رمان ناسپاس پارت 44 - رمان دونی

 

رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم.
اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه!
تمام فکر و ذهنش هم که شده بود پیدا کردن یه دختر که حتی اون هم معلوم نبود کیه چیه چیکارس!
من که دیگه محال بود باهاش حرف بزنم.هنوزم جایی که بهم سیلی زده بود درد میکرد.ناخودآگاه دستمو روی صورتم کشیدم اون این سیلی رو نه به صورتم بلکه به قلب و احساسم زده بود اون هم صرفا چون حرفهایی رو زدم که بقیه راجع به اون دختر گفته بودن نه خودم !
همون موقع ننجون لقمه به دست از آشپزخونه اومد بیرون…
دستشو به دیوار تکیه داد و گفت:

-ساتو ننه…کجا میخوای بری!؟

بی حوصله و دمغ با صورتی که دیگه شاداب و خندان نبود جواب دادم:

-کار…میرم دنبال کار !

قدم زنان اومد سمتم.بالای سرم ایستاد وبعد درحالی که هنوزم گمون میکرد من برای امیرسام کار میکنم گفت:

-میری دنبال کار ؟ مگه تو کار نداری ننه…مگه واسه امیرسام کار نمیکنی؟

از روی پله بلند شدم.پاچه های تاخورده ی شلوار کتون مشکیم رو مرتب کردم و گفتم:

-نه! دیگه کار نمیکنم…کی واسه یه سگ پاچه گیر کار میکنه!

لب گزید و دستشو گذاشت روی دهنمو گفت:

-وای وای وای! امان از این زبونت! حالا دیگه اون شاخ شمشاد شده سگ پاچه گیر؟ استغفرالله! نبینم دیگه از این حرفها بزنی…

شیسع عینکی که تازه خریده بودم رو با دستمال مخصوصش تمیز کردم و گفتم:

-بله…واسه شما شاخ شمشاد و دردونه است واسه من یه حیوون هار غیراهلیه!

ولوم صداشو پایین آورد و گفت:

-دختر این حرفهارو جای دیگه نزنیااا…ما داریم تو خونه ای زندگی میکنیم که پولشو پدرش داده پس حالا که نمک ارسلان خان رو بیخودی نمکدون نشکن!
این لقمه رو هم بگیر ضعف نکنی!مراثب خودتم باش دنبال دردسر هم نرو!

لقمه رو ازش گرفتم وپرسیدم:

-من کی دنبال دردسر بودم!

زو برگردوند و درحالی که سمت آشپزخونه می رفت جواب داد:

-همیشه!

لقمه رو تو کیفم گذاشتم و بعد هم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.عزمم رو جزم کرده بودم هرجور شده دست خودمو یه جا بند کنم دو قرون پول دربیارم لااقل خرج و مخارج زندگیم رو بدم.
از روزنامه فروشی سر خیابون چند تا از این روزنامه هایی که ستون آگهی کار داشتن رو خریدم و قدم زنان تو خیابون راه افتادم و یکی یکی دور اون شغلهایی که نسبتا مناسب و به درد بخور بودن خط قرمز کشیدم.
باید هرجور شده کار پیوا میکردم .
اصلا نمیخواستم محتاج امیرسام بشم…اخراجم کرد که کرد.روزی رسون یکی دیگه است نه اون !

