رمان ناسپاس پارت 9 - رمان دونی

 

دستمو که به سمتش دراز کرده بودم دو سه بار رو به خودم تکون دادم و گفتم:

-سیگارتون رو بدین بهم…

نه تنها اونو بهم نداد بلکه حتی دودش رو فوت کرد سمتم و گفت:

-چرا !؟

کاملا به سمتش چرخیدم تا دقیقا رو به روش باشم و بعدهم در جواب چرایی که پرسیده بود جواب دادم:

-چون اینجا سیگار کشیدن ممنوع! پس بدینش به من!

همچنان به کارش ادامه داد.پشت هم کام میگرفت از سیگارو دودشو از دهن و بینی بیرون میفرستاد.
دوباره گفتم:

-عه بین دیگه!

اصلا انگار منو حتی جدی هم نگرفته بود.همون دستش که باهاش سیگارو گرفته بود تکون داد و گفت:

-بدو بچه چون! برو مزاحم نشو….

دست به سینه بااخم گفتم:

-اولا مگه تو چندسال از من بزرگتری که به من میگی بچه جون…!؟ دوما کلا مگه چقدر عمر کردی که اینقدر زود شروع کردی سیگار کشیدن و میخوای کمترش بکنی!؟

با یه نیمچرخ پاهاش رو از روی زمین بلند کرد و فرو برو تو آب حوض و گفت:

-ای شر ا چیه میگی! عمر به سیگار نیست…

سرسختانه برای حمایت از تفکراتم که غلط هم نبودن راجب سیگار ، خیلی سریع گفتم:

-چرا اتفاقا ربط داره…اینجوری کلی دود و میفرستی تو ریه هات و نابودشون میکنی…چرا آخه میخوای این بلارو اینقدر سریع سر خودت بیاری!؟

خم شد و حین سیگار کشید تصویر خودشو تو آب نگاه کرد و گفت:

-خب حالا لازم نیست نصفه شبی واسه من معلم اخلاق بشی…برو و ول کن منو

بی توجه به حرفها و زبون تلخش،نگران از اینکه این وقت شب سرما بخوره رفتم جلو و گفتم:

-نرو تو آب سرما میخوریاااا ای بابااا….

سرشو به سمتم چرخوند و گفت:

-تو چقدر غر غرو هستی دختر…عین پیرزنا هی ور ور ور…برو بخواب ول کن منو!

با حرص لبهامو رو هم فشردم و بعد عینکمو دادم بالا تر و گفتم:

-ولت کنم که سرما بخوری؟ که خودت رو بندازی تو آب!؟

-میخواستی رو سیستم گرمایشی سرمایشی بیشتر کار کنی که من نخوام این موقع بیام تو حیاط و پاهامو ببرم تو آب بلکه احساس سرما بهم دست بده

جلوتر رفتم تا بهش نزدیک یشم و حرفهامو به گوشش برسونم:

-سامی مرصاد دوتا مورد هست که باید بهت بگم اولیش اینه که اینجا محرم و نامحرم هست و شما نباید لخت بیاین تو حیاط…دوم اینکه سیگار کشیدن ممنوع…سوم اینکه …آهان سوم اینکه بلند بشین برید تو اتاقتون بخوابین

دود سیگارو از بین لبهاش فرستاد بیرون و گفت:

-اونجا اتاق آخه! کوره است…پخیدم از گرما…یه پنکه گذشتی اونجا واسه من هی باد گرمو رو سر و صورت من میچرخونه!

خودش اینقدر نق میزد بعد یه من میگفت نق نقو! توقع داشت واسش کولر چندتیکه بیاریم!؟ ما پولمون کجا بود آخه.
از فکر بیرون اومدم و گفتم:

-قعلا فقط همینو داریم! سعی کنین یه جوری باهاش بسازین!

نیم نگاه پر غیظط بهم انداخت و گفت:

-بخوام با این بسازم که کلا اب میرم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-خب سیگار نکشن…این خودش گرمتون میکنه اخه اصلا من نمیفهمم چرا آدم عاقل باید دود بفرسته تو ریه هاش!

سرش رو برمردوند سمتم.سیگارشو که دیگه چیزی هم ازش باقی نمونده بود رو لبه حوض فشرد تا خاموشش کنه و بعدهم گفت:

-اینقدر رو مخ من نرو.. بجای این حرفها یه کولر برام بخر!

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نمیشه

پوزخند زد و گفت:

-پس مجبوری شبها خودت بیای بالای سرم بادم بزنی

متعجب گفتم:

-من !؟ من نمیتونم که…

حرفمو برید و گفت:

-اون دیگه مشکل خودته…

پاهاش رو از تو حوض بیرون کشید و بعد هم با همون لنگهای خیس بلند شد و راه افتاد سمت خونه اش….

ساعت می رفت که هشت و نیم-نه بشه و دردونه ی ننجون هنوز خواب هفت پادشاه می دید.
البته تا دیر وقت بیدار بود و من شاهد بودم!
فلاسک چایی و لیوانهارو برداشتم و راه افتادم که خودم رو به بقیه برسونم.عمو غلام مثل همیشه بساط تُنبکش به راه بود و فک و حنجره اش هم که ماشالله به اندازه ی صدتا خواننده هم اگه میخوند و میزد و می رقصید باز آخ هم نمیگفت.
اونا روی تخت بزرگ زیرسایه ی کَپری که از انبوه شاخه و برگهای درختها درستش شده بود نشسته بودن و منتظر بودن سامی هم بیدار بشه و خوردن صبحونه رو آغاز بکنن!
این بارهم از اون قوانینی بود که به احتمال زیاد ننجون گذاشت.
گفته بود کسی حق نداره چیزی بخوره تا وقتی سامی بیدار بشه!!!
دمپایی هام رو درآوردم و با بالا رفتن از راه پله های تخت گفتم:

-به به! چایی هم که رسید!

غلام بالاخره تنبکش رو گذاشت کنار و بعد فلاسک و سینی استکانهارو ازم گرفت و گفت:

-به به! فقط همین چایی رو کم داشتیم.دست گلت درد نکن ساتو جان….

چهارزانو نشستم رو تخت و نگاهی به سفره ی صبحانه انداختم که رنگینتر از همیشه و همه وقت بود و احتمالا دلیلش هم سامی بود.آره دیگه….وگرنه ما از این ناپرهیزی ها نداشتیم.
کف دستهامو با لذت بهم مالیدم و گفتم:

-به به! کله پاچه رووو…من که جون میدم براش!

همینکه دست دراز کردم سمت قابلمه ننجون با دست پشت انگشتام زد و گفت:

-غلاف کن دستتو بچه!

آخ آخ کنان دستمو پس کشیدم و با تعجب نگاهی به صورت جدی ننجون انداختم.دستمو مالیدم و گفتم:

-چرا میرنی ننه!؟؟ خب میخوام بخورم!

شیرین به خودش و غلام که چهارزانو کنارهم نشسته بودن اشاره کرد و گفت:

-تو فکر کردی ما اینجا نشستیم داری کله ی گوسفند رو ستایش میکنیم که بهش دست نزدیم؟ یا به خیالت منتظر تو بودیم تو بیای بعد شروع کنیم!؟

ابن یه مورد رو درست میگفت.اونا نشسته بودن پای بساط صبحانه بدون اینکه دست به کله پاچه و مابقی خوردنی ها بزنن.متعجب صورت هرسه رو از نظر گذروندم و پرسیدم:

-ای بابا! خب واسه چی شروع نمیکنین شماهاااا…بخورید سرد میشه از دهن میفته!

غلام دست روی دست گذاشت و پرسید:

-یعنی تو هنوز مادربزرگت خودتو نشناختی!؟ فکر میکنی تا وقتی شازده نیاد میزاره ما به چیزی دست بزنیم !؟

باورم نمیشد! یعنی اونا واقعا منتظر بودن تا سامی بیاد!؟ این ارادت ننجون به اون جغله واقعا زیاده از حد بود!
سرمو به سمت ننه انداختم و گفتم:

-خب شاید! اون نخواد حالاحالاها بیدار بشه! تکلیف ما چیه اونوقت؟ باید همینطور بشینیم بِرو بر کله و پاچه گوسفند رو تماشا بکنیم!؟

ننجون چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-ساتو اینقدر حرف نزن! اینقدر نق و نوق نکن.عین بچه آدم بشین سر جات تا امیرسام از خواب بیداربشه…از گشنگی که نمی میری!

گرچه حرفش غیر منطقی بود اما به احترام موی سپیدش چشمی گفتم و عین بقