دلم مرگ میخواست.
حاضر بودم دستهامو باز کنم و با آغوش باز به استقبال مردن برم اما عمرم اونقدری طولانی نشه که بخوام کنار نویان زندگی کنم.
اونقدر واسه اینکه نبینمش و چشمم به صورتش نیفته سرمو برگردونده بودم و نگاهمو دوخته بودم به بیرون که احساس میکردم گردنم یه وری شده .
صدای موسیقی شادی که مثلا واسه عوض شدن حال و هوای من گذاشته بود کم کرد و گفت:
-دوست دارم وقتی پیش منی حواس و فکر و ذهنت فقط درگیر من باشه نه چیز دیگه ای!
وقتی از یه نفر متنفر باشی تکلیفت با اون آدم مشخص.میدونی که ازش متنفری…میدونی که ازش خوشت نمیاد اما من به نویان حتی همین حس تنفر روهم نداشتم.
یعنی هیچ حسی نداشتم.چیزی نگفتم و فقط یه کوچولو چرخیدم که دیگه نگاهم رو به شیشه نباشه.
با خوشحالی پرسید:
-خب…میخوام ببرمت خونه و همه جای اون فضایی که قراره از این به بعد باهم اونجا شب و روز رو بگذرونیم بهت نشون بدم!
صورتم اصلا صورت یه آدم خوشحال نبود.
من خوب نبودم.من کنار اون اصلا خوب نبودم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-منو ببر خونمون.روزی که مادرم آزاد بشه و برگرده خونه کیفمو برمیدارم و هرجا بخوای باهات میام….
حالت غمگین من به اون هم سرایت کرد چون صدرصد مطمئن بود باید تو همچین وضعیتی یه آدم فوق شاد باشم.
پرسید:
-نمیخوای با من بیای!؟
بدون اینکه بخوام واسه جواب دادن به این سوال فکر کنم گفتم:
-نه…میخوام برم خونمون.هروقت مامان اومد خونه باهات میام!
کلافه سرش رو تکون داد و گفت:
-اخخخخخخ! خیلی بد شد.دلم میخواست کنارهم باشیم ولی خب…باشه.میرسونمت خونه! من برای خوشحالی تو هرکاری میکنم…
اصلا تحملش رو نداشتم.نه تحمل خودش و نه اون نگاه ها و حتی لبخندهای لعنتیش برای همین فورا گفتم:
-نه میخوام خودم برم….میخوام پیاده روی بکنم….همینجا ماشین رو نگه دار!
در تلاش بودم تا حتی نگاهم با نگاهش هم تلاقی پیدا نکنه.
و اون کاملا این گریزهای ریز و درشت رو احساس میکرد.
صورتش نشون میداد یکم کلافه و عصبی شده.حتی دستشو دو سه بار زد رو فرمون و شروع کرد عصبی وار داد کشیدن:
-د آخه دختر تو چته لعنتی…چته چته چته…چرا مثل بقیه ی دخترای دیگه به دست و پای منن نمیفتی؟ چرا التماس نمیکنی باهام باشی…چرا نمیخوای کنارم باشی…چرا تلاش نمیکنی توجه ام رو جلب بکنی…چرا ….چرا…چرا مثل بقیه ی دخترا ها سعی نمیکنی بهم نزدیک بشی…
هزاران دختر آرزوشونه حتی من بهشون لبخند برنم اما من واسه تو حاضرم زمین و زمان رو بهم بریزم ولی تو حتی حاضر نیستی یا من تاخونه ام بیای…یااا…
مکث کرد و فریاد زد:
-یا حتی اینکه بزاری برسونمت خونتون…
مکث کرد و فریاد زد:
-یا حتی اینکه بزاری برسونمت خونتون…
دیوانه وار داد و فریاد میکشید.تو خودم جمع شده بود و متحیر نگاهش میکردم.
اون آدم آرومی که با من ملایم و دلنشین صحبت میکرد حالا بلند بلند داد و هوار میکشید.
وقتی با چشمهای درشت شده داشتم تماشاش میکردم در لحظه وخیلی یهویی شد همون نویان قبلی.
شاید ترس تو چشمهای من وادارش کرد به خودش بیاد!
و اون خوشبختانه بازهم شد
همون مرد آروم که میشناختم.یه بسته قرص از داشبورد بیرون آورد و یکی از از اون قرصهارو بالا انداخت و با قورت دادنش چشمهاش رو بازوبسته کرد.
عجیب بود.عجبل و ترسناک.چند لحظه بعد با چرخوندن سرش به سمت من گفت:
-خیلی خب…باشه…ماشین رو نگه میدارم…
عجیب غریب بود.در لحظه دوباره شد همون نویان قبلی.واقعا که اون مرد عجیبی بود.
احساس میکردم روانیه! یه روانی که باید هرچه زودتر ازش دور شد و فاصله گرفت.
تا ماشین رو نگه داشت دستمو بردم سمت دستگیره که پیاده بشم اما درست
قبل از اینکه پیاده بشم بازوم رو گرفت و گفت:
-ساتین…
سرمو به سمتش برگردوندم و با ترس و صدای خفه و آرومی جواب دادم:
-ب…بله….
زل زد تو چشمهام و پرسید:
-از من ترسیدی!؟
ترسیده بودم چون اون واسه من شبیه به روانی ها بود.
آدمای دمدمی…
آدمایی که یه ساعت خوبن و یه ساعت بد!
آدمایی که مثل الان اون یه لحظه داد و هوار میکشن و لحظه ی بعد دوباره با رضایت لخند میزد عین اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!
واسه اینکه ولم کنه و برم جواب دادم:
-نه…
نفس عمیقی کشید و بعد دستشو نوازشوار روی پوست صورتم کشید و گفت:
-بیخشید اگه عصبانی شدم عزیزم…ببخشید
..
دستشو نوازشوار روی پوست صورتم کشید و گفت:
-بیخشید اگه عصبانی شدم عزیزم…ببخشید.
مهربونی تو صداش موج میزد اما آیا واقعی بود یا تصنعی؟احساس عجیبی نسبت به این مرد داشتم. اجساسی شبیه به ترس و ناامنی.
باورم نمیشد واقعا دوستم داره.
اگر هم داشت از جنس و نوع جنون و دیوانگی بود.
عشق در نگاه اول مسخره بود.
دروغ وافسانه بود.
و من باورم نمیشد نویان ولقعا تو چند نگاه اول اونقدری منو دوست داشته باشه که بخواد بخاطرم همچون پولهایی خرج بکنه!
یااینکه واسه به دست آوردن دلم هرکاری کنه و حتی تو اوج عصبانیت خشمش رو کنترل بکنه.
یا حتی اینکه اینطوری خودشو تو اوج عصبانیت کنترل کنه بلکه آروم بشم.
چون فقط میخواستم از پیشش برم گفتم:
-میبخشمت…
نفس عمیقی کشید که آروم بشه و بعد دستشو سمت صورتم دراز کرد.موهای پیچ و تاب خورده ام رو به آرومی با سر انگشت لمس کرد و بعد گفت:
-درکم کن…
بازهم فقط نگاهش کردم.اما اون اوامه داد:
-اگه همه دنبال تو باشن و تو دنبال یه نفر و اون یه نفر دل به دلت نده بدحالی میشی…بدحالی….و حس و حال من الان همینه!
فقط دوسه کلمه گفتم:
-میتونم برم ؟
دوباره نفس عمیقی کشید و بعد دستشو از موهام جدا کرد و جواب داد:
-آره آره ولی…ولی یه چیزی رو خوب یادت باشه ساتین…
دوباره لبخند زد.سرانگشتشو روی لب پایینیم کشید و گفت:
-ساتین…وای به اون روز و لحظه ای که احساس کنم قراره منو بپیچونی.
یااینکه جز من با کس دیگه ای بپری…اون موقع یه اتفاق وحشتناک میفته.یه اتفاق خیلی وحشتناک
اهسته لب زدم:
-داری تهدیدم میکنی؟
شونه بالا انداخت :
-اسشمو بزار عشق و علاقه و غیرت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همچنان نویان از امیرسام بهتره؟ یا من دیوونه ام؟
ن ن ن ن دوتامون دیوونه ایم😂😂
اصن اگه فاطی ی عکس زشت از نویان بذاره ما ازش متنفر نمیشیم؟؟؟
فعلا تو مساواتن
دوتا دیوونه ی بی خاصیت
کفنشونو بشورم الهی یکی از یکی خر تر😑😑😑💔💔💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣💣
خوب و همین که رفت خونه یا امیر سام رو میبینه یا روزی که قراره ساتین بره و یا اینکههه امیر سام همه چی رو بفهمه و شاید خودش پول بده و نذاره ساتین بره حالا خدا کنه نیاد
به نام خدا
نویان روان پریش از اب دراومد :)))))))))
ساتو پیشاپیش این غم تحمیل شده بهتو تسلیت میگم دیگه کلن مطمین شدم نویان عاشق ساتو نیست بهش وسواس داره
.
.
.
امیدام نقش بر اب شددددد😭😭😭😭😭
احتمالا امیر سام نخود اش میشود:))))💔💔💔💔☠☠☠☠💣💣💣💣