تو راهروهای اداره ی آگاهی حیرون و سرگردون اونقدر منتطر موندیم تا بالاخره پلیس مربوط به پرونده ی مامان احضارمون کرد داخل.
اضطراب و استرس زیادی داشتم خصوصا که میدونستم قراره به زودی با سبحان و سروش و سیامک هم رو به رو بشم. و صدالبته زن عمویی که نفرت عمیقی نسبت به مامان داشت.
روی صندلی ها که نشستیم ننجون با گریه و اشک و آه رو به مامور آگاهی گفت:

-پسرم دستم به دامنت…کاری برای دخترم بکن! دخترم بی کس و بی پناه…بی یار و یاور….

مامور پلیس که کنار قفسه ی فلزی ایستاده بود و پوشه هایی رو جستجو میکرد در مقابل اونهم اشک و آه ننجون گفت:

-مادرجان جرم دختر شما مخشخص..خودشم به قتل اعتراف کرده….قتل هم از نوع قتل عمده…با گریه زاری که چیزی حل نمیشه.شما اصلا براش وکیل گرفتین؟ یه وکلیل خوب و حرفه ای!

از اونجایی که آه در بساطمون نبود من بجای ننجون جواب دادم:

-نه متاسفانه…

چرخید و اومد پشت میزش نشست و بعدهم گفت:

-خب این اولین چیزیه که متهم بهش احتیاج داره…البته اگه از نظر مالی استطاعت مالی نداشته باشین…

تلفنش که رنگ خورد صحبتهاش رو ادامه نداد.نگاهی به صورت خیس اشک ننجون انداختم.
خم شدم و جعبه ی دستمال رو از روی میز برداشتم و به سمت ننجون گرفتم و گفتم:

-الهی قربونت برم ننجون …اینقدر گریه نکن…من غصه ی کدومتونو بخورم آخه؟ تو یا مامان؟

چند برگ دستمال بیرون کشید و بعد اشک چشمهاش رو باهاش خشک کرد و گفت:

-ننه عین روز برام روشن هیچ کاری واسه مامان تو از وکیل و وزیر برنمیاد.اون زن عموی تو و اون گرگهای عموی تو محال به این سادگیا از خون پدرشون بگذرن…من میدونم…دختر بیچاره ام حتما…

بغض کرد و دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده.
شروع کرد گریه کردن.
دیگه توانی نداشتم.نمیددونستم چیکار کنم و با این مشکل چه جوری دست و پنجه نرم کنم….

مامور که صحبتهای تلفنی و تماسش تموم شده بود با کنار گذاشتم گوشی موبایلش دوباره مشغول بررسی پرونده شد.
ننجون فین فیم ننان پرسید:

-پسرم دستم به دامنت…دختر من بی کس و بی پناه.چه به روزش میاد!

مامور آگاهی حرفی زد که یه جورایی آب پاکی رو ریخت رو دستمون:

-مادرجان خانواده ی مقتول دستور قصاص دادن…وچون جرم مشخصه و دختر شماهم به قتل اعتراف کرده بهترین راه اینکه رضایت بگیرین یا باهاشون به توافق برسین….

من و ننجون ماتم زده بهم نگاه کردیم.
ما هردونفرمون خوب میدونستیم محال اونها رضایت بدن….محال…
غمگین و با چشمهای خیس اشک گفت:

-اونا رضایت نمیدن …من میدونم…

بغضم هر لحظه آماده ی ترکیدن بود اما نباید به گریه هام دردی به درهای ننجون اضاف میکردم. دستشو گرفتم و گفتم:

-ننجون….خودت همیشه میگفتی خدا بزرگ….

آه کشید و گفت:

-آره خدابزرگ…

روز به روز به اتفاقی که نباید نزدیکتر میشدیم.
با دستهای خالی هیچ کاری از عهده ی هیچکدوممون هم برنمیومد.
همراه ننجون و غلام وشیرین سمت خونه ی عمو رفتیم.
میدونستیم این تلاشها بی ثمر اما باز نیمچه امیدی برای راضی شدنشون داشتیم.
شاید دلشون به حال مادرم میسوخت و رضایت میدادن شاید….
وقتی همه از از ماشین پیاده شدیم غلام کلاه قهوه ای رنگشو از روی سرش کشید و با حرص و جوش گفت:

-بخدا محل که نمیدن هیچی سه چهارتا درشت هم بارمون میکنن…اصلا از کجا معلوم اون قلچماقها تلافی آق باباشونو سرما درنیارن!؟

شیرین نگران گفت:

-راس میگه ننجون…نرید…میگیرن نفله مون میکننااا

ننجون دستشو توهوا تکون داد و چادرسیاهشو کشید جلو و گفت:

-تو اگه میترسی خب نیا ننه…ولی ما باید بریم…نمیتونیم که دست رو دست بزاریم و منتظر بشیم روز قصاص سر برسه….باید یه خاکی رو سرمون بریزم یا نه….

