هوا تاریک بود که برگشتم خونه.
فوزیه رو تخت نشسته بود و قلیون میکشید اما خبری از بقیه نبود.
به حوض که نزدیک شدم خم شدم و چند مشت آب به صورتم زدم.
شیرین سرش رو از توی آشپزخونه بیرون آورد و پرسید:

-اهوووی ساتو برگشتی؟؟؟

سرمو بالا گرفتم و گوشه ای از آستین لباسمو روی چشمهای خیسم کشیدم و جواب دادم:

-آره…تازه اومدم!

دستشو دراز کرد و گفت:

-دختر تو فکر خودت نبستی فکر اون ننه ی بدبختت باش. معلوم نیست کجا میری کی میری کی میای…!

هیچی بهش نگفتم چون جواب دادن به سوالهای اون از حوصله ی من خارج بود
سکوت منو که دید پرسید:

-شام‌چیزی خوردی؟

با لحن خسته ای جواب دادم:

-نه.

-گرم کنم برات…

بازم‌گفتم:

-نه…

سرش رو برد عقب و گفت:

-قرص نه خوردی بچه؟ چقذه نه میگی…

وقتی که شیرین دست از سوالهاش برداشت و برگشت داخل قدم زنان رفتم سمت فوزیه.
با یکم فاصله روی یه گوشه از تخت دراز کشیدم.
چشم دوختم به آسمون و به پیشنهاد نویان و پیشنهاوش فکر کردم.
آخه من از اون متنفر بودم.
پس چه جوری میتونستم به خواسته هاش تن بدم!؟
ولی مادرم….هووووف!
با اون چیکار میکردم؟
من حتی نمیتونستم ببینم حتی یه خار به چشمش بره پس چطور میتونستم اجازه بدم اعدام بشه!؟

صدای قل قل قلیون فوزیه سکوت رو شکست بود.
هیچ فرقی با یه مجسمه نداشت.با یه موج مرموز و مخوف و ترسناک….
سرمو کج کردم و به نیمرخش نگاه کردم و پرسیدم:

-فوزیه….تو کسی رو اونقدر دوست داشتی که بخوای بخاطرش از خودت بگذری؟

دود قلیون رو از دهنش بیرون فرستاد و گفت:

-آره…

کنجکاو نگاهش کردم.به این صورت بی احساس و این آدمی که من همیشه تصور میکردم تو سینه اش قلب نداره ،نمیخورد نسبت به کسی همچین حسی رو داشته باشه.
دستامو روی شکمم گذاشتم و گفتم:

-خب کی؟

یه کام دیگه از قلیونش گرفت و جواب داد:

-آقا…

پوزخندی زدم.میدونستم منظورش ارسلان خان هست.اون همیشه یه همچین ارادت خاص و شدیدی نسبت به اون داشت.
حاضر بود جونشو هم درراه اون بده.
اما داستان من فکر میکرد.خیلی هم فرق میکرد.
دوباره پرسیدم:

-یعنی اگه مجبور بشی بخاطرش جونت رو هم بدی اینکارو میکنی؟

لحظه ای درنگ نکرد و جواب داد:

-خب معلوم…آقا هرچی که از من بخواد بهش میدم حتی جونمو…

اونقدر محکم این جواب رو داد که شک نکردم این حرفش رو عمیقا و از ته دل گفته.
البته اون ارادت خودش نسبت به آقا رو بارها ثابت کرده بود.
بارها و بارها….
و اون مدام باهاشون در ارتباط بود.پس میشد در مورد امیرسام ازش سوال پرسید!؟

بااینکه کلی غصه داشتم اما دلم میخواست در مورد امیرسام از اون سوال بپرسم.
فوزیه همیشه با اونها در ارتباط بودپس حتما از امیرسام خبر داشت.
نیم خیز شدم.
دستهامو جفت کردم و گذاشتم وسط پاهام و بعد پرسیدم:

-اووووم….از اون هم خبر داری!؟

وقتی امیر سام رو “اون”خطاب کردم دقیقا متوجه حرفم نشد.ابروهای کلفتش رو توهم گره زد و باعث شد یه حالت پیچ و خم دار پیدا کنم و بعدهم سرش رو برگردوند سمتم پرسید و پرسید:

-اون ؟ اون دیگه کیه؟

نفس عمیقی کشیدم و بعد سرم رو پایین انداختم و باخجالت جواب دادم:

-امیرسام رو میگم…

از کنج چشم، زیرجلکی تماشاش کردم.گره ی ابروهاش باز شد اما حتی تو این حالت هم قیافه اش همچنان عبوس بود.
سر چوب و نی قلیون رو کنار لبهاش نگه داشت و بعد جواب داد:

-معلوم که دارم… من تنها مور اعتماد آقا و آقازاده اش هستم.حساب آقا زاده هم با مادرش افریطه اش جداست…

جالبه.فوزیه از همسر آقا همیشه متنفر بود.اون همیشه بدش رو میگفت و ننجون برعکس…همیشه از خوبی های اون زن میگفت.
از زیبایی تحسین برانگیزش
از چشمهای خاص و بی نظیرش…
از قلب مهربونش..از بخشندگیش از اقتدارش اما فوزیه نه
فوزیه از اون بیزار بود.کنجکاوانه چشمامو ریز کردم و پرسیدم:

-چرا از شانار خانم اینقدر بدت میاد؟

برای اولین بار در مورد همچین چیزی باصراحت جواب داد:

-چون اون یه هرزه است.اون لیاقت آقارو هیچوقت نداشت.ساحره بود…یه ساحره ی خوش خط و خال بود.
چشماشم عین چشمهای ساحره ها بود.
آقا رو جادو کرد.شک ندارم وگرنه آقا چرا باید عاشق یه هرزه میشد؟

وقتی در موردش حرف میزد نفرتش نسبت به اون از چشمها و لحنش کاملا مشخص بود.
اما من ننه کبری رو بیشتر باور داشتم برای همین اون چیزی که اون راجب مادر امیرسام میگفت رو بیشتر قبول و باور داشتم.
لبهامو رو هم فشردم و دوباره من من کنان گفتم:

-امیرسام حالش خوبه؟!

زغالهای قلیون رو مرتب کرد.نی ، قلیون رو گذاشت لای لبهاش و دوباره قل قل قلیونش به هوا رفت.
یکم که با زغالها وررفت جواب داد:

-آره…بخاطر اون برگشتم تهرون…

چون این رو گفتم هم یکم دچار هیجان شدم و هم اینکه کنجکاو شدم بدونم چرا باید بخاطر اون بیاد تهران.
سرمو کاملا به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-چرا بخاطر اون برگشتی!؟

چشم دوخت به آب قلیون که قلقل میشدو بعدهم جواب داد:

-دنبال دختر اون زنیکه اس.میخواد پیداش کنه…

شک نداشتم منظورش همون سلداس.پس اون میشناختش.
حتما میشناختش که میگفت دختر اون زنیکه.
از اونجایی به سختی میشد از زیر زبون اون حرف کشید و فقط همین یه بار اینجوری جواب سوالهام رو میداد دوباره و قبل از اینکه بره تو لاک سرسختش پرسیدم:

-کدوم دختر؟ دختر کی…؟

قبل از اینکه بره تو لاک سرسختش پرسیدم:

-کدوم دختر؟ دختر کی…؟

نیم نگاهی به صورتم انداخت.از اون نگاه ها که میگفت دیگه زیادی سوال پرسیدی و من هم زیادی حرف زدم.
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت تا قیافه اش رو ترسناکتر بکنه.
فکر کردم دیگه جواب نمیده و فکرمم درست بود چون گفت:

-برو بخواب یچه.این سوالها رو من به صدتا بازجوی ساواک هم نمیدم.
بهتره به جای تلاش کردن واسه حرف کشیدن از زیر زبون من و سرگرم کردنم راه دیگه ای انتخاب کنی.

مطمئن بودم بهم جواب نمیده.ولی واسه اینکه بدونه منم یه چیزایی میدونم یکم بهش نزدیک شدم و بعد گفتم:

-من میدونم اسم اون دختر چیه.سلدا…

اسمش رو که به زبون آوردم یکم تعجب کرد.من این نیمچه تعجبو تو صورتش می دیدم.
سرش رو به آرومی چرخوند سمتم.اون هیچی نگفت اما من خودم تند تند گفتم:

-من خودم یه مدت دنبالش بودم.یعنی امیرسام ازم خواست دنبالش بگردمحتی یه عکس و چندتا نشون هم داده بود دنبالش بگردم..

قلقل قلیونش دوباره به راه افتاد.دودش رو بیرون فرستاد و گفت:

-اگه خودت میدونی دیگه چرا از من سوال میپرسی؟

شدیدا کنجکاو بودم در مورد اون دختر حرفهای بیشتری بشنوم و برای اینکه فوزیه رو مجاب کنم باهام درموردش گپ بزنم گفتم:

-آخه من هرچقدر گشتم پیداش نکردم.
بعدشم امیرسام ازم خواست دیگه نگردم.فکر کردم پیداش کرده…
دلم میخواست بدونم اون کیه.

سرش رو برگردند و زل زد به رو به رو.چنددقیقه ای ترجیح داد فقط به نقطه ی نامعلومی رو نگاه کنه اما درنهایت جواب داد:

-دختر نارگله…

کنجکاوتر پرسیدم:

-نارگل؟؟ باهاش نسبتی داره!؟

پوزخندی زد و با انزجار و تحقیر جواب داد:

-نسبت؟ هه! آقا خون اشرافی و آقازادگی تو وجودش بود.نارگل یه پاپتی هیچی ندار بود.یه نوکر ساده…کلفت خونه ی آقا…سلدا دختر نارگل بود.یه مدت با ما زندگی میکردن .دوست دورون بچگی امیرسام بود…

دلم میخواست زودتر به جواب بقیه ی سوالهتم برسم واسه همین باز پرسیدم:

-خب…بعدش چیشد.چیشد که سلدا جدا شد از اونجا؟

یکم از اون قلیون برازجونیش کشید.حالش که با اون قلقلها جا اومد گفت:

-جدا نشد…ناری بیماری قلبی داشت.فوت که کرد شوهرش که یه حرومی معتاد مواد فروش بود اومد دخترشو برداشت و باخودش برد…
نمیدونم این پسر چرا میخواد اون دختر کلفت زاده رو پیدا کنه…

چشم از فوزیه که جز خانوه ه ی آقا ارسلان همه ی مردم رو اخ و پخ به حساب میاورد برداشتم و زل زدم به زمین…
پس ماجرا این بود.
سلدا و امیرسام ازبچگی یه دورانی رو باهم بزرگ شدن و حالا اون دنبال عشق دوران بچگیش بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

اوف اصن نمیتونم به چیزی حدس بزنم سردرگم شدم شدیداً کنجکااوم ببینم بعدش چی میشه اوفففف

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

چی میشه ساتو بره با نویان این امیر سام هم بیخیال این سلدا شه یا خود سلدا بیفته به دامش و تیغش بزنه☹️

غزال
غزال
2 سال قبل

چقد از این ساتین بدم میاد از خداشم باشه نویان بگیرش 😐

Nahar
Nahar
پاسخ به  غزال
2 سال قبل

والا🥲💔

Nahar
Nahar
2 سال قبل

خب چیکار کنم😭 حوصله این گفتگوعاارو ندارم دلم میخواد بفهمم ساتو چ تصمیمی میگیره🥲💔💔💔💔💔💔

ارزو
پاسخ به  Nahar
2 سال قبل

حالا که بحث امیر سام اومده وسط احساس میکنم قراره عین قهرمان بیاد ساتو رو نجات بده
مردشورررر ریختشوو ببرن 😭😭💔💔

Nahar
Nahar
پاسخ به  ارزو
2 سال قبل

ای خداا بره زیر ۱۸ چرررخ😭😭😭💔💔💔💔

امیدووواارم نیاااد دعا کنننن💔💔💔😭😭😭

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
SARINA
SARINA
2 سال قبل

عالی بود فقط لطفا بیشتررر بزار ای خدااااا

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x