رمان ناسپاس پارت 49 - رمان دونی

 

دوره ام کرده بودن و کنجکاوانه تماشام میکردن.
با هردو دست غذا میخوردم و فکم ثانیه ای از جنبیدن متوقف نمیشد.
حتی امیرسام هم رو لبه های تخت زیر درخت ها نشسته بود و هرازگاهی دل از تلفن همراهش میکند و نگاهی به من مینداخت.
شیرین کم صبر از بقیه بود چون برای دهمین بار گفت:

-ای باباااا…چقذه یه ماجرارو کشش میدی تو! خب بوگو دیگه…بعدش چی چی شد؟ چه جوری اون نامردارو فراری دادی!؟

سرمو بالا گرفتم وبا دهن پر جواب دادم:

-من بودم….تا وقتی من بودم که نیمتونستن یلایی سرش ییارن…البته لت و پارش کرده بودن ولی بعدش من باهاشون درگیر شدم .اونا چندنفر من یه نفر…یه مشت هم خوردم ولی اگه یکی خوردم ده تا زدم…

عمو غلام خندید و گفت:

-آی باریکلاااا…

ننجون اما با دستش به صورت پر چروک خودش کوبید و گفت:

-آی روم سیاه ننه …روم سیاه…دختر آخه تو چرا هی با دردسر حلقه آویز میشی نمیگی با این دردسرا آخرش یه کار دست خودت میدی!؟

تیکه ی نون رو توی ماهیتابه ی چرب و چیلی چرخوندم و گفتم:

-نگران نباش ننجون…من که رسیدم دمشونو گذاشتن رو کولشونو و د فرار…حالا اصلا ماجرارو بهتون نگفتم.خوددختره یه ماشین خفن داشت که فکر کنم قیمتش میلیاردوهم رد کرده بود..من هرجورشده بود بغلش کردم و گذاشتمش رو صندلی های عقب و خودمم پشت فرمون نشستم و رسوندمش بیمارستان اولش پلیس بهم گیر داد چون باور نمیکرد واقعا تو زخمیش شدنش نقشی نداشته باشم تا اینکه خود دختره بهوش اومد وخودش گفت من اونی ام که کمکش کرده نه اونی که به اون روز انداختش…

سیبک گلوی عمو غلام بالا و پایین شد.نی نی چشمهاش عبن ستاره تو تاریکی شب درخشید و بعد هم طمعکارانه پرسید:

-این دختر حتما بچه مایه داری آقازاده ای چیزی بوده ها ؟ کس و کارش نیومدن سراغش؟ به تو بابت نجات جون دخترشون پول ندادن !؟

انگشت اشاره امو لیس زدم و گفتم:

-چرا…اومدن…یعنی داداشش اومد…عینک رو چشمامو ببین.اینو اون برام خریده آخه عینک خودمو اون نامردا شکستن…

تمام ذوق و شوق غلامی که تصوز میکرد جیبای من الان پر پول هست بر باد فنا رفت.نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:

-جون خودتو به خطر انداختی و خواهرشو نجات دادی…کتکت زدن…عینکتو شکستن…اونهمه ام پلیس تو رو تحت نظر گرفت بعد فقط واست عینک گرفت…؟ بابا یارو چقذه خسیس بوده…

دست بردم توی جیبم و همزمان گفتم:

-نه عمو غلام خسبس نبوده.کارتشو داده دست من قراره بشم منشی خصوصیش با حقوق و مزایای خوب…احتمالا….

ننجون الهی شکر کرد و دست به دعا برد و گفت:

-خداروشکر این ساتوی من از بیکاری در اومد…راست گفتن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!

غلام هیجان زده کارت رو ازم گرفت و بهش خیره شد.شیرین پرسید:

-یعنی از فردا میری سرکار؟

-آره دیگه…

غلام بلند بلند پار روی کارت رو برای همه خوند:

-شرکت وادرات و صادرات محصولات گوشتی -غذایی نویان آردوچ….