غلام اومد جلو و گفت:

-اون گِلی که باید سرمون بریزم التماس کردن به سبحان و سیامک و سروش نیست…بابا تو یه چیزی بگو ساتو…تو که صدبار سر هیچ و پوچ ازشون کتک خوردی..برید اونجا خون جلو چشمهاشونو میگیره دمار از روزگارتون درمیارناااا….از ما گفتن بود!

میفهمیدم غلام چیمیگه اما رفتنمون در خونه ی عمو بهتر از نرفتنمون بود.
اگه میرفتم حتی اگه پشیمون هم میشدم دست کم میدونستیم تلاش کردیم و نشد…
اما اگه نمیرفتیم شاید بعدش پشیمون میشدیم. که چرا نرفتیم…
چرا تلاش نکردیم…چرا خواهش نکردیم…
همراه ننجون راه افتادیم سمت خونه ی عمو….
هنوزهم پارچه های سیاه تسلیت به دیوار آجری خونه قدیمی آویزون بودن.
چشمم که به پنجره ی بالا افتاد دوباره یاد مامان افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد.
هروقت میخواستم باهاش حرف بزنم میومدم زیر همین پنجره….
حالا نبودن و ندیدنش حتی تو این خونه ی پر درد و رنج هم عذاب بود.
ننجون با کمی فاصله ایستاد و من دو سه بار به در ضربه زدم.
چنددقیقه ای منتظر موندیم تا اینکه بالاخره خود زن عمو درو به رومون باز کرد.
لباس سیاه تنش بود و کلی النگو طلا به دستش….
چشمش که من افتاد چشماشو گرد کرد و غرید:

-چی میخوای سلیطه؟ هان؟ چی میخواین قاتلا….!؟

ترسیدم و عقب عقب رفتم تا وقتی که نزدیک ننجون شدم.
از این زن بیزار بودم.
مثل افریطه ها بود.افریطه های هفت خطی که با زبونشون درسته آدمو قورت میدادن.
ننجون یک گام جلو رفت گفت:

-ما اومدین چند کلام باهاتون صحبت کنیم …اومدیم بگیم رحم کنید به دختر نگون بخت ما…ببخشینش به من پیرزن..

زن عمو صداشو انداخت رو سرش و دستشو توهوا تکون داد :

-ببخشمش!؟؟ پیرزن افریطه تو خجالت نمیکشی اومدی اینجا از من میخوای قاتل شوهرمو ببخشم؟ پا تو زندگیم کردهیچی نگفتم…شد هووم و شوهرمو ازم برید هیچی نگفتم هی فتنه انداخت به جون زندگیم بازم هیچی نگفتم…مظفرو از پسراش دل چرکین کرد هیچی نگفتم حالا هم که شوهرمو کشته ….اومدین که ببخشمش؟!بیخود کردین اومدین….

هیچکدوم از تهمتهاش درست نبودن.مادر من زن آروم و بی زبونی بود.
یه زن صبور و مهربون که کاری به کار هیچکس نداشت.
زنی که سالها رفتارهای بد خانواده شوهرشو تحمل کردواما طاقت آورد وهیچی نگفت.
کتکهای عمو رو تحمل کرد و اعتراض نکرد..
زنی که زندگیش سراسر سختی بود.
با بغض گفتم:

-زن عمو تورو خدا نزارین مادرم اعدام بشه…التماستون میکنم.من جز اون هیشکی رو ندارم..

دستشو تخت سینه ام گذاشت و هلم داد روی زمین و بعدهم
شروع کرد هوار کشیدن:

-چی از جونمون میخواین قاتلا؟ الهی خیر نبینین…الهی به زمین گرم بخورین..
الهی روز خوش نبینین…آی هوااااار…..آی مردم به دادم برسین….شوهرمو کشتن حالا فرت و فرت میان دم در…میگن رضایت میخوایم…..

سروصداهای زن عمو همه همسایه رو دور و اطرافمون جمع کرده بود.چنان معرکه ای راه انداخته بود اون سرش ناپیدا.
چنددقیقه بعد سرو کله ی سه تا پسرهاش هم پیداشد.
این چندمینباری بود که اینجا میومدیم و هیچی به هیچی…
شیرین دوید دنبالم و دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و آهسته گفت:

-چقذه من گفتم نیایم اینجا.بفرما…اینم نتیجه اش!

سروش با اون صورت ترسناکش که همه جاش میشد رد چاقو و تیزی رو دید اومد سمتم و گفت:

-تو آدم بشو نیستی؟ حتما باس بفرستمت سینه قبرستون تا دیگه اینورا نیای!؟

شده بودیم فیلم سینمایی در و همسایه.با ترس نگاهشون کردم.
واقعا ما به چه امیدی اینجا اومدیم و انتظار اینو داشتیم این قوم یهود مادرمونو ببخشن!؟
سیامک دست کرد توجیب شلوار هشت جیب کتونش و یه تیزی بیرون آورد و گفت:

-به روح آقاجونم ساتو اگه یه بار دیگه با این پیری اینورا بیای جای سالم رو صورتت باقی نمیزارم…

صاف و محکم ایستادم و تو چشمهاش نگاه کردم.
من نه از تیزی توی دستش واهمه داشتم نه از اون هیبت بدترکیبش.
میدونستم شمر ذی الجوشن اما بخاطر مادرم حاضر بودم هر برخوردی رو تحمل کنم.
سبحان در کمال تعجب درحالی که برخلاف سروش و سیامک کمی آرومتر به نظر می رسید و خیلی باهامون سرشاخ نشد بجای خط و نشون کشیدن چرخی زد و رو به همسایه ها گفت:

-یله ؟؟؟ تماشاخونه است ؟ اومدین فیلم سینمایی ببینین!؟ یالا برید خونه هاتون…زودباشین…..

