دستهاشو تو جیبهای شلوارش فرو برد و گفت:
-تو خیلی خوشگل میخندی ساتین!
بی حرف بهش خیره شدم.دلیلی نمی دیدم اون بخواد اونجوری ازم تعریف بکنه.وقتی اینکارو انجام میداد حس معذب بودن بهم دست میداد.
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم که خندید و گفت:
-اوووه خدایا ! تو حتی خجالت هم که میکشی خیلی بانمک میشی! حالا بزار ببینم چه جوری قراره شروع کنی…
قدم زنان رفت سمت میز.تیکه کاغذی برداشت و دوباره اومد سمتم.کاغذ رو گذاشت رو میز و گفت:
-اینو تایپ کن….
کاغذرو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم.متن مشخصی نبود. یه جورایی شبیه به نوشته ی رمز گذاری شده بود. چشمی گفتم و مشغول تایپ کردن و نوشتم نشونه ها شدم.
من خیلی از اون نوشته ها سردرنمیاوردم اما حس میکردم کنار هم قرار گرفتن اون کلمه های بی معنی و علامتهای خاص حتما نشونگر یه پیام خاص هست …
حتی طبق اطلاعات کم خودم چند تا متن رو که تو ذهنم کنار هم گذاشتم حس کردم معنی یکی از متنهای همراه اوت علامت میشه این:
” محموله- شکم – گوشت ”
نوشتنش زمان برد خصوصا برای منی که دستهام چندان سرعت عمل نداشتن اما وقتی تموم شدن کاغذ آچاررو برداشتم و با بلند شدن از روی میز به سمتش رفتم و گفتم:
-بفرمایید!
مشغول کار با لپتاپش بود اما به محض شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد و با گرفتن کاغذ گفت:
-مرسی عزیزم….
اینو گفت و سرش رو خم کرد تا به متن تایپ شده نگاهی بنداره.
ظاهرا نتیجه رضایت بخش بود براش چون سرش رو با خرسندی تکون داد و گفت:
-امممم خوبه…برای بار اول بد نیست!
لبخندی از رضایتش روی صورتم نشست.لبخندی زدم و گفتم:
-اگه طول کشید معذرت میخوام.انگشتهام هنوز عادت به تند تایپ کردن ندارن….
تکیه اش رو به صندلی داد و با زدن لبخند مرموزی گفت:
-یاد میگیری عزیزم…یاد میگیری….
عزیرمگفتنهاش حس میکردم یه تیکه کلام نیستن.انگار عمیقا اونارو بهم میگه.
آب دهنمو قورت دادم و به سختی لبخندی زدم و گفتم:
-امیدوارم سرعت عملم بیشتر بشه!
-میشه…به مرور میشه…
اینو گفت و دوباره سرگرم لپتاپش شد…
گرچه نویان آردوچ شبیه به یه علامت سوال مهربون بود اما نمیتونستم حس خوبی که از پیدا کردن یه کار داشتم رو انکار بکنم حتی اگه منشی گری برای اون باشه.
برخلاف تمام کارای سختی که تاحالا داشتم اصلا کار چندان دشواری هم نبود. اصلا
همین که قرار بود به اون امیرسام لعنتی ثابت کنم یدون اون هم میتونم زندگیمو بچرخونم واسم از هر چیزی مهمتر بود.
خوشحال و پر ذوق در حیاط رو کنار زدم و رفتم داخل.
پاستیل خریده بودم که شاغل شدن خودم رو شیرینی بدم و چون میدونستم شیرین چقدر عاشق پاستیل هست با صدای بلند صداش زدم و گفتم:
-شیرین….شیرین…بیا ببین چی خریدم!
جلوتر که رفتم چشمم افتاد یه ساک جلوی در اتاق امیرسام.سر جام ایستادم و سرمو به سمت اتاقهاش چرخوندم.
غرق تماشاش بودم که شیرین سبد به دست اومد سمتم.رد نگاهمو که دنبال کرد گفت:
-داره میره!
جاخوردم از شنیدن این خبر بی سرو ته.متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
-چی!؟ داره میره !؟ کجا !؟
نفس عمیقی کشید و سبد پر از سبزی رو گذاشت رو کله اش و جواب داد:
-داره میره نون بخره..آااا خب حرف میزنی تو دختر جان…داره میره ولاتشون دیگه!
متعجب تر پرسیدم:
-چی؟ داره میره ولایتشون!؟ یعنی برمیگرده پیش خانوادش !؟
چند تا سبزی از سبد روی کله اش بیرون آورد و گذاشت دهن خودش و جواب داد:
-آره دیگه…نه پس فکر کردی اون کشور گل و بلبل رو ول میکنه اینجا تو این خونه ی فکستنی میمونه!؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم رو به سمت اتاقش چرخوندم. بود و نبودش برام فرقی نداشت ولی فکر هم نمیکردم بخواد به این زودی هم از اینجا بره در واقع اصلا
نمیدونستم بودنش فقط قراره چند ماه طول بکشه!
پاستیل هارو به سمت شیرین گرفتم و گفتم:
-بگیر…مال تو….
پاستیلهارو گرفت و ذوق زده گفت:
-وای ساتو دستت درد نکنه.حالا میای بریم ازش خداحافظی بکنی!؟
اخم کردم و با بیتفاوتی گفتم:
-نه! میره که میره…به درک!
اینو گفتم و از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاقم…
از حموم که اومدم بیرون یه راست رفتم سمت پنجره.
یکم از پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.
ننجون،شیرین و عمو غلام امیرسامی که آماده ی رفتن شده بود رو دوره کرده بودن و باهاش حرف میزدن…
شایدم مثل همیشه ننجون قربون صدقه اش می رفت و ورد سلامتی دور سرش فوت میکرد!
فکر نمیکردم بخواد به این زودی بره ولی اصلا چه اهمیت داشت!؟
میخواد بره خب بره….
نشستم روی تخت و مشغول پوشیدن جورابهام شدم که یه نفر به در زد.
مطمئن بودم یا شیرین هست یا ننجون.
احتمالا الان هم میخوان بابت اینکه برای بدرقه ی امیرسام خودمو به زحمتت ننداختم قر بزنن و شماتتم بکنن…
جورابمو که پوشیدم بلند شدم و رفتم سمت در.
قفل رو کنار زدم و پیشاپیش گفت:
-خب میخواد بره که بره به من…
حرفمو ادامه ندادم وقتی چشمم یه امیرسام افتاد.فکر نمیکردم قراره به جای شیرین ننجون یا حتی غلام اونو ببینم.
از سر راه کنارم زد و بعد بی دعوت اومد داخل.
نگاهی به دور و اطراف انداخت و قدم زنان گشتی توی اتاق زد و گفت:
-پس امروز رفتی آره!؟
لبه های حوله تنم رو بهم نزدیک کردم و جواب دادم:
-اگه منظورت سر کار آره…دلیلی برای نرفتن نمی دیدم!
پشت به من درحالی که نگاهی به ردیف کتابهاممینداخت گفت:
-دلیل برای نرفتن خیلی زیاد…
خیلی پررو تشریف داشت.اخم کردمو گفتم:
-واسه تو زیاد واسه من نیست…
بالاخره به سمت خودم چرخید.اولینبارش بود خونه ی من میومد شاید واسه همین بود فضا براش جدید بنظر می رسید .
رو به روم ایستاد و پرسید:
-خب…الان چه احساسی داری از اینکه قراره برای یه مرد جنتلمن خوش اخلاق خوشتیپ کار بکنی!؟
میدونم داشت تیکه میپروند به نویان.
یعنی همه چیز قراره برعکس باشه.
من نمیتونستم حالا دیگه با امیرسام ارتباط احساسی خوبی داشته باشم. یعنی خودش نخواست.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اون هرکی که هست هر جور که هست من به تو و امثال تو ترجیح میدمش…
نگاهی خنثی به صورتم انداخت و بعد گفت:
-از اونجا بزن بیرون و به زندگی بی دردسر قبلیت ادامه بده حتی اگه تخمی باشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تا اومدم به نویان دل ببندم مثل اینکه توزرد ازاب دراومد نشد😐
دقیقا😂😂
من احساس میکنم خلاف کار هست ولی قاعدتا با ساتو کار بدی انجام نده فکر کنم ، چون ساتو جون خواهرشو نجات داده … ولی یه جای کارش بد میلنگه🙂🙂🙂🙃🙃🙃
اره فکنم ولی فکر کنم به ساتو یه ضربه ای میزنه بعد امیر سام نجاتش میده
نویان یه خوابی برای ساتو دیده که انقدر با اون مهربون شده ولی با کارمنداش نه هرچیزی هست به غیراز عاشق شدن🤔 یعنی چی میتونه باشه؟
نویان ممکنه خلاف کار باشه🤔
اره بهش هم میاد اخه یکی کو توکار صادراته چجوری میتونه بادیگارد داشته باشه؟🤔
نمیدونم چرا حس میکنم نویان از ایناس که دختر به عربا میفروشن و بخاطر همین با ساتو خوبه
شاید یکم غیر منطقی باشه برا شما ولی خب اونجا که گف محموله_شکم_گوشت همچین فکری کردم🤣😂
منم فک میکنم تو کار قاچاق مواد مخدره