یه نفر ناشناس،منو از صندوق عقب بیرون آورد.دیگه حتی رمق داد زدن هم نداشتم. داد زدنهایی که بیفایده بودن و فقط خش صدامو بیشتر میکردن.
تنها کاری که تو اون لحظه کردم این بود که با ترس سرم رو تکون دادم و گفتم:
-کجام ؟ من کجام ؟ تورو خده ولم کنید…خواهش میکنم. من چیزی به کسی نمیگم….به اون نویان عوضی بگید چیزی به کسی نمیگم…
چشمهام هنوز بسته بود.یه نفر دستمو گرفت و با صدای زمختی گفت:
-حرف نزن…راه بیفت…
ملتمس گفتم:
-آقا تورو خدا…
داد زد:
-حرف نزن…حرف نزن به نفعته!فقط راه بیفت.هر حرفی بزنی به ضررته…
هیچ چیز شوخی نبود.هیچ چیز….اون صدای زمخت و جدی که به من اینو اثبات کرد.من تو منجلاب بودم.
لبه ی یه چاه عمیق که تهش مشخص نبود و هر لحظه امکان داشت سقوط کنم…
همون دست بزرگ رو کمرم نشست و هلم داد به جلو …
تلو تلو خوردم درحالی که بخاطر بسته بودن چشمهام حتی گام بعدی رو هم نتونستم ببینم.
خوشبختانه نیفتادم.پیرهنم رو از پشت گرفت و نگه داشت و خطاب به کسی گفت:
-وا کن درو…
نمیدونستم کجا بودم و کجا میخواستن ببرنم.
تنها حسی که داشتم ترس بود و ترس و ترس ..
پیرهنمو همچنان تو مشت گرفته بود و وقتی صدای باز شدن در اومد باز به جلو هدایتم کرد.من از این شرایط بیزار بودم.از این شرایطی که خیلی برام عجیب و جدید و تازه و ترسناک بود.
وقتی راه میرفتم گاهی تو مسیر ساق پام به وسیله هایی میخورد که نشون میداد جایی که منو بردن پراز وسیله اس…
چه وسیله ای رو نمیدونم ولی چیزی شبیه به الوار ،چوب، پلاستیک و هرچیزی شبیه به اونها…
چند لحظه بعد اون دست ناملای،روی شونه ام نشست و با یه فشار همزمان گفت:
-بشین!
نشستم.قلبم تند تند می تپید و پاهام از لرز تکون میخوردن.این مصیبت اصلا برام قابل باور نبود.
مثل یه خواب بود. مثل کابوس…
آب دهنمو قورت دادم و چون حس میکردم اون نویان روانی رو شاید بشه دو سه کلام باهاش صحبت کرد گفتم:
-تورو خدا بزارید برم…نویاااان….نامرد کثافت ولم کن….بزار برم….
همونی که منو تا اینجا آورده بود گفت:
-مثل اینکه حرف تو سرت فرو نمیره هااا…
داد زدم:
-بزار برم نامرد…بزار برم
دوباره صدای کلافه اش به گوشم رسید و راه نیومدنش با من ننه مرده:
-نه مثل اینکه فایده نداره..
وقتی اینو گفت به فاصله ی دو دقیقه بعد یه چسب پهن روی دهنم کشید و حتی دستشم روی اون چسب حرکت داد تا درزی نباشه و بعدهم گفت:
-حالا خوب شد…این جنس جماعت همشون وراجن…دهنشون بسته باشه هم به نفع خودشون هم اعصاب ما
چند ساعتی از بودنم تو اون جایی که هیچ درکی از فضاش نداشتم میگذشت و نه کسی میومد سراغم و نه فریادرسی بود که کمکم کنه و از اون خراب شده بیرونم ببره و نجاتم بده….
کاش میکشتنم اما اینجوری تو بیخبری و معلقی و ترس نمیذاشتنم!
سرم از بیحالی کج شد. چسبی که روی دهنم بود و چشم بندی که حس کوری بهم داده بود حس خفگی بهم میداد.
درست مثل اینکه یه چیزی دور گلوم چمبره زده باشه و بخواد خفه ام بکنه.
آه عمیقی کشیدم که همون موقع صدای باز شدن درهای آهنی اون فضای نامشخص به گوشم رسید.
حتی رمق نداشتم گردنم رو صاف نگه دارم.
صدای قدم ها هر لحظه بهم نزدیکتر میشد و تو سرم میپیچید.نه به اون چسب و چشم بند لعنتی عادت داشتم و نه به اون طناب زمختی که دستهامو باهاش بسته بودن.
دستی زیر گوشم قرار گرفت و سرم رو صاف نگه داشت.
حتی نمیتونستم حرف بزنم.
یه صدای ناواضح نامشخص از لبهام بیرون میومد که فقط خودم معنیش رو میفهمیدم نه اونی که نزدیکم شده بود.
چند لحظه بعدصدای کشیده شدن پایه های صندلی رو زمین به گوش رسید.
هرکی بود صندلی رو ،رو به روی من قرار داد و روش نشست.
گوش تیز کردم و اونقدر انتظار کشیدم که بالاخره همون یه نفر مجهول الهویت، چسب رو از روی دهنم کنار زد و چشم بند رو روی چشمهام داد بالا. اون لحظه بخاطر برخورد نور به چشمهام نتونستم چشمامو بازشون کنم.
پلکهامو رو هم فشردم و چند لحظه ای صبر کردم.
رفته رفته که چشمهام به اون نور عادت کرد تونستم دوباره پلکهام رو از هم بار کنم.
سرمو آهسته یالا آوردم و خیره شدم به نویانی که دست به سینه و لبخند بر لب زل زده بود به من…
با نفرت دندونهامو رو هم فشار دادمو گفتم:
-خیلی کثافتی…خیلی….
آهسته خندید.فقط یه آدم مریض میتونست هم آدم بکشه وهم آدم ربایی بکنه و بعد اینقدر راحت و ریلکس بشینه رو صندلی و بخنده.فقط یه روانی…
دستهاشو گذاشت روی پاهاش و گفت:
-کثافت بودن خیلی هم بد نیست.میدونی چیه ساتین گاهی وقتها یه ذره بد بودن و یه ذره لاشی بودن خوبه!
چه حرفهای عجیبی.بوی بدی میدادن این حرفها.بوی بی رحمی…..
چه حرفهای عجیبی.بوی بدی میدادن این حرفها.بوی بی رحمی.بوی قساوت.
یا نفرت بهش زل زدم و گفتم:
-تو قاتلی….تو قاتلی…تو آدم کشتی…تونم نه یه نفر.تو قانل دوتا جونی…قاتل دوتا زندگی
خونسرد بود.مثل یه دریای بی موج و بی تلاطم.
نفس عمیقی کشید و بعد با صدای بم آروم اما زنگدارش گفت:
-هرکسی که آدم بکشه لزوما آدم بدی نیست…چرا یه درصد فکر نمیکنی اونا آدمای بدی باشن!
توجیه خوبی نبود .و من اصلا حرفهاش رو نه قبول داشتم نه باور.
صدرصد یه ریگی تو کارهاش بود و من از این بابت شک نداشتم.
اینجور آدما خطرناکتر از همه بودن.آدمایی که گناه هاشون رو خیلی راحت توجیه میکردن.با غم و بیزاری از نویانی که به کل تصوراتم ازش بهم خورده بود گفتم:
-خوب یا بد تو بهشون رحم نکردی….اونا التماس کردن.چطور تونستی التماسهاشون رو نادیده بگیری!؟
انگشتهاشو ریتم وار روی رون پاهاش حرکت داد و بعد گفت:
-اونا حقشون بود بمیرن و به حقشون رسیدن.همین!
پورخند زدم و بهش خیره شدم.من چه جوری میتونستم از شر آدمی که اینقدر راحت گناه هاش رو توجیه میکرد خلاص بشم!؟ چه جوری!؟
چونه ام از بغض لرزید.
نمیخواستم در برابرش یه آدم ضعیف جلوه بدم اما اینها خواب یا توهم نبودن.
من دلم میخواست از اینجا برم.
برگردم به همون خونه ی قدیمی و شب رو ، رو تخت زهوار دررفته ام بخوابم نه اینجا.
من دلم ننجونو میخواست…
دلم آغوشش گرم و پر محبتشو میخواست….دلم…
دلم رفتن از اینجارو میخواست!
لبهامو ازهم باز کردم و آهسته گفتم:
-بزار برم….بزار برگردم پیش مادربزرگم اون خیلی نگرانم شده….
همچنان خونسرد لبخند زد.یه لبخند عجیب.یه لبخند که قابل باور نبود.
سرش رو خیلی آروم به طرفین تکون داد و گفت:
-نمیتونی برگردی…
چون میدونستم دلیل این نتونستن بخاطر این بود که من شاهد اون صحنه ی جرم بودم گفتم؛
-من به کسی چیزی نمیگم…فقط بزار برم..
خندید.لعنتی…متنفر بودم از وقتهایی که اینجوری عاجزانه ازش میخواستم ولم کنه و اون فقط به خواسته ی من میخندید.
آخه اصلا این خنده ها چه معنی ای میدادن و چه منظوری رو می رسوندن؟
بعداز چند لحظه وقتی بشدت و بیصبرانه منتظر شنیدن حرفهاش بودم گفت:
-من بین کشته شدن و نشدنت دومی رو انتخاب کردم….تو چیزی رو دیدی که نباید.وقتی میگم نباید یعنی پای تصمیم من در میون نیست.
خیلی های دیگه بالاتر از من هستن که اگه یکی مثل تو مثل یه موش لا به لای کارهاشون لول بخوره واسه کشتنش تردید نمیکنن اما من جلوی اون قدرت ایستادم و این اجاره رو ندادم .میدونی چرا ساتین !؟ میدونی!؟ میدونی یا نه ساتین…!؟ حرف بزن سکوت بدترین انتخاب…
بابغض جداب دادم:
-نه نمیدونم!
لبخند زد و گفت:
-باشه پس خودم دلیل اینکه چرا اجازه ندادم بکشنت رو بهت میگم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شاید چون میخاد ازش استفاده کنه در برابر سام😐
من هیچ احتمالی به نظرم نمیرسه دیگه زیادی هیجانی شد😂❤❤❤
یا نویان ساتی رو دوست داره یا ی دلیل دیگه داره که خدا داند
هرچی که هس شک دارم امیرسام با ساتین ازدواج کنه 🤷♀️
مطمئنا میکنه. مثل همیشه توی رمانا دختری ک با پسره بد هس با اون ازدواج میکنه
چرا اینقدر کم😣
اوهوم
نویان ازش خوشش اومده
امیرسام میره و نجاتش میده
من از همون اولم وقتی که گفت امیر پیشش نرو یه حسی بهش داشتم اما فک نمیکردن این باشه
من میگم امرسام باهاش ازدواج موکونه🤧😊
اره ولی نویانم دوسش داره ولی ساتو نویان دوست نداره
جای حساس بوداا…
من با این اتفاقات بازم از نویان خوشم میاد😐 شماهم اینطورید؟ یا فقط منم؟ بگید ک تنها نیستم😐😁
وای اره😂😂
تنها نیستی😂
من خوشم نمیاد به نظرم یه آدم خیلی دورو و شارلاتانه