید سردرگم و متعجب تر
از قبل کنجکاو شد و پرسید:
-آخه چرا !؟
باز نگاهی به پسره انداختم.
یه دستمال گرفته بود دستش و آینه رو تمیز میکرد.
رو چرخوندم سمت سلدا و جواب دادم:
-توضیح میدم برات…فقط نگهش دار و باهاش یه قرار
بزار.
هرجا نگه داشتی من متوجه میشم که اونجا قراره
باهاش صحیت کنی.اونجا میبینمت!
خواهش میکنم…فقط برو تا سوار نشده و نرفته.
بعدا همچی رو برات توضیح میدم
بر خلف میلش دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-ای بابا…تو هم جنی شدیااا.
با حرص گفنم:
-سلدا داره میره بدووو…
کلفه جواب داد:
-باشه بابا باشه…کاش تو همون بازداشتگاه می موندم
اما مجبور نمیشدم با ابن نکبت قرار بزارم
دوید سمت ماشین پسره ودرست وقتی میخواست
حرکت کنه درو گرفت و با نگه داشتنش شروع کرد
صحبت کردن و گپ زدن.
میدونستم که سلدا کار بلد تر و اغواگر تر از اون
هست که نتونه از پس این مورد بربیاد برای همین
دویدم سمت موتور و پشت فرمونش نشستم و منتظر
موندم تا سلدا سوار ماشین بشه.
یه چنددقیقه ای طول کشید اما درنهایت ماشین رو دور
زد و کنار پسره نشست و منم با فاصله و احتیاط
تعقیبشون کردم…
وقتی ماشین رو حوالی یه کافی شاپ نگه داشت
فهمیدم که قصد دارن برن اونجا.
پیاده شدن و همطونور که انتظار میرفت باهم به سمت
کافی شاپ رفتن.
سلدا سرش رو برگردوند سمتم و با اشاره بهم فهموند
حوصله ی پسره رو نداره اما من دستمو به سمت
کافه تکون دادم و اینجوری ازش خواستم باهاش بره
داخل.
یه حس قوی ای بهم میگفت این سه برادر که سلدا
ازشون حرف میزد و نسبت بهشون شناخت داشت
همون پسرعموهای ساتین هستن.
همونهایی که همیشه آزارش میدادن!
همونهایی که احتمال از نویان پول گرفتن و رضایت
دادن.
موتور رو جای مناسبی پارک کردم و چنددقیقه بعد
به سمت کافه رفتم.
نباید فرصت صحبت با این مرد رو از دست میدادم
آخه حال متوجه شدم شاید هیچ چیز اتفاقی نبوده و این
مهمونی و شکایت و اومدن من به اینجا ودرنهایت
دیدن این پسره حکمت داشته!
هه!
کم کم داشتم به چیزایی اعتقاد پیدا میکردم که قبل تو
فازشون نبودم!
درو باز کردم و رفتم داخل.
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدمشون قدم زنان
به سمتشون رقتم.
هرچه نزدیکتر میشدم صدا و حرفهای پسره واسم
واضحتر میشد:
-تو رو واسه چی گرفته بودن !؟
سلدا بیتفاوت گفت:
-بیخودی…بخاطر پارتی….تو چی؟ اونایی که
جنساتون رو دزدین گرفتین ؟
پیره صورتشو خاروند و جواب داد:
-نه دیگه…کلی ردشون رو گرفتیم یه سری نشون
ازشون پیدا کردیم…ناکسا نصف جنسهای مغازه رو
برده بودن…تو پارتی چیکار کردی که گرفته بودنت
هاااان بل ؟
دستم رو از پشت سر روی شونه اش گذاشتم و
فشردمش.
سرش رو چرخوند و با جاخوردگی نگاهم کرد.
پرسشی گفت:
-جان ؟! شومااااا ؟
صندلی کناری رو عقب کشیدم و گفتم:
-فعل سلم علیک!
منو در نگاه اول یه بچه پرور دید که به خودش اجازه
داده بیاد و محفل دونفره و عاشقانه اش رو بهم بریزه
واسه همین یه چشم غره رفت و پرسید:
-تو دیگه کی هستی؟
چقدرم پرروئہ…اومده اینجا نشسته.پاشو…پاشو داداش
برو جای دیگه اینجا دونفر نشستناااا!
نفس عمیقی کشیدم و بی مقدمه پرسیدم:
-تو پسرعموی ساتین هستی؟
سوال من بهش فهموند که میشناسمش.
اونقدر که حتی اسم دخترعموش رو هم میدونم.
ابروهاش با حالتی متفکرانه توی هم گره خوردن.
با دقت تماشام کرد و چون نشناختم پرسید:
-تو کی هستی ؟ ساتو رو از کجا میشناسی!؟
حال دیگه مطمئن شدم اشتباه نمیکردم.
اون واقعا پسرعموی ساتین بود.
دستمو روی میز گذاشتم و گفتم:
-تو و اون داداشای الدنگت خجالت نکشیدن بابت یه
مشت پول دختر عموتون رو به یه عوضی
فروختین!؟
گدایی میکردین شرف داشت به این ناموس فروشی…
آب دهنش رو قورت داد و بعد در حالی که از حالت
صورتش کامل مشخص بود یکم بابت شنیدن این
مسائل خصوصی دچار تعجب شده گفت:
-اگه ما ناموس فروشیم اون و ننه اش آدمکشن!
تو که اونو میشناسی حتما اینم میدونی که مادرش
بابامو کشته!
رک و صریح گفتم:
-اگه بابای تو یه عوضی نبود و ازارشون نمیداد این
اتفاقا نمیفتاد.درسته …!؟
چشمهای تنگ و پف کرده اش شدن دوتا گردو.
دوتا گردو که من دلم میخواست بشکنمشون و
محتواشون رو دربیارم و تو مشتم اونقدر فشار بدم که
پودر بشن.
نگاهی به هیکلم انداخت و چون خوب فهمید نمیتونه
باهام دربیفته فقط دستشو مشت کرد و بعد هم گفت:
-بابای من هر کی که بود و هرجور که بود به هیشکی
ربط نداره!
این بی تفاوتی و بی غیریتش نسبت به دختر عموش
حالمو بد میکرد.
اونقدر بد که دلم میخواست همینجا آش و لشش بکنم.
نگاه تند و تیزی حواله اش کردم و پرسیدم:
-تو و اون داداشای لشخورت خیلی خوب میدونین
مرگ پدرتون یه اتفاق بود.یه دفاع…دفاع یه مادر از
دخترش…
ناموستونو فروختین و حالیت نیست پیش کیه و تو چه
وضعیتیه! تو آدم نیستی!
تو یه بی شرفی!
سلدا گیج و ویج پرسید:
-اینجا چه خبره!؟
رو به پسره گفتم:
-اگه یه ذره شرف تو وجودت مونده کمک کن
دخترعموت رو از منجلبی که توش گیر کرده بکشیم
بیرون…
دیگه نتونست تحمل کنه.
یه نگاه به من و یه نگاه به سلدا انداخت و بعد گفت:
-باس میفهمیدم سلم گرگ بی طمع نیست! تو
آوردیش…خوب میدونم!
مکث کرد.از سلدایی که شده بود یه علمت سوال گنده
رو برگردوند و دوباره به خودم خیره شد و گفت:
-نه اینکه الن اون توی چه وضعیتی هست واسم
مهمه نه اینکه تو چیکارشی و به چه دلیل داری
سنگش رو به سینه میزنی…میفهمی!
هیچکدوم واسه من مهم نیست!
این حرفهایی که نماد واضحی از ذات و درونش بودن
رو در کمال وقاحت به زبون آورد و بعد هم از کافه
بیرون رفت…
احساس میکردم هر آن قراره از روی صندلی بلند بشم
و بیفتم به جون اون نر!
نه!
حتی نمیشد بهش گفت نر.
صحبت با اونا بیفایده بود وقتی همه چیز رو پول
میدیدن!
وقتی سلدا و مادرش رو به چشم قاتل می دیدن.
این آدما اما پول تو زندگیشون حرف اول و آخر رو
میزد.
شاید باید از راه همین نقطه ضعف وارد میشدم.
ولی چه جوری !؟
با چه راهی !؟
صدای سلدا من آشفته حال سردرگم رو که همچنان
نگاه عصبانیم روی مسیری که اون مرد ازش رد شده
بود، ثابت و خیره مونده بود بیرون کشید:
-ساتو کیه !؟ واسه چی بخاطرش با این یارو درگیر
شدی!؟
گره ی مشتم رو وا کردم و با بیرون فرستادن نفسم
گفتم:
-میشناسیش …
رفت توی فکر…چند لحظه ای باخودش فکر کرد و
بعد چون به نتیجه ای نرسید گفت:
-نمیشناسمش….
نفسم بیرون فرستادم و گفتم:
-نوه ی ننجونه….بچگیت رو مرور کنی یادت میاد
کدوم دخترو میگم!
چون اینو گفتم رفت تو فکر.
چند دقیقه ای به چیزی که ازش خواستم عمل کرد.
کامل مشخص بود داره اون دوران رو تو ذهنش
مرور میکنه و خیلی زود هم براش روشن شد اون کیه
چون پرسید:
-دختر، دختر کبری! اونو میگی آره؟
میشناسمش…یعنی نه اینکه بشناسمش نه…منظورم اینه
که وقتی به گذشته فکر میکنم یادم میاد کدومو
میگی…ولی…اینو نمیفهمم که چرا تو داری حرص و
جوشش رو میخوری!؟
اصل داستان این دختره چیه…ربطش با این سه تا
ببوگلبی چیه ؟
چشم از دور دست برداشتمو رو به سوی اون کردم.
نگاهش جوری بود که مطمئنن تا جواب سوالش رو
نمیگرفت ول کن نمیشد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چون اون به کمک احتیاج داره.
چون تمام مدت یه جورایی بیخ گوشم بود اما نفهمیدم
درگیر چه مشکلت بزرگی هست…و چون…
مکث کردم و این مکث اونقدر طولنی شد که مورد
سوم رو خودش حدس زد و پرسید:
-و چون دوستش داری !؟
اگرچه هر چند سال یکبار به ایران میومدم و هربار
از اینکه برخی از امورات کاری و البته ساده ی پدرم
رو ساتین نامی انجام میده باخبر بودم اما هیچوقت
باهاش رو به رو نشدم.
هیچوقت تا این دفعات آخری!
حس خوبی بهش داشتم اما دغدغه های زیادم اجازه
نمیداد از خودم بپرسم اسم این حس خوب چیه !؟
دستمو از روی میز برداشتم و مایوسانه جواب دادم:
-اینکه من چه حسی دارم مهم نیست.اینکه کنارم بود و
نفهمیدم داره چیکار میکنه ودرگیر چه مشکلتی هست
مهمه…و این مایه ی شرم من!
نگاهش سرد اما معنی دار و گله مند شد.
شبیه کسی که به بازی گرفته شده.
پوزخند زد و پرسید:
-فکر میکردم منو دوست داری..نگو دل اقا ترمینال
جنوبیه واسه خودش!
این میره اون میاد!
مهوش میره پریوش میاد…شهین میره مهین میاد
خیلی سریع واکنش نشون دادم و گفتم:
-من هنوزم تورو دوست دارم.مثل یه خواهر…برای
همین همیشه دنبالت بودم.
دنبال خواهرم برای اینکه یه زندگی جدید و خوب
واسش بسازم.
برای اینکه کاری کنم گذشته و تلخی هاش رو
فراموش کنه.
اما حتی اگه دوستت داشته بودم هم واسه تو چه فرقی
داشت وفتی هرروز با یه مردی و زندگیت خلصه
شده تو ص*کص و مشروب و سیگار و پارتی و…تو،
داری توی پوچی غلت میزنی و خودت اصل متوجه
نیستی!
ابروهاش بهم نزدیک شدن و صورتش اخمالود شد.
گله مند و عصبانی گفت:
-تو حق نداری …
قبل از اینکه حرفش تموم بشه با انزجار گفتم:
-بس کن سلدا ! داری حالمو بد میکنی…یه نگاه به
خودت بنداز !؟
میتونستی یه دختر تحصیلکرده باشی که حتی اگه
پدرش یه عوضی تمام عیاره اما میجنگه تا آینده اش
بوی گند تعفن نده یا دست کم دختری که وقتی یه نفر
میخواد بهش کمک کنه
دستشو رو زانوش بزاره و از زمین خاکی بلند بشه و
یه کسب و کار شرافتمندانه راه بندازه اما چشماتو رو
همچی بستی و خودتو غرق چیزایی کردی که هیچی
ازت نمیسازه جز یه آدم پوچ و توخالی…
اینو گفتم و از روی صندلی بلندشدم و قدم زنان از
کافی شاپ بیرون رفتم درحالی که همچنان به این فکر
میکردم باید برای ساتین چه کاری انجام بدم !؟
*ساتین*
بدنم میسوخت…. انگار افتاده بودم توی یه تنور داغ
درحالی که درونم کامل برخلف بیردنم سرد بود.
به سردی یه تیکه یخ!
در آن واحد هم از سرما می لرزیدم و هم از داغی
میسوختم.
دوتا پتو روی تنم بود اما همچنان لرز داشتم و این
بدحالی لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
کارم به هذیون گویی و پرت و پل گفتن رسیده بود.
به بیفراری…
به ناتوانی در شنیدن صدای دور و بری هام!
دست مردونه اما لطیفی رو روی پیشونیم احساس
کردم و همزمان فرو رفتن چیزی رو توی دهنم.
صدای نویان رو شنیدم که گفت:
-احساس میکنم داغتر شده!
زنی که صدا و لحنش برام نا آشنا بود پرسید:
-از کی اینجوریه !؟
نویان آهسته و با تاسف و حتی کمی عصبانیت جواب
داد:
-دو سه روزی میشه!
زنی که نمیشناختمش اون چیزی که توی دهنم فرو
برده بود رو بیرون آورد و بعد گفت:
-دو سه روز تو این وضعیته و تازه یادتون افتاده یه
نفرو بیارین بالی سرش !؟
تبش خیلی بالس ..خیلی خیلی…به نظرم ببرینش
بیمارستان! ممکنه تشنج کنه….این دختر حتما باید
بستری بشه.
نویان عصبانی و شاکی گفت:
-خب تو برای همین اینجا هستی دیگه !؟ خودت یه
کاریش کن…یه چیزی بده بهش بخوره که نیازی به
بیمارستان رفتنش نباشه…
-آقا نویان من پرستارم…جز همون چیزایی که تلفنی
ازم پرسیدی واسه کسی که تب داره چیکار باید بکنی
و گفتم کار دیگه ای از دستم برنمیاد.
باید ببرینش بیمارستان…
وضعیتش غیر طبیعیه…من نمیفهمم دلیل این تب و
لرزش چیه! من که پزشک نیستم…من یه پرستارم!
هر کاری از دستم برمیومد کردم ولی خب بازم فایده
نداشت.
نویان کلفه تر از قبل گفت:
-نمیخوام بره بیمارستان!
اون زن از کنارم بلند شد و بعد با برداشتن دستگاه
فشارسنجش گفت:
-پس اگه تشنج کرد یا اتفاق بدتری واسه این بنده خدا
افتاد پای خودتون.
با اجازتون من دیگه میرم…
تازه از سر کار اومدم خیلی خستمه! خداحافظ…
نویان بدون اینکه بدرقه اش بکنه خم شد و زل زد به
صورت من و زیر لب نجواکنان پرسید:
“با تو باید چیکار کنم !؟ با تو که واسه من نه سود
داری و نه ضرر”
اینو گفت و بعد انگار که چاره ی دیگه ای براش
نمونده باشه گفت:
-تورج…بغلش کن بزارش تو ماشین ببریمش
اورژانس!
و آخرین چیزی که شنیدم صدای کلفت و زمخت
تورج بود که گفت:
-رو چشمم اقا…
تورج منی که حرفها و پرت و پلهای زیادی از بین
لبهای ترک خورده ام بیرون میومد رو روی صندلی
های عقب دراز کرد و بعد پشت فرمون نشست و
ماشین رو از حیاط خونه خارج کرد.
آشکارا می لرزیدم، نفس میزدم و حرفهایی به زبون
میاوردم که ل به لی همشون میشد اسم مادرم رو
شنید.
من مثل یه نوزاد ، مثل یه بچه ی نابالغ ، مثل یک
بزرگسال دلتنگ مادرم رو میخواستم.
ننجونم رو میخواستم و اتاق ساده ام رو…و با وجود
همه ی اینها نویان لیق شماتت نبود.
نبود چون با من شرط و شروط کرد.
آزادی مادرم در ازای خودم پس ابدا نباید بهش انگ
گنهکاری میزدم.
صدای تورج رو شنیدم که میگفت:
-آقا فکر نمیکنی زیادی دارین نگهش میدارین !؟مگه
هدف شما از اول چیز دیگه ای نبود !؟
مگه نگفتین هیچ جوره نمیتونین کاری کنیدحق
انحصار و حق واردات و صادرات چیزایی که
میخواین رو از پسرعموتون بگیرین مگر اینکه از
روش دیگه ای وارد بشین و وادارش کنید؟
میگفتین هیچ راهی وجود نداره اما من راهشو واسه
تون پیدا کردم.
اونقدر پاییدمش و اونقدر هرجا رفت تعقیبش کردم و
لحظه به لحظه از دور تعقیبش کردم که تهش که
فهمیدم چقدر این دختره واسش مهمه.
