دختری که نگرانش بود و دقیقا نفهمیدم چرا براش
اونقور جلز و ولز میکرد اما کامل مشخص بود
بخاطرش ار خودش بی نهایت عصبانیه!
بی نهایت عصبانی و دلگیره!
خیره به اون دختری که دو سه ساعت هر کاری
میکردن تبش پایین نمیومد گفتم:
-میدونی چیه یلدا…دیروز تازه فهمیدم امیرسام اصل
منو دوست نداره.
یارو خودش عاشق یکی دیگه اس! عاشق یه دختره
ای که تو نمیشناسیش اما من میشناسمش…البت
شناختی که من ازش دارم واسه دورون تخماتیک
بچگیمونه!
دختره نوه ی آشپز خونه ی بابای امیرسام بود…
یلدا تا حرفهامو شنید با جاخوردگی گفت:
-پع! یارو یه پا رونالدینیهو بود واسه خودش .
به تو نگاه کرد به یه دخی دیگه پاس داد !؟
مگه داریم مگه میشه!؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-میگه من مثل خواهرشم…
دستشو به حالت خاکبرسر گفتن تکون داد و گفت:
-خاااااک ! صدبار بهت گفتم این پسره رو از دستش
نده.
با اون نوک قله ای بدون اون ته دره.
با اون خونه ی اشرافی و ماشین و یخچال پر و لباس
مارک داری بدون اون عن هم نداری!
حواسشو از دختره پرت کن…ادا خوبارو دربیار باز
بیاد سمتت!
از دستش نده وگرنه بد پشیمون میشی….
اینقدر با اینو اون پریدی که دل یارو رو زدی….
پوزخندی زدم و گفتم:
-حال که خوب بهش فکر میکنم میبینم این حس واسه
اخیرا نیست…از همون اول با یه نیتهای دیگه
میخواست بهم کمک کنه.
حتی یه روز وقتی براش لخت شدم و بهش اجازه دادم
باهام رابطه داشته باشه حاضر نشد اینکارو
بکنه…نمیفهمم چرا من احمق حالیم نشد!
در هر صورت دختره یه چیزیش هست.
یه چیزی که من ازش خبر ندارم.انگار افتاده تو
دردسر!
یلدا با بیفتاوتی شونه بال انداخت و گفت:
-چه بهتر!
و اما انگاه من باز به سمت اون دختر کشیده شد.
دختری که به طرز عجیبی احساس
میکردم میشناسمش درحالی که صورتش برام غریبه
بود در هر صورت دیگه نتونستم نسبت بهش بیفاوت
باشم.
از روی تخت اومدم پایین و با گرفتن اون وسیله ای
که چرخ داشت و سرم ازش آویزون بود به سمت
تخت دختره رفتم.
پرده رو یکم بیشتر کشیدم کنار و مستقیم و از فاصله
کمی به صورت سرخ شده اش که نشون از داغیش
میداد و به لبهای ترک خورده اش خیره شدم…
اونقدر بی جون بود که حتی نمیتونست چشمهاش رو
درست و حسابی باز کنه.
مشخص بود اونقدر تو تب سوخته که لبهاش ترک
خوردن و شکاف پیدا کردن.
پلکهاش تکون میخوردن اما خیلی سخت میتونست
چشمهاش رو باز کنه.
کمی پایینتر یه مرد جوون مشغول صحبت با دکتری
بود که بهش میگفت:
-بهتره که شب رو همینجا بمونه…تبش هم یکم پایینتر
اومده…فقط نمیدونم چرا این بنده خدارو اینقدر دیر
آوردین!همسرتون هستن!؟
مرد یکم دستپاچه شد ولی درنهایت جوابی داد که
راست و دردغش رو فقط خدا میدونست:
-بله…راضی نمیشد بیاد…فکر میکرد خوب میشه!
دکتر نسخه رو به سمتش گرفت و گفت:
-وضعیتش خیلی بده…حتی اگه خودش هم راضی
نمیشد عاقلنه تر بود اگه میاوردینش!
