اونقدر قشنگ دروغ میگفتن آدم حیفش میومد باور نکنه!
نگاه میر غضبانه ای بهشون انداختم.
لعنت به همتون که خواب و خوراک رو هم به خودم هم به مادرم حرام کردین!
عمو مظفر نذاشت من از خودم دفاع کنم و شروع کرد چرند گفتن:
-جناب سروان من شده به بچه خودم خرجی ندم اما نذاشتم آب تو دل این دختر تکون بخوره…مدرسه فرستادمش دانشگاه فرستادمش خرج ایاب و ذهابشو دادم..خرج بریز و بپاششو دادم…گفتم بیا این تو واین سه جوون رعنام…دلت باهرکدوم بگو به نکاح همون درت بیارم بری سر خونه زندگیت بشی خانم خونه ات حالا اینجوری اومده حقمو کف دستم گذتشم!
ببین چه بلایی سرم آورده…قلچماق آورده واسه من…یارو رسما تهدیدم کرد…گفت دفعه بعد جونمو میگیره….
چونه ام از خشم و بغض لرزید.دروغ میگفت عین چی.
اون هیچوقت به من محبت نکرد.
تا اونجایی که یادمهمیشه سرگردون بودم و نمیدونم اگه ننجون کبدی رو نداشتم عاقبتمچی میشد!
کار کردم عین یه مرد و خرجمو خودم درآوردم که منتش نباشه رو سرم اما حالا جلوی خودم منت چیزایی رو سرممیذاشت که هیچوقت برام انجام نداده بود.
با چشمهایی لباب از اشک گفتم:
-چرا میگی خرجمو دادی وقتی همیشه پیش ننجونم بودم!؟ چرا میگی بهم لطف کردی وقتی چشمت پی ارث پدرم بود !؟ چه لطفی…آش چی کشک چی… جناب سروان من خود زنی نکردم…
پلیس خیلی جدی گفت:
-ولی ادم بردی که این آقارو بزنن!
با بغض و صدایی پر لرزش جواب دادم:
-مادرمو کتک زد و من تلافی کردم فقط همین…شما مادرتون در قید حیات هست!؟ اگه هربار که میرید دیدنش ببینید سر و صورتش زخمیه چه حالی بهتون دست میده !؟
پلیس کمی از شنیدن حرفهای من ناراحت شد و رو به عمو پرسید:
-حرفهای این خانم صحت داره!؟
عمو باز باجدیت و لحنی طلبکار و حق به جانب جواب داد:
-جناب اون کسی که داره ازش حرف میزنه زن من…اصلاهم کتکش نزدم میخواین اصلا خودتون تماس بگیرین ازش بپرسین
با بغض گفتم:
-نمیگه چون از تو میترسه.شکایت نمیکنه چون ازتو میترسه…از توی ناجوونمرد!
درست همون موقع یکنفر به در زد و وقتی پلیس اذن ورود داد ماهمه سرمونو به سمت در چرخوندیم.
چندلحظه بعد همون جوونی که گفته بود اسمش نویان لبخند بر لب اومدداخل….
چندلحظه بعد همون جوونی که گفته بود اسمش نویان لبخند بر لب اومدداخل….
انتظار اومدن هرکسی رو داشتم به جز اون.
لبخندی بر چهره ای دلنشینش نشست.درو نیمه باز گذاشت و گفت:
-خسته نباشی جناب سروان من نویان آردوچ هستم و راستش گفتم قبل از اینکه از اینجا برم موضوعی رو به اطلاع شما برسونم شاید گفتنش لازم بشه!
پلیس با دست اشاره ای کرد و گفت:
-بفرمایید چه موضوعی!؟
یکی دو قدم اومد جلو.یه نگاه به من و یه نگاه یه پسرعموهام انداخت و بعد گفت:
-وقتی من داشتم ار راهرو رد میشدم این سه تا پسرو رو دیدم که داشتم اون خانم رو کتک میزدن! من و همراهم نبودیم معلوم نبود چه بلایی سرش میاوردن!
لبخند عریضی روی صورتم نشست.باخودم گفتم اونو جز خدا کی میتونست برای من بفرسته!؟
پلیس نگاه خصمانه ای به سیامک و سبحان و سروش که حالا گردن کلفتشون از مو نازکتر شده بود انداخت و بعد گفت:
-عجب! که اینطور! بسیار ممنون از لطفتون آقای آردوچ! کاملا به موقع خبر دادین!
لبخند ملیحی زد گفت:
-جدا !؟ پس چه بهتر! خب خسته نباشید و خدانگهدار!
