رمان ناسپاس پارت 48 - رمان دونی

 

قهوام رو که خوردم ازش فاصله گرفتم که لیوان کافه رو بندازم توی سطل آشغال آبی رنگ اما درست قبل از اینکه اینکارو بکنم صدام زد و گفت:

-هی ساتین! چیکار میخوای بکنی؟

لبخند زدم و بعد لیوان رو بالا گرفتم و باهمون نیش وا شده جواب دادم:

-ممنون بایت قهوه! میخوام بندازمش تو سطل!

اشاره کرد برم سمتش و همزمان گفت:

-نه! نندازش..بیا اینجا اونم با خودت بیار.میخوام برات فال قهوه بگیرم!

اینکه اون بلد بود همیچن کاری برام بکنه هم واسم خنده دار بود هم جای تعجب و هیجان داشت.به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و لیوان رو به سمتش گرفتم:

-تو اینکه نمیشه آخه.باید فنجون باشه…

لیوان رو ازم گرفت و گفت؛

-فالگیر اگه فالگیر باشه قهوه بریزه رو زمین هم میتونه پیشگویی انجام بده

به سختی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:

-اصلا بهتون نمیاد فال قهوه بلد باشین

لیوان رو با احتیاط تو دست نگه داشت و گفت:

-یه رفیق فراسنوی داشتم که بعضی از فوت و فنش رو بهم یاد داد…

-چه جالب…

سرش روخم کرد و نگاهی به داخل لیوان انداخت.هیجان زده تماشاش کردم.یکی از ابروهاشو بالا انداخت و بعد سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:

-خب…اینجا میگه پای یه آدم جدید به زندگیت وا شده. یکی که تو براش خیلی مهمی…

نمیدونم چرا تا اینو گفت ذهنم رفت سمت امیرسام.اون جدیدترین آدم زندگیم بود اما من براش مهم بودم؟ نه نبودم…اگه بودم که بخاطر اون دختره نمیزد توی گوشم .

از فکر بیرون اومدم و به بقیه ی حرفهای امیرسام گوش سپردم:

-اون دوست داره همیشه تو کنارش باشی…روزای خاص و جالبی در انتظارت….اوه اوه اینجارو ببین…

هیجان زده سرم رو خم کردم تو لیوان و پرسیدم:

-چیه؟ چی دیدین…؟

لبخند زد و با بالا گرفتن سرش جواب داد:

-همین روزا قراره یه هدیه خوب گیرت بیاد! یه هدیه ی عالی…

خندیم و پشتمو به همون حصار آهنی تکیه دادم.نفس عمیقی کشیدم و با تکون دادن سرم و زدن یه لبخند، زل زدم به آسمون و گفتم:

-اونقدر خوش شانس نیستم که بگم قراره توی قرعه کسی ای چیزی برنده بشم. خوشبختانه یا بدبختانه هم کسی رو ندارم که بخواد بهم هدیه بده!

لیوان رو توی مشت مچاله کرد و با یه نشونه گیری ساده از همون فاصله پرتش کرد توی سطل و بعد هم گفت:

-اگه مثبت فکر کنی زندگیت مثبت پیش میره و اگه منفی فکر کنی منفی پیش میره! انتخاب کننده خودتی!

بالاخره دستیارش اومد.دستیار یا محافظ یا دوست…هرچی! خودمم دقیقا نمیدونستم چه نسبت و ربطی باهم دارن درهر صورت درکمال تعجب من جای عینک رو به سمت رئیسش گرفت و گفت:

-بفرمایید…

چشم دوخته بودم به عینک چون همچنان باور نمیکردم به این سرعت آماده شده باشه.
اول اشاره ای به اون مرد کرد که بره و وقتی دور شد اومد به سمتم و گفت:

-بفرما! اینم عینکت…

ازش گرفتمش.بازش کردم و باخنده درحالی که همچنان باورم نمیشد به این سرعت آماده شده باشه گفتم:

-فکر کنم اون همون هدیه ای بود که پیشگویی کرده بودین.

اونم خندید.بیرونش آوردم عینک رو و گذاشتمش روی چشمهام.همه چیز یه کوچولو واضحتر شد.خندیدم و با حس اون احساس خوب گفتم:

-حالا خوب شد!

بدون اینکه حرف بزنه بهم خیره شد.و این نگاه های خیره یه جوری بودن که انگار ترجیح خودش بود.
انگار ترجیح میداد تماشام بکنه تا اینکه حرف بزنه…
اینجور مواقع اونو نمیتونستم معمولی و عادی تصور کنم آخه حتی تو چشمهاش هم حرف بود!
خواست حرفی بزنه که منِ عجول و طاقت عقب عقب رفتم و گفتم:

-خب من دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.مادربزرگم احتمالا الان خیلی نگرانم شده….باید زودتر برگردم

حرفی که میخواست بزنه و من با وراجیم باعث شده بود نتونه به زبونش بیاره رو دیگه ادامه نداد.شاید اصلا پشیمون شد از گفتنش اما بعدش گفت:

-فردا میبینمت درست…؟؟؟

من هنوز شک داشتم در مورد قبول این شغل یا نه. نه اینکه از بیکار بودن خودم خوشحال باشم اونم درحاای که دربدر تو مجلات دور بیشتر آگهی کارها خط میکشیدم نه…من فقط نمیخواستم که اون چون به خواهرش کمک کردم بخواد یه جورایی تلافی کنه واسه همین گفتم:

-اما…شما واقعا به یه منشی نیاز داری؟ یا…یا چون من به خواهرتون کمک کردم میخواین…میخواین که…

دستشو تند تند تکوم داد و باعجله اومد سمتم.اول خواست دستمو بگیره ولی خیلی سریع به خودش اومد و با پس کشیدن دستش و گفت:

-نه نه…اشتباه نکن…من واقعا به یه منشی نیاز دارم.یه منشی خصوصی البته…یکی که نامه های فوق محرمانه ی من رو خودش تایپ کنه…از کامپیوتر و دستگاه تایپ که سر درمیاری هوم ؟

کم کم داشتم باور میکردم که اگه این رو ازم خواسته واقعا بخاطر نیازش هست برای همین گفتم:

-آره بلدم!

-پس… فردا حتما بیا به آدرسی که توی کارت نوشته شده چون ما از این به بعد زیاد باهم کار داریم…

با گونه های گلگون شده نگاهش کردم و یه لبخند ملیح تحولش دادمو گفتم:

-باشه…حتما…

با تاسف گفت:

-ببخشید که نمیتونم برسونمت!

عقب عقب رفتمو گفتم:

-نه نه نیازی به اینکار نیست.بازم بابت عینک ممنون…

عقب عقب رفتمو گفتم:

-نه نه نیازی به اینکار نیست.بازم بابت عینک ممنون آقای…

مکث کردم چون میخواستم فامیلی و نام خانوادگیش رو بهم اما انگار اون بیشتر مشتاق بود من با اسم کوچیک صداش بزنم برای همین بود که گفت:

-نویان…با من راحت باش ساتین همونطور که من راحتم…

اعتراف میکنم راحت بودن با اون واسم سخت بود و اونقدری که اون با من احساس راحتی داشت من نداشتم.
تصنعی و زورکی خندیدم و به شوخی گفتم:

-اگه شما بشید رئیس من فکر نکنم دیگه بتونم نویان صداتون بزنم…در هرصورت بازم ازتون ممنونم…

خاضعانه گفت:

-این منم که از تو ممنونم بابت کمک به نوال…بابت اینکه یه بار دیگه فرصت دیدن خودت رو بهم دادی

گاهی مثل الان حرفهای عجیبی میزد و من چون دقیقا نمیدونستم چبگم و چیکار کنم فقط یه لبخند زدم و بعد هم گفتم:

-خدانگهدار

خیلی سریع رو برگردوندم.اون جواب خواحفظیمو نداده بود و گویا باز ترجیح داد فقط تماشام بکنه اینبار اما دورشدنم رو…
روی پیاده روی سنگفرش شده ی حیاط بیمارستان از کنار گنده لاتی که خودش عینک رو برام آورده بود هم رد شدم و همزمان با نیشخندی تصنعی لب زدم:

-ممنونم بابت عینک، آقای سایز بزرگ !

اونقدر از خودش هیچ واکنشی نشون نداد که یه آن حس کردم مجسمه بود که از کنارش رد شدم.
خیلی زود خودمو رسوندم سر خیابون و خسته از این ایستگاه و اون ایستگاه رفتن یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه…
وقتی رسیدیم با حساب کردن کرایه ای که لحظه ی دادنش آه از نهاد کیف پولم بلند شد پیاده شدم و رفتم سمت خونه.
همینکه که دستمو سمت در دراز کردم بی هوا کناررفت و باز شد.
ایستادم و به قامت بلند امیرسام خیرخ شدم.چشمش که به من افتاد بازوم رو گرفت و پرتم کرد داخل….
متعجب نگاهش کردمو گفتم:

-اسیر جنگی گرفتی!؟

درو با عصبانیت کوبوند و گفت:

-تا الان کجا بودی؟ هان؟ چرا با این غیب زدنهای بیخودیت جگر اون پیرزنو خون میکنی و اونقدر نگرانش میکنی؟؟

فشار دستش روی بازوم هنوزم درد داشت.آهسته مالیدمش و با ناراحتی گفتم:

-من که بهش گفتم دیر میام!

صداشو اونقدر بالا برد که کم از داد کشیدن نداشت و بعدهم که گفت:

-اون گوشی بی صاحاب شده ات چرا خاموش…؟

ازش رو برگردوندم چون نمیخواستم چشمم به چشمش بیفته و بعدهم جواب دادم:

-شارژ خالی کرده

خشمگین دندون قروچه ای کرد و از در فاصله گرف و احتمالا خطاب به من گفت:

-نادون!

رو به جلو قدم برداشتم چون حرفهایی زیادی داشتم برای بقیه تعریف کنم.برای هرکی که بخواد بهم گوش کنه نه اینکه باهام دعوا کنه و سرم داد و هوار راه بندازه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

من ازون موقع تا حالا فک میکردم نویان زنه 😵🤣🤣

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
2 سال قبل

متاسفانه باید بگم که دقیقا عاشق امیر سام شده و نویان هم قراره دردسری بشه که نقطه اوج این قصه عاشقانه رو بسازه👎🏻😑💔

D♡nya
پاسخ به  Ghazaleh Behzad
2 سال قبل

آخه امیر سام مگه ادمه؟؟
چرا بیشتر آدم ها عاشق آدم های اشتباهی میشن ، در صورتی که کسی که دوستت داره بهتر تا کسی که دوستش داشته باشی این وسط قلبی نمیشکنه اگه دوست داشته بشی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x