وقتی دکتر رفت،از اونجایی که میدونست اون مرد
دوباره برمیگرده سمت دختره پرده رو رها کردم و
یک قدم عقب رفتم.
یلدا پرسید:
-چیکار میکنی !؟
انگشت اشاره ام رو جلوی لبهام گرفتم و گفتم:
-هیششش! ببند گاله رو چنددقیقه!
زیر لب دو سه تا فحش نثارم کرد وبعد هم در یکی از
کمپوتهارو باز کرد و مشغول خوردنش شد.
چند لحظه بعد همونطور که حدس زده بودم نزدیک
شدن اون مرد رو به دختره احساس کردم.
قامت بلندش رو خم کرد و خطاب به دختره گفت:
-ساتین…بهتره خودتو به موش مردگی نزنی…تبت
اومده پایین پس بهتره وقتی دکتر اومد سراغت خودت
ازش بخوای مرخصت بکنه!
خوب گوشاتو وا کن و این حرف منو بشنو…
این ننه من غریبم بازی هات هرگز منو مجاب نمیکنه
تورو دو دستی تقدیم امیرسام بکنم!
مکث کرد.دستش دختره رو فشرد و گفت:
-من تورو مفت از دست نمیدم…
تا اسم امیرسام به میون اومد خشکم زد.
خدای من!
واقعا این همون دختره اس؟
نه امکان نداره آخه مگه میشه؟
چرا آخه باید همچین فرصتی پیش بیاد !؟
ولی انگار شده…
احساس عجیبی که داشتم در حقیقت همین بود.
اینکه این دختر همون ساتینی بود که امیرسام
بخاطرش بیقرار شده بود و عصبی…
وقتی اون مرد رفت تا داروهای دختره رو بگیره پرده
رو کنار زدم و کنار تختش ایستادم.
لی چشمهاش رو باز کرد و بهم خیره شد.
سرم رو خم کردم و بی مقدمه از اون که حتی از ده
فرسخی هم حال و روزش فریاد میزد چقدر ناخوشه
پرسیدم:
-تو همون نوه کبری خانمی؟ امیرسام میشناسی؟
امیرسام مرصاد !؟
پسر امیرارسلن مرصاد !؟
میشناسی !؟
به سختی و با مشقت پلکهاش رو به نشانه ی مثبت
بودن جواب سوالهام بازو بسته کرد.
ای بابا …
آخه این باید چه معنی ای داشته باشه ؟
چرا من باید سر راهش قرار بگیرم و اینجا ببینمش ؟
چشمهام روی صورتش گر گرفته اش به گردش
دراومد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
اگه دستش رو میزاشتپ تو دستم امیرسام و اون دیگه
تحویلم نمیگرفت و بهم نمی رسید و فراموشم میکرد
چی؟
خواستم خودمو پس بکشم و به کل بیخیال همچی بشم
و دیدنش رو نادیده بگیرم ولی نتونستم.
یه چیزی ته قلبم بود که بهم میگفت باید به این دختر
کمک کنم.
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-اون یارو راست میگفت شوهرته ؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و با صدای
ضعیفی جواب داد:
-نه….
خم شدم و پرسیدم:
-پس ببین فعل نپرس کی ام و چی ام و فلن و بهمان
و بیسار…فقط بگو جونشو داری از اینجا ببرمت
بیرون؟
لبهای ترک خورده اش رو وا کرد وبه سختی پرسید:
-تو کی هستی !؟
یه نگاه به سمت راست انداختم و گفتم:
-حال وقت جواب دادن به این سوال نیست.
من کمکت میکنم از اینجا بزنی بیرون ولی خودتم باید
کمک کنی.
به پرستار میگم باس بری توالت…دوستم میبرت
بیرون.
باهاش برو…
چرخیدم سمت یلدا که عین نخورده ها یه بند داشت می
لونبوند.
بال سرش ایستادم و گفتم:
-حوصله جیمزباند بازی داری؟
گیج و ویج نگاهم کرد و پرسید:
-هااان !؟ چی چی بازی!؟ تف به شرفت مجید…چی
به خورد تو داد آخه…
قوری کمپوت رو از دستش کشیدم بیرون و انداختم تو
سطل زباله و بعد گفتم:
-خوب گوشاتو وا کن یلدا ببین چی بهت میگم…دختره
تخت بغلی رو برمیداری و به پرستار میگی میخواد
بره توالت و داری کمکش میکنی ولی نمیکنی.
دستشو میگیری و میبریش بیرون و سوار تاکسی
میشی و منتظر میشی تا منم بیام…حالیت شد ؟
سردرگم تر از قبل گفت:
-واااا…آخه واسه چی !؟چرا !؟
دستشو گرفتم و به زحمت از جا بلندش کردم و گفنم:
-پاشو کاری که بهت گفتم رو انجام بده…یال…
ای بابایی زمزمه کرد و حین بلندشدن از رو صندلی
گفت:
-پاک خل شده! تولیست جرمهای قشنگمون آدم ربایی
نداشتیم که حال قراره داشته باشیم.
سوزن سرم رو از دستم جدا کردم و کنار پرده ایستادم
و اوضاع رو پاییدم.
یلدا درحالی که غرولند کنان بابت این کار شماتتم
میکرد و همچنان نمیفهمید چرا میخوام اینکارو انجام
بدم کمک کرد دختره از جا بلند بشه و بعد هم با
هموندلیلی که خودم ازش خواسته بودم یعنی به بهانه
توالت دختره رو که نای راه رفتن نداشت و آشکارا
می لرزید رو از اورژانس بیرون برد.
مضطرب وار اینور اونورمو نگاه کردم.
هرگز تو زندگیم اون حجم از استرس رو تحمل
نکرده بودم.
اونا آروم راه میرفتن و من هر لحظه واهمه ی سر
رسیدن یارو رو داشتم.
قلبم تند تند می تپید و لبم ناخواسته زیر دندونام جویده
میشد.
با حرص و زمزمه کنان گفتم:
” مرده شورتو ببرن یلدا…د برو دیگه”
نگاهی دوباره به اطراف انداختم.
خداروشکر هیشکی حواسش به این که یلدا دختره رو
به جای سرویس بهداشتی از اورژانس بیرون برده
نبود.
پامو تند تند تکون میدادم و مضطرب انتهای راهرو
رو نگاه میکردم تا وقتی که چشمم به همون مردی
افتاد که واسه دختره خط و نشون میکشید.
خودمو کشید عقب تا نبینم.
با کیسه دارو اومد به همون سمتی که ساتین رو تخت
بود و چون ندیدش متحیر و بهت زده به دور خودش
چرخید و بعد دوید سمت پرستار و پرسید:
-بیمار من کو !؟ بیماری که اینجا رو این تخت دراز
بود کو خانم !؟ کجاست !؟
پرستار خونسرد جواب داد:
-نگران نباش آقا…رفته سرویس بهداشتی!
دیگه اونجا نموندم.
سر به زیر انداختم و بیرون اومدم و بعد هم پا تند
کردم سمت خروجی اورژانس و از اونجا زدم بیرون.
سر چرخوندم و چپ و راست رو برای دیدنشون دید
زدم.
تو شلوغی جاده ندیدمشون تا وقتی که یلدا شیشه پنجره
ماشین رو داد پایین و یه سوت بلند زد و گفت:
-سلی…اینجاییم…بیا سوارشو…
لبخند گل و گشادی زدم و بعد در حالی که هر چند
لحظه پشت سر رو نگاه میکردم دویدم سمت تاکسی و
با یه نگاه به پشت سر فورا و قبل از پیدا شدن سرو
کله ی یارو سوار شدم…
قامتم رو کمی خم کردم و پشت دستمو روی پیشونیش
گذاشتم.
اگه بگم حس کردم دستم سوخت دروغ نگفتم.
رو کردم سمت یلدا و پرسیدم:
-این چرا اینقدر داغه !؟
جوراباشو از پا درآورد و جلوی بینیش گرفت و بعد
هم جواب داد:
-اینکه چرا داغی رو نمیدونم اما اینکه تو چرا دختر
مردمو از اورژانس دزدیدی رو میدونم.
جنس بد دادن دستت کل رد دادی!
نشستم رو صندلی و گفتم:
-یادته بهت گفتم امیرسام خاطر یه ساتین نامی رو
میخواد که دختره به دلیلی ازش دوره و اون بابت این
دوری آروم و قرار نداره ؟!
با انزجار جورابای بدبوش رو پرت کرد کنار و
جواب داد:
-خب که چی !؟
دوباره سرمو چرخوندم سمت دختره و حین تماشای
صورتش جواب دادم:
-این خودشه…همون دختره اس!
یارو به زور پیش خودش نگهش داشته…مشخص بود.
شنیدم که بهش میگفت حتی اگه نفله بشه هم نمیزاره
بره پیش امیرسام…
داستان داشت این ماجرا!
چون اینو گفتم فورا از جایی که نشسته بود بلند شد و
پا تند کرد سمتم.
دستشو گذاشت رو شونه ام و وادارم کرد سرمو
بچرخونم سمتش و گفت:
-خیلی خری تو به مول! حالیت هست چیکار کردی؟
بدبخت تو دست اینو بزاری تو دست امیرسام که دیگه
محل سگ هم بهت نمیزاره.
کلید خونه و ماشین و همچی رو ازت میگیره تف هم
کف دستت نمیزاره.
ببین…بیا تا دیر نشده دختره رو برش گردونیم
اورژانس ،صاحابش بیاد ببرش…
ولی من نمیخواستم اینکارو بکنم.
امیرسام راست میگفت.
من پر از پوچی ام…تهی و خالی!
از پوچ و توخالی بودن خوشم نمیومد.
اصل خوشم نمیومد!
دست یلدارو از روی شونه ام پایین آوردم و گفتم:
-یلدا…من اینکارو نمیکنم پس فکرشم نکن.
اگه میتونی پاشویه اش کن اگه هم نمیتونی به سلمت!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-عوضی! خوبه حال جونتو نجات دادم!جای تشکرته
؟
اگرچه اینو گفت اما بلند شد تا تشت آب بیاره و ساتین
رو پاشویه کنه.
تلفن همراهم رو برداشتم و یه پیام واسه امیرسام
فرستادم:
“ساتین اینجا پیش منه.
خودت رو برسون خونه”
پیام رو ارسال کردم و دوباره پارچه ی خیس و سرد
روی پیشونیش گذاشتم….
چشمهاش رو باز کرد و نگاه بی فروغ و بی جونی
به صورت یلدا و بعد من انداخت.
منو میشناخت چون پرسید:
-تو سلدایی !؟
صداش اونقدر ضعیف بود که به سختی میشد کلماتش
رو تشخیص داد.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره من سلدام…منو میشناسی !؟
سرفه ای کرد و با جنبوندن لبهای بی رنگ قاچ
خورده اش به سختی جواب داد:
-آره…میشناسم…واسه چی منو آوردی اینجا ؟!
نویان فکر میکنه فرار کردم.
میره سراغ پسرعموهام وادارشون میکنه باز بیفتن به
جون مادرم…
مکث کرد و با مشقت نیم خیز شد.
دستمو گرفت و گفت:
-منو ببر همونجایی که بودم…همین حال…لطفا
یلدا به طعنه گفت:
-بفرما ! تحویل بگیر خانم جیمزباند…الکی الکی
انداختیمون تو دردسر!
خانم خودش شاکیه که چرا آوردیمش
بی توجه به حرفهای یلدا صاف تو چشمهای دختره
خیره شدم و گفتم:
-من به امیرسام گفتم تو اینجایب…صدبار زنگ زد.
صدتا عکس ازت گرفتمو واسش فرستادم تا باورش
بشه.
داره میاد…بمون تا اون بیاد بعد باهاش هرجا خواستی
برو…
ناله کنان و عصبانی با بی رمقی مطلق گفت:
-چرا نمیفهمی !؟ منو برگردوندهمونجایی که
بودم.همین حال…
عصبی شدم و پرسیدم:
-حالیت هست چی میگی دختر!؟ برت گردونم پیش
کسی که داشت تهدیدت میکرد ؟
پیش کسی که دکتر بهش گفت اگه دیر تر میرسوندت
بیمارستان نفله میشدی؟
پیش کسی که با اینکه میدونست چقدر ناخوشی اما
بهت اولتیامتیوم میداد و تهدیدت میکرد که حتی اگه
جون بدی هم ولت نمیکنه!؟ هااان !؟
از گوشه چشمش قطره اشکی روی گونه اش جاری
شد.
نای حرف زدن نداشت و باهمون حالت رنجون گفت:
-تو هیچی نمیدونی…من باید برم…باید برم
وگرنه…وگرنه مادرم…وگرنه مادرم….
اونقدر دچار ضعف شده بود که نتونست حرفش رو
ادامه بده.
دوباره افتاد رو تخت و چشمهاش روی هم افتادن.
ناله کنان سرش رو کج کرد و آهسته زمرمه کرد:
-منو برگردونین…منو برگردونین…
نمیفهمیدم!
نمیفهمیدم چرا همچین چیزی ازم میخواست.
سردرگم بودم و گیج تا اینکه صدای بازو بسته شدن
در از فکر بیرونم کشید.
بالخره امیرسام هم اومد…
شتاب زده و هراسون یه راست خودش رو به دختره
رسوند.
کنار تخت زانو زد و دست ساتین رو گرفت و
ناباورانه بهش خیره شد.
انگار باورش نمیشد این همون دختر باشه!
همون ساتینی که خواب و خوراکش رو حروم کرده
بود.
بدی حالش وحشت زده اش کرد.
دست بی رمق دختره رو گرفت و بهت زده پرسید:
-چه بلیی سرت اومده ؟!
ساتین…ساتین چشماتو باز کن…
از اون که صدای نشنید سرش رو چرخوند سمت من.
پرسشگر و کنجکاو و حتی کمی سردرگم پرسید:
-چه جوری آوردیش اینجا؟ از کجا پیداش کردی؟
یه سیگار آتیش زدم و همزمان جواب دادم:
-داستانش یه نمه مفصله..ناخوش احوال شدم کارم
رسید به اورژانس اونجا دیدمش.
فقط حس کردم باس فراریش بدم و از چنگال اون
پسره بکشمش بیرون…منظورم همون یاروییه که
آورده بودش اورژانس…واسش خط و نشون میکشید
که حتی اگه بمیره هم نمیزاره نصیب تو
بشه…میدونی..اول حس ششم بهم گفت خودشه بعدشم
که دیگه دلیل زیادی اینو بهم فهموند
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و دوباره رو کرد
سمت دختره.
با تاسف پرسید:
-خیلی داغ…داره تو تب میسوزه! باید دوا درمون
بشه…چقدر ضعیف و لغر شدی ساتو…چی آوردن
به سرت…چقدر غصه خوردی که به این حال
افتادی…
دختره لی چشمهاش رو باز کرد و درحالی که بیصدا
اشک می ریخت عاجزانه و مستاصل گفت:
-برم گردون همونجایی که بودم…برم گردون تا نویان
لج نکرده..
لج بکنه پسرعموهامو میندازه به جون
مادرم…خواهش میکنم…التماس میکنم
امیرسام بی توجه به خواهش های دختره تلفن
همراهش رو بیرون آورد و با شخص خاصی تماس
گرفت و ازش خواست فوری و سریع یه پزشک بیاره
اینجا.
تماسش که تموم شد کنجکاوانه پرسیدم:
-منظورش از پسرعموهاش همون سپهر و سبحان و
اون نکبت دیگه شون هست آره ؟
داستانش چیه امیرسام !؟
از وقتی آوردیمش همین حرفارو تکرار میکنه!
موبایلش رو کنار گذاشت و جواب داد:
-پدرش که فوت میکنه مادرش به زور و اجبار با
عموی ساتین ازدواج میکنه.
با کسی که زن و سه پسر داشته.
یارو یه عوضی تمام عیار بوده و همیشه این مادر و
دخترو اذیت میکرده.