دور از چشم بقیه به چشمک بهم زد و بعدهم از اتاق بیرون رفت.
البته…تا وقتی که درو نبسته بود چشمش رو لبخند عریضم ثابت مونده بود.
چقدر به موقع اومد.
و واقعا چرا نرفت!؟ چطور به فکرش رسید ممکنه پسرعموهام همچین تهمتی بهم بزنن!؟
باید اسمشو چی میزاشتم؟
فرشته ی مذکر زمینی!؟
خوشحال و سرافراز سرمو به سمت پلیس برگردوندم.خودکارشو چندبار به میز زد و گفت:
-که اینطور! پس حالا دیگه اینجا…تو کلانتری یه دختر بی پناه رو به باد کتک میگیرین و بعدهم سینه سپر میکنین که طرف خودزنی کرده!؟ مشتش آهنی بوده دیگه آره!؟
سبحان دوباره اما مردد گفت:
-تهمت زده جناب…
پلیس باعصبانیت گفت:
-بس کن آقا…. دروغ تحویلم نده
عمو که کارد میزدن خوشن درنمیومد رو کرد سمت سه تا پسرش و زیر لب گفت:
“خاک برسر هرسه نفرتون کنم حیف نونای احمق”
کیفمو روی دوشم انداختم و بدو بدو از کلانتری زدم بیرون.
میدونستم برای اینکه بیرون از اونجا گیرم نیارن و بجونم نیفتن باید زودتر از اون منطقه دور میشدم و خودمو به یه جای دور میرسوندم.
همینطور داشتم توی خیابون می دویدم که یه ماشین از پشت سر بهم نزدیک شد.
درست وفتی کنار هم قرار گرفتیم شیشه ی عقب پایین اومد و همونپسر جوون لبخند بر لب با حالتی شوخ پرسید:
-آزادت کردن!؟ ایشالله آزادی قسمت همه
نفس زنون ودرحالی که همچنان نه خیلی سریع درحال دویدن بودم گفتم:
-آره..یه تعهد ازم گرفتن…پلیسه خیلی هوامو داشت.یه جوری حرف زد اونا ترسیدن پای خودشونم گیر بیفته!
راننده ماشین رو آروم و هماهنگ با سرعت من میروند که ما بتونیم حرف بزنیم.کنجکاوانه پرسید:
-برای چی ازت شکایت کرده بودن!؟
اینو یه نوع فضولی به حساب آوردم اما بعد که یادم اومد چه کمکی بهم کرده تصمیم گرفتم سوالهاشو بی جواب نزارم برای همین گفتم:
-آاااا…خب…خب…اون آقا رو دیدی که سر و دستهاش باند پیچی بود؟
خندید و پرسید:
-خب!؟ تو زدیش خواهر بروسلی!؟
سرمو تکون دادم و نفس زنان گفتم:
-نه …اون عموم بود که لایق اون کتکها شده بود …و دوستم اون بلارو سرش آورد!
یه سوال دیگه پرسید:
-دوستت مذکر یا مونث!؟
گرچه نمیدونم هدفش از پرسیدن اون سوالها چی بود اما بااینحال جواب دادم:
-مذکر! خیلیم قویه! همه گنده لاتارو حریف!
به طعنه پرسید:
-گنده لاتتون میدونه تو رو بردن کلانتری و اونجا یه عده هم نزدیک بود دخلتو بیارن!؟
جملاتش معنی دار بودن.یه جورایی مشخص بود داره به سامی تیکه میپرونه ولی مهم نبود.
من خودم خواستم سامی تو هچل نیفته برای همین گفتم:
-نه! نخواستم که بیفته تو دردسر
سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:
-اوکی!تو اسم منو میدونی ولی من اسمتو نمیدونم!
در حین دویدن گفتم:
-نیازی هم نیست که بدونی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلمتو دوست دارم
اصولا رمانی ک کامل نیمده باشه رو نمیخونم چون ذهنمو درگیر میکنه ولی هرروز پیگیر قسمت جدید رمانتم و این هم عجیبه هم دوست داشتنی
فقط خواستم با اشتراک گذاشتن حسم یکم خستگیتو از تنت خارج کنم
خسته نباشی پهلوون
فاطی این رمان من تازه خوندم
چرا رفته رفته آب میره پارتای این؟؟؟
ن کم نکردم بخدا 😂
همونه
آخ دلم خنک شد خدایا منو نارنگی کن ا
این اقاهه عاشق این میشه بعدش سامی هم عاشق این میشه این یکی رو انتخاب میکنه 😁
و اون سامی…
اره هر دوتاشون عاشق ساتین میشن ساتینم سامی زو قبول میکنه