اونقدر که تا عموی لشخور دختره افتاد به جونش تا
جلوب درخونه شون دخل یارو رو نیاورد ول کن نشد.
شانس خوب شما اون روز تو جریان زد و خورد
خواهرتون سرو کله این دختر پیدا شد و همون
ماجرا بهونه ی خوبی شد واسه آشنایی…
حال فکر نمیکنین یکم زیادی دارین نگهش میدارین !؟
مگه از اول واسه معامله نگهش نداشتین…؟وقت این
معالمه سر نرسیده !؟
اگرچه حالم ناجور بود اما جسته و گریخته یه چیزایی
رو شنیدم و حالیم شد.
چیزایی که جمع بندیشون میگفت همچی ار اول یه
نقشه بوده…یه نقشه برای منافع مالی و شغلی!
اما این حرفها…
این چیزها تو ذهنم بجا نمی موندن…
من حالت طبیعی نداشتم.
تب شدید کارم رو رسونده بود به چرند گویی و
هذیون.
نویان سرش رو به عقب خم کرد وبعد درحالی که از
سیگارش کام میگرفت گفت:
-میدونی چیه تورج…دروغه که میگن همه ی
دخترارو میشه با پول خرید.
این یکی رو نشد با پول خرید…
تورج نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
-مهم چیزاییه که میخواین…فقط اینجوری میتونیم
ضررو زیانهارو جبران کنیم
نویان دود سیگارو از لی لبهاش بیرون فرستاد و
گفت:
-ولی حق با توئہ…دیگه به دردم نمیخوره…
میخواستم بدونم چقدر برای اون اهمیت داره که
فهمیدم.
حالش که خوب شد با امیرسام وارد معامله میشم…
اینو گفت و سرش رو کج کرد و بعد دستش رو از
پنجره بیرون برد …
*سلدا *
کمپوت سیبی که یلدا گرفته بود رو بعد از اینکه تمام
تیکه های سیبش رو خوردم آب خوش طعمش رو سر
کشیدم اما غرولند کنان خطاب به یلدا گفتم:
-خاک تو سرت کنم نسناس ! این چیه گرفتی آخه؟
گفتم آنانس بگیر…به بگیر…انبه بگیر…این چیه آخه
نشست رو صندلی و گفت:
-بابا وا بده دیگه! هی اینو بگی اونو بگیر…حال هر
کی ندونه فکر میکنه سرطان گرفتی.
معلوم نیست چی خوردی این ریختی شدی! رنگشو
نگاه!
چ چ چ! خدایی من به موقع به دادت نرسیده بودم تو
همون خونه نفله میشدی تا بوی تعفنت دنیا رو
برنمیداشت کسی خبردار نمیشد به فاک رفتی!
اون صفدر هم که چشم دیدنت رو نداره…
چی زدی حال !؟ از مجید جنس گرفتی !؟
قوطی خالی کمپوت رو گذاشتم رو میز کنار تخت و
بعد از یه نگاه به ُسرم جواب دادم:
-امیرسام یه چیزایی گفت حالمو بد کرد…زنگ زدم
مجید گفتم یه چیزایی بیار که بعد خوردنش نفهمم حتی
شام چی خوردم …سگ پدر معلوم نی چه گهی قاطی
کرد داد دستم!
آشغال بود….
از گوشه چشم با طمانینه نگاهم کرد و گفت:
-تو که آدمی نبودی که با حرفهای بقیه بلرزی…همیشه
آدما و حرفهاشون به یه ورت بود حال چیشد که
امیرسام و حرفهاش وادارت کردن آشغلها و
بنجلهای مجید رو بخوری و این حالی بشی ؟
سگرمه هامو زدم توی هم و جواب دادم:
-این داستانش فرق داره…..
کنجکاو پرسید:
-چه فرقی !؟ خب بگو ماهم بدونیم….
تاخواستم جوابش رو بدم چشمم به سمت دختری کشیده
شد که رو تخت بغلی دراز بود و من بخاطر اینکه یه
قسمت از پرده کنار بود تونسته بودم صورتش رو
ببینم.
صورت و اسمش که روی اون تابلو نوشته بود.
ساتین…
این اسم ناخودگاه منو یاد امیرسام انداخت.
یاد دختری که ازش برام حرف میزد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی نظیر بود 💖
واااای عالی بود خیلی خوب پیش میبری رمانو
ممنون