یه روز تو این دعواها وقتی میخواسته به ساتو آسیب
برسونه مادره به سر طرف ضربه میزنه و می
میره…
نمیدونم چیشد و چیگذشت اینا واسه خودمم سواله اما
میدونم که نویان ازش خواسته در ازای دادن پول
به پسرعموهای ساتین خودش رو داشته باشه.
واسه همین میترسه…
میترسه نوبان بره سراغ پسرعموهاش و کاری کنه
دوباره بشن موی دماغ مادرش!
پس داستان تلخ این دختره این بود…
گاهی حس میکردم بدبخترین آدم روی زمین هستم اما
حال که این دخترو میبینم و قصه اش رو شنیدم میفهم
خیلی هم بدبخت نیستم.
هر چند اون یه پشت و پناه مثل امیرسام داره.
یکی که تا به این حد خاطرشو میخواد و پشتشو
میگیره.
آدم پشت داشته باشه خوبه…
آدم بی پشت و پناه ،هر چقدر هم که شاخ باشه یه
روزی یه جایی احساس استیصال بهش دست میده.
حسی که من بارها و بارها تجربه اش کردم.
دست به سینه گفتم:
-خب…ترسش رو برطرف کن.
اگه نگران پسرعموهاش هست قبل از اینکه اون یارو
بره سراغشون تو برو…
برو و یه پولی بزار کف دستشون و بهشون بگو
گورشون رو گم کنن!
البته…یه سری آتو هم ازشون دارم…کمکت میکنم یه
کارق کنی دهنشونو واسه همیشه ببندن و یه جوری گم
و گور بشن که دست هیشکی بهشون نرسه!
حتی خودشون….
نگاهی قدردان به صورتم انداخت و گفت:
-همینکارو میکنم اما فعل تنها چیزی که واسم مهمه
اینه که حالش خوب بشه…
برای چندمینبار ساتین رو نگاه انداختم و بعد گفتم:
-خوب میشه….دکتره میگفت دیر رسوندنش اورژانس
واسه همین حالش وخیم شده ولی بهتر میشه…ولی
چیزی که نگرانش کرده همون یارو هست.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-تمام سعیم رو میکنم نگرانیش رو حل کنم…
سرم روبه معنای فهمیدن تکون دادم و گفتم:
-درهرصورت رو من حساب کن پسر امیرارسلن
مرصاد!
لبخند تلخی زد و گفت:
-سلدا…
سیگارو از لی لبهام بیرون آوردم و بدون وا کردن
لبهام پرسشی گفتم:
-هوم !؟
چند لحظه ای خیره تماشام کرد و بعد گفت:
-دمت گرم!
آهسته خندیدم و گفتم:
-مخلصیم …
اینو گفتم و با یه اشاره به سلدا ازش خواستم که
همراهم از اتاق بیرون بیاد…
*ساتین*
نسیم خنکی پرده های حریر ساده ی سفید رنگ رو تو
هوا رقصوند و نور ملیمی از پنجره گذر کرد و به
صورتم تابید.
ترکیب نور و نسیم خنکی که حاصل وجود درختهای
زیاد هست رو فقط یکجا تجربه کردم.
زمانی که توی اتاق خودم بودم!
تصور اینکه واقعا داخل اتاقم باشم مجابم کرد چشمهام
رو از هم وا کنم و وقتی سرم رو کج کردم چیزهایی
دیدم که اشکم رو درآورد.
پنجره ی اتاقمو دیدم و پرده های که وقتی نسیم می
وزید آهسته بال و پایین میشدن.
ننجون رو دیدم که به کنار همون پنجره ایستاده و از
بیرون داره به گلدونهای رو طاقچه ی بیرونی آب
میده درحالی که یه دستش رو پشت کمرش گذاشته و
زیر لب تصنیفی به زبون مادریش زمزمه میکنه.
مادرم رو دیدم که روی صندلی کنار دیوار اتلقم
نشسته و بافتنی میبافه درحالی که از قوری دمنوشش
بوی خوش بابینه به مشام می رسید.
خواب بودم !؟
نکنه مرده بودم و خبرنداشتم؟
باورم نمیشد توی اتاقم و روی تختم هستم.