مگه میشد با اون قیافه ی ترسناکش که خلاف ازش میبارید خط و نشون بکشه وکسی نترسه!؟
همسایه ها به همون سرعتی که جمع شدن به همون سرعت هم از اطراف خونه پراکنده شدن….
زن عمو که شک نداشتم تمام اداهاش فیلمن دستشو گذاشت رو قلبش و گفت:

-وای…سبحان…سبحان مادر این آینه های دق رو از اینحا دور کن…قاتلای باباتو از این خونه دور کن.. وای خدا…وای….وای قلبم ..

سبحان تای ابروشو داد بالا و قدم زنان اومد سمتمون.
غلام و شیربن با ترس عقب عقب رفتن اما من موندم و بهش خیره شدم.
یک قدمیم که رسید در برابر نگاه ی پر ترس ننجون و بقیه پرسید:

-رضایت میخوای!؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-آره…

دستشو بالا آورد و با انگشتاش عدد سه رو نشون داد و گفت:

-سه تومن….سه تومن میگیرم رضایت میدم…اونم نه سه میلیون نه…سه میلیارد….سه میلیارد بیار منم حکم آزادی ننه تو امضا میکنم…

هاج وواج نگاهش کردیم.
عدد سه شد شوم ترین عدد زندگیم.
من گاهی پول بلیط اتوبوسمم نداشتم چه برسه به….
اصلا من تاحالا سه میلیون یه جا ندیدم چه برسه به سه میلیارد!
غلام کف دستشو زد رو فرق سرش و با بهت گفت:

-یا ابلفضل! سه میلیارد!؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید ۸۰۸۰

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینه قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parnia
2 سال قبل

چه ساعتی پارت جدید رو میزارن؟

Darya
Darya
2 سال قبل

حالا آقا نویان باید بیاد سه میلیارد بده تا شده یکم تو دل ساتین جا باز کنه

Hasti
Hasti
2 سال قبل

من اگه جای ساتو بودم بجای اینکه پاشم برم پیش نویان و ازش پول بخوام بعد اونم بگه بیا و با من باش میومدم زنگ میزدم به امیر سام و میگفتم سلوا رو برات پیدا میکنم تو هم سه میلیارد به من میدی.
بعد میرفتم پیش نویان و به اون میسپردم که سلوا برام پیدا کنه بعد صد در صد نویان می‌تونه سلوا رو پیدا کنه با اون همه آدمی که دورشه

ارزو
پاسخ به  Hasti
2 سال قبل

عشقم …سه میلیارد … سه میلیاااردهههه
یعنی اگه امیر سام نیروی بسیج و ارتش و سپاه پاسدارانو با هم برای پیدا کردن سلدا کرایه کنه ارزون تر در میاد😑😑😂😂😂💔💔💔

Hasti
Hasti
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

😂😂😂😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل

واای امیدوارم این امیرسام نیاد تر بزنه ب همه چی

نویااان بازم بیا و با حضورت این رمانو رنگارنگ کن🥺😭

من از اون امیرسام بدمم مییااد

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
بی نام
بی نام
2 سال قبل

واینجا میشود که نویان با عدد۳ وارد میشود

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

یا میره پیش نویان و اونم میگه باید با من باشی
یا امیرسام به صورت قهرمانانه وارد میشه و ما عین اسکلا روش کراش میزنیم 😂😂این هم از دو پارت اینده
البته مطمئن نیستم اما فکر میکنم اینجوری باشه

Nahar
Nahar
پاسخ به  Sahar Shoorechie
2 سال قبل

خدا نکنه این امیرسام بیاد💔

ارزو
پاسخ به  Sahar Shoorechie
2 سال قبل

خدااانکنه خدانکنهه امیر سالم بیاد من ازش بدم میاد😑😑😑

ارزو
پاسخ به  Sahar Shoorechie
2 سال قبل

نمیخوامم نویان بگه باید با من باشی😭😭😭این شکلی ساتو ته قلبش ازش متنفر میشههه 😭😭اگه بگیره زن عمو و پسر عمو ها همشونو بکشه به صورت نامحسوس من که عاشقش میشم
ولی خب همچین اتفاقی نمیوفته چون نویانم به صورت قسطی عوضییه😂😂💔💔😭😭😑😑
وگرنه ممکن نیست نویان تا الان نفهمیده باشه که ساتو تو دردسره 😑😑 اگه کمکش نکرده پس مننظر ساتو پا پیش بذاره💔

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x