اونقدر دنبال کار این طرف و اونطرف رفته بودم و اونقدر با این شرکت و اون شرکت تماس گرفته بودم که دیگه نه رمقی تو پاهام بود و نه گوشهام حوصله شنیدن صدایی داشتن.
هیچ کدوم از اون کارهای لعنتی بیخودی بدرد بخور نبودن و بماند شرایط مسخرشون!
شما چندسالتونه؟ مجردین؟کجا میشینین؟ ماشین از خودتون دارید؟ اوه نه راهتون دور…اوه نه کم سن و کم تجربه ای…بزک دوزک نداری…ظاهرتون مناسب با اینکار نیست…صفته میتونی بزاری؟ ضامن داری؟ سابقه کار داری؟ معرف تون کیه؟ و….
حالم از این سوالها بهم میخورد.از این سوالهای مسخره ی چرت و پرت !
حوالی یه پارک، چشمم که به اون فضای سبز و احتمالا علف های خنک افتاد هوس کردم برم و یکم خستگی در کنم آخه گرمای تیز تابستون هم یه جورایی کم رمقم کرده بود و هم اینکه واقعا خودمم دیگه توان قدم برداشتن نداشتم.
از بوفه ای که همونجا بود یه آبمیوه خریدم و بعد هم رفتمو زیر سایه ی یه درخت دراز کشیدم.
چشمامو بستم و با باز کردن دستهام از دو طرف یه نفس عمیق کشیدم و باخودم گفتم:

“آااااخیش! چقدر خنکن…کاش میشد همینجا چرت بزنم”

تو همون حالت دراز کش آبمیوه رو خوردم و همزمان مچ دستمو بالا آوردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم.12 ظهر بود و من حتی حالا هم دلم نمیخواست برگردم خونه.
انگار کلا باخودم لج کرده بودم.یه جورایی میخواستم تو این مملکتی که واسه دکتراش هم خیلی سخت کار گیر میاد یه شغل واسه خودم جور کنم.
از بیکاری و نداری بیزار بودم.بیزار !
یکم که حالم جا اومد نیم خیز شدم و نگاهی به آدرسهایی که دورشون خط کشیده بودم انداختم.
فقط یه آدرس مونده بود که زنگ بزنم.این هم در ظاهر بیفایده بود اما در نومیدی بسی امیدهست!
شماره رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بدن:

“شرکت خدماتی تابان بفرمایید؟”

“سلام خانم.من برای این آگهی استخدامتون تماس گرفته بودم اینجا گفتین به یه خانم زیر 40سال بدای انجاپ کارای خدماتی احتیاج دارین که …”

روند کند حرف زدن من بیصبرش کرد و تند تند گفت:

“بله خانمم شرکت به یه خانم احتیاج داره اگه بلدین آشپزی کنید، تمیزکاری و نظافت انجام بدین همین حالا قبل از تموم شدن تایم کاری تشریف بیارید شرکت باهاتون قرارداد میبندیم”

اصلا برام باور کردنی نبود این یکی امید به گل نشسته باشه برای همین خیلی زود گفتم:

“واقعا؟ مبتونم الان بیام؟ شرایط خاص دیگه ای نداره”

“به جز اونایی که گفتم نه فقط همونطور که گفتم زودتر بیاین چون تقریبا ساعت دو شرکت تعطیل میشه”

وقت رو تلف نکردم.فورا از جا بلند شدم و با گرفتن آدرس کیفمو روی دوشم انداختم و بدو بدو به سمت خیابون اصلی رفتم….

گرمای تیز خورشید تو فرق سرم که میزد عین گبج و ویجا میشدم.
تمام وجودم پرپر میزد واسه یه جای خنک.واسه جایی که بشه از شر اون گرمی ساعت یک ظهر، یه روز داغ تابستانی خلاص شد.
نگاهی به آدرس توی دستم انداختم و با تابلوی سر خیابون چک کردم.
لبهام طرح لبخند گرفتن وقتی درست به موقع آدرس رو پیدا کردم آخه همونطور که خانم بهم گفته بود اگه اون شغل رو میخواستم باید تا قبل از دو خودم رو می رسوندم بهش
و من قطعا خواهان اون شغل بودم اگه نمیخواستم کارم به دست دراز کردن جلوی ننجون برسه!
تیکه کاغذ رو تو مشتم گرفتم و خواستم باقیمانده راه رو بدوم که حس کردم صدای جیغ یه دختر به گوشم رسیده…اویل اون صدا منو درگیر خودش کرد بعد که سرعت قدمهامو کمتر کردم و گوشهام رو تیز دیگه چیزی نشنیدم.
خداروشکر کردم که چیز خاصی نیست و دوباره دویدم اما بازم اون صدای جیغ رو شنیدم اونم نه یکبار بلکه چندبار…یه جیغ ناتوان…
یه صدای خسته ی دخترونه!
اصلا نتونستم بی تفاوت بمونم.یه نگاه به خیابونی که میدونستم تا رسیدن به شرکت فاصله ای نیستم انداختم و یه نگاه به جایی که مطمئن بودم صداها از اونجاست.
وقت تردید نبود اگه واقعا یه نفر به من احتیاج داشته باشه.
دویدم به همون سمت درحالی که خودمم احساس ترس بهم دست داده بود. هوا بشدت گرم بود و خیابونها خلوت خلوت…قطعا تو اون گرما و اون وقت ظهر کسی هوس خیابون گردی یه سرش نمیزد و وهسه همین اکثرا همه جا خلوت بود.پشت تیر چراغ برق ایستادم و نگاهی به داخل اون خیابون خلوت انداختم .
چندتا مرد یه دختر رو که افتاده بود روی زمین دوره کرده بودن و کتکش میزدن.
ماتم برده بود چون هیچوقت باهمچین چیزی مواجه نشده بودم و دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم.
راستش باید اعتراف کنم ترسیده بودم و خواستم عقب بکشم اما این حس جا زدن خیلی سریع از وجودم پرکشید خصوصا وقتی خودمو جای اون دختر گذاشتم.
دستپاچه تلفنم رو از جیبم بیرون آوردم که زنگ بزنم به پلیس ولی بعد از اونجایی که مطمئن بودم تا بخواد پلیس سر برسه حتما دختره رو یه بلایی سرش میارن یا میدزدنش فورا تصمیم گرفتم خودم سرو صدا راه بندازم تا فراری بشن…
واسه همین درست وقتی یکیشون پیرهن دختره رو از پشت گرفت و کشون کشون رو زمین داغ سمت ماشینش میبرد شروع کردم دویدن به سمتشون و داد و هوار راه انداختن:

“آهااااااای چیکارش دارین حرومزاده هاااا….آهااااای…کمککککک….کمک کنید…..مردم کمک کنید….آهااااای ولش کنید حرومی ها من زنگ زدم به پلیس ولش کنید کثافتای بی ناموس ”

داد و هوارهای من اونارو که حدودا پنج شیش نفر بودن از اطراف دختره پراکنده کرد به جز یه نفرشون. پنج نفرشون از ترس پلیسی که واقعا هم درکار نبودسوار دوتا ماشین جداگانه شدن و از اونجا رفتن اما یه نفرشون موند و تا تونست عین عقده ایا به دختر لگد زد.
وقتی فاصله ام باهاش کم شد کیفمو از روی دوشم درآوردم و محکم زدم به صورتش و گفتم:

-ولش کن کثااااافت….ولش کن عوضی….

گرچه ضربه ی کیف من به صورتش یه خراش رو گونه اش انداخت اما دختره رو ول کرد و اومد سراغ خودم و یه مشت به صورتم زد.
افتادم روی زمین درحالی که خون از بینیم جاری شد و عینکمم مثل خودم ناک اوت شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارزو
2 سال قبل

این دختر چه بدشانسهههه … هرکی از راه میرسه میزنه تو سرش … ولی حال کردم که رفت کمک دختره …

مسیحا
مسیحا
2 سال قبل
پاسخ به  ارزو

و فک کنم دختره همو سلدای گوه باشع

Nahar
Nahar
2 سال قبل

عه چرا این ساتوی مارو میزنین؟ بدبخت ک فقط باید عینک بخره

مطمئنممم ک اون شرکت نویان هست و باز نویان کمکشون میکنه😁

ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

عاره فکر کنم نویان میاد این یارو رو هم ی کتک حسابی بزنه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x