چشمهام کامل باز کردم و برای اینکه مطمئن بشم تمام
چیزایی که دارم میبینم واقعیت هستن نه رویا و
وهم لبهامو باز کردم و گفتم:
-مامان…
تا صدام رو شنید فورا سرش رو بال گرفت و بهم
خیره شد.
رویا نبود.وهم نبود.
من واقعا تو اتاقم بودم و مامانم اینجا بود.
میل بافتنی رو رها کرد و با بلند شدن از روی صندلی
پا تند کرد سمتم و گفت:
-الهی قربونت برم ساتو…خوب شدی؟ آره ؟ حالت
بهتره ؟
لبخند زد و پشت دستش رو به آرومی روی پیشونیم
گذاشت.
خرسند و راضی و خوشحال گفت:
-تب هم نداری دیگه الحمدالل!
نیم خیز شدم و دستشو گرفتم و به سینه فشردم.
چطور میتونستم وصف دلتنگی بکنم !؟
چطور میتونستم بگم فکر ندیدنش، فکر نداشتن آزادی،
فکر دوری و هزار خیال دیگه مریض و بیمارم کرده
بود !؟
چشمامو بستم و سرم رو به سینه اش سپردم و آهسته
گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود…
دست نوازشگرش رو روی سرم کشید و گفت:
-منم عزیز دلم…منم قربونت برم…
ننجون تا صداهامون رو شنید گلدون رو کنار گذاشت
و اومد داخل.
از همون بدو ورود هم گفت:
-از بس از خودت کار کشیدی از بس شبانه روز سر
کار بودی عاقبتت شد این…شدی پوست استخون.لپات
همه آب شدن…
مادر ما پول ازتو نمبخوام.
فکر کارو از سرت بنداز بیرون
دیگه نمیزارم بری سر کار.
تو تا پای مردن رفتی…
وقتی آوردنت اینجا همه ما زهرترک شدیم از دیدن
بدنت که تو تب میسوخت
خدا میدونه چقدر دعا کردیم چقدر دوا درمونت کردیم
تا بهتر شدی…
لبه تخت نشست و اگرچه تا چند لحظه پیش یه بند
داشت گله میکرد اما بعد لبخند زد و محو تماشام شد…
برام جای سوال داشت کی و کی آوردنم اینجا.
تا اونجایی که خودم یادم بود توی یه خونه ی نا آشنا
بودم.
جایی که هم سلدا بود هم امیرسام…
از مامان پرسیدم:
-کی منو آورد اینجا !؟
از جا بلند شد و سمت میزم رفت.
قوری رو برداشت و یکم دمنوش تو لیوان واسم
ریخت و بعد جواب داد:
-وا…چطور یادت نمیاد؟ ولی نه با اون احوالی که تو
داشتی بایدم یادت نیاد
اومد سمتم و همزمان ادامه داد:
-همکارت آوردت…چی بود اسمش؟ آها…یلدا…گفت
سر کار ناخوش شدی آژانس گرفت رسوندت خونه
دستش درد نکنه.
خدا خیرش بده!
یلدا باید همون دوست سلدا باشه.
همون دختری که اون روز اون هم توی اتاق بود و
احتمال امیرسام خواسته بود که اینطور بشه اما
خودش کجا بود !؟
چرا خبری از خودش نبود ؟
باید باهاش حرف میزدم.
باید برمیگشتم پیش نویان.
نباید بیخودی دردسر درست میکردم.نباید…
مامان دمنوش رو به سمتم گرفت و گفت:
-اینو بخور واست خوبه…میریم برات سوپ درست
کنم بخوری جون بگیری!
اون از اتاق رفت و من مردد و بعد از کلی من من
کردن از ننجون پرسیدم:
-ننجون امیرسام همینجاست یا رفته…!؟
از رو تخت بلند شد و جواب داد:
-نه نیست..غلومو فرستاده بود بره خرید خودشم سوار
موتورش شد و رفت.
دست این بچه درد نکنه.
خدا خیرش بده…این چند روز سنگ تموم گذاشت.
از هیچی دریغ نکرد برامون.
هر روز دکتر رو میاورد بالی سرت…اون نبود تو
به این زودیا خوب نمیشدی
موهام رو پشت گوش نگه داشتم و پرسیدم:
-اون هنوزهم همینجا تو اتاق خودشه یا میره جای
دیگه؟
قدم زنان سمت در رفت و جواب داد:
-نه همینجا بوده…دمنوشتو بخور و بیا تو حیاط یه
بادی یه کله ات بخوره …
آهی کشیدم و با کنار گذاشتن دمنوش پتوزو هم از
روی بدنم کشیدم و پاهام رو روی زمین گذاشتم.
اما من نمیتونستم اینجا بمونم .
نمیخوام نویان فکر کنه خودم فرار کردم.
نمیخوام مشکلتم رو چند برابر بکنم.
باید دوش میگرفتم آماده میشدم و برمیگشتم قبل از
اینکه با مامور بیاد سراغم….
رو به روی آینه ایستادم و بعد از اینکه موهام رو با یه
کش مشکی پشت سر بستم شومیز خاکی رنگی به تن
کردم و آهسته و آروم با انگشتهایی که تازه جون و
رمق گرفته بودن مشغول بستن دکمه هاش شدم.
باید برمیگشتم پیش نویان.
باید بهش بگم عمدا و به خواست خودم فرار نکردم.
دست دراز کردم سمت مینی اسکارف مشکی روی
صندلی که بردارمش اما همون موقع در باز شد و
امیرسام در حینی که داخل میشد پرسید:
-به سلمتی قراره جایی تشریف ببری !؟
اول از توی آینه تماشاش کردم و بعد چرخیدم و
درست مقابلش ایستادم.
باید پذیرفت گاهی نمیشود که نمیشود…
نمیتونم دلم رو به داشتنش خوش کنم.
زندگی من نرمال نیست.
آب دهنمو قورت دادم و جواب دادم:
-باید برگردم پیش نویان…باید بدونه که من به خواست
خودم فرار نکردم.
چون حرفهامو شنید پوزخندی از سر ناباوری و حتی
تعجب روی صورتش نشست.
چشمهاش باریک و تنگ شدن.
شونه هاش رو بال و پایین کرد و پرسید:
-برگردی !؟ برگردی پیش نویان !؟ دلت واسش تنگ
شده؟
مکث کرد.
این بار پوزخند معنی داری زد و طعنه زنان پرسید:
-ببینم…نکنه عاشقش شدی.
افسانه و قصه ها واقعی شدن ؟
فاز 365روزه !؟
عاشق اونی که دزدیت شدی!؟
عصبانی شدم و گفتم:
-بس کن! من باید برم…من باید برم چون …چون …
جلوتر اومد و خطاب به من آشفته حال پرسید:
-چون نگران پسرعموهاتی ؟ نگرانشون نباش…من و
سلدا اون سه تا الدنگ رو ملتف کردیم.
یه کاری باهاشون کردیم که تو اگه همین حال بری و
ننه شون رو هم بکشی باز جرات ندارن بیان سمتت
بپرسن چرا ؟
اون نویان نامرد هم نمیتونه بیاد اینجا دستت تورو
بگیره و به زور ببره…
هیچ دلیل محکمه پسندی واسه انجام اینکار نداره…
بیاد با من طرفه!
بغض کردم و گفتم:
-چرا داره…یه دلیل محکم داره!
زل زد تو چشمهام و آهسته پرسید:
-چی !؟
نفس عمیقی کشیدم و با پس زدن قطره اشک که از
چشمم جاری شده بود جواب دادم:
-چک و صفته هایی که مبلغشون چند میلیارده!
مایوسش کردم از خودم.
اما من خودمم از خودم مایوس بودم.
غمگین و افسرده رو تخت نشستم.
قصه اصل ساده نبود.
اصل و ابدا!
سرم رو پایین انداختم و آهسته متاسف گفتم:
-من…من واقعا متاسفم…
خیلی سریع گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه پسر عمو نیستن چرا فامیل هاشون با هم فرق میکنه
😘 👍