تا اینو گفت امیرسام بلافاصله از روی تخت بلندشو و کارتو از لای انگشتای غلام بیرون کشید

امیرسام بلافاصله از روی تخت بلندشدو کارتو از لای انگشتای غلام بیرون کشید و زل زد بهش.
همه باتعجب نگاهش کردیم.
سرش رو بالا گرفت و با تکون کارت توی دستش پرسید:

– اینو کی بهت داده !؟

به خودم قول داده بودم دیگه نه باهاش چشم توچشم بشم نه حتی همکلام اما اینبار از سر اجبار جواب دادم:

-مشخص نیست!؟ صاحابش!

پرسشی گفت:

-نویان آردوچ !؟

آهسته و با بی میلی ای که نشون بده دوست ندارم حتی باهاش حرف بزنم گفتم:

-آره…

جور خاصی نگاهم کرد.نگاه های خاص معنی دار.نگاه هایی که برای ما البته مفهموم نداشت و قابل ترجمه هم نبود.
دوباره پرسید:

-تو نویان آردوچ رو کجا دیدی!؟

لحن من موقع حرف زدن خشم و دلخوری من از اون رو می رسوند.لابد میخواست در مورد این هم بهم گیر بده.اونقدر جواب دادن رو لفت دادم که صداشو برد بالا و با تکون دادنش پرسید:

-گفتم اینو کی بهت داده!؟

صداش رو واسه من بالا برده بود تا تشر و خشم توی صدا و لحنش مجابم کنه زبونم به حرف بیاد.
شیرین یه چشم غره یهم رفت و لب زد:

” جوابشو بده دیگه”

تمایلی یه جواب دادن به سوالهای اون نداشتم ولی نگاه های هُل دهنده ی بقیه باعث شد به حرف بیام و بگم:

-خودش بهم داد…خود نویان آردوچ…

ننجون تا این اسم رو برای چندمین بار شنید فکر و ذهنش مشغول شد.مشخص بود این اسمش براش آشناست ولی هرچقدر به ذهنش فشار میاورد نمیتونست بفهمه این اسم و نشون متعلق یه کیه.حتی زمزمه کنان باخودش گفت:

-چقدر این اسم برام آشناس..

امیرسام اما خیلی بی مقدمه خطاب به من گفت:

-دیگه لازم نیست بری اونجا!

بهش این اجازه رو نمیدادم که واسم تعیین تکلیف یکنه.بلند شدم و کارت رو از لای دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-من اینکارو از دست نمیدم.نظر تو و خواستن و نخواستنت واسم مهم نیست.
تو که قرار نیست خرجمو بدی!

ننجون و شیرین جوری نگاهم کردن انگار یه قاتل زنجیره ای رو به روشون نشسته بود.
امیرسام دندون قروچه ای کرد و باخشم گفت:

-بهت گفتم بیخیال این کار میشی!

از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین.دمپایی هامو پوشیدم و گفتم:

-بیخیال نمیشم فردا هم میرم دیدنش!

یا قدمهای سریع به سمت اتاقم راه افتادم.
اول که اخراجم کرد حالا هم که با زورگویی دستور میداد کار رو نپذیرم.
چرا باید اینکارو میکردم وقتی حسابی یه پول احتیاج داشتم! خرجمو که اون قرار نبود بده!
درهارو باز کردم و رفتم داخل.
پنجره های رو به حیاط رو بستم و پرده هارو کشیدم. شالمو از سر کشیدم و انداختم دور. بلوز مشکی زنگی که روی تیشرتم پوشیده بودم رو هم از تن درآوردم و خیره شدم به کارت و اسمشو نجوا کردم:

” نویان آردوچ ”

لبخندهای کمرنگش هنوز توی ذهنم.گلا خوش لبخند بود و بااینکه به نظر می رسید آدم خیلی پولدار و سرشناسی هست اما رفتارش نشون از جنتلمنیش میداد.
کارت رو گذاشتم رو میز مطالعه و
کمدی که درش خراب بود و جیرجیر صدا میداد رو با تحمل اون جیر گوش خراشش وا کردم و نگاهی به لباسهام انداختم.
یاید می دیدم کدوم یک از لباسهام مناسب فرداست. هیچ کدوم از مانتوهام حالت رسمی نداشت ولی واقعا نیاز بود برای روز اول اینهمه سخت گرفت!؟
یه لباس چارخونه ی صورتی و سفید بیرون آوردم که احتمالا میشد با مقنعه و شلوار جین مشکی و اسپرت های سفیدم ترکیب خوبی ازشون بسازم.
لباسها رو مرتب و منظم یه گوشه واسه فردا آماده کردم که همون موقع یه نفر یه در زد.
سرمو به سمتش برگردوندم و چون مطمئن بودم شیرین پشت در و قراره باز گله بکنه گفتم:

-برو شیرین! من خستمه…نمیخوام هشدار و نصیحت بشنوم!

باتاخیر صدای مردونه ای به گوشم رسید:

-درو وا کن…

این صدا، صدای امیرسام یود.یعنی واقعا بیکار شدن من اینقدر واسش مهم بود و اهمیت داشت؟ میخواست منو بی پول و بیکار نگه دار؟
رفتم سمت درو و بازش کردم ولی تو چهارچوب ایستادم که نیاد داخل و گفتم:

-میخوام بخوابم.به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم این کارو از دست بدم.خب…شب بخیر!

رفتم عقب و خواستم درو بزنم که پاشو لای لنگه در گذاشت و گفت:

-توی لعنتی فردا تون شرکت لعنتی نمیری!

انگشت اشاره ام رو به سمتش دراز کردم و گفتم:

-من لعنتی میرم و توی لعنتی هم نمیتونی جلومو بگیری!

نمیدونم چیشد که خیلی و بی مقدمه گفت:

-خودم استخدامت میکنم.دیگه اخراج نیستی! و دیگه نیازی نیستی بری شرکت اون یارو….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته
فرشته
2 سال قبل

بچه ها من چجوری میتونم رمان تو سایت بزارم کسی هست بگه صاحب این سایت کیه؟!

مرضیه بهرامی
مرضیه بهرامی
2 سال قبل

فک کنم فقط منم که حس خوبی به این نویان ندارم و نظرم با امیرسام یکیه

ادا
ادا
2 سال قبل

اخیش دلم خنک شد امیر خیلی پرو شده بود اکثرا
ساتو قبول نکنیا

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

احساس میکنم نویان دشمن امیرسامه..
یا از اون رمانای پلیسی هس که دختر رو به شیخا میفروشن🤔🙄

neda
neda
2 سال قبل

آره. مشکوک میزنه خاهر. 😂

ادا
ادا
2 سال قبل

اونکه بعله ولی نویان این وسط چه کاره اس و شکر میپرونه خدا میدونع و نویسنده

💕Hadis💖
💕Hadis💖
2 سال قبل

چرا جلوشو میگیره؟ 🤔
شاید بخاطر یه چیز مهم میگه نرو شاید نویان آدم درستی نیس
چون نمیشه آدما رو از پول و قیافه شناخت.

...
...
2 سال قبل

واه واه واه چه قلدر بازیا میخوام لهش کنم🤨

ارزو
2 سال قبل

امیر سام بسوزهههه هوهووو💃💃💃

Nahar
Nahar
2 سال قبل

واییی خدا نکنه ساتو حرفشو گوش کنه اخه نمیدونم این سام کیه ک انقدر بدون توجه ب ساتو براش تصمیم میگیره زرشک😐 فکر کنم از نوبان میترسه😐

Parham
Parham
2 سال قبل

نویان اردوچ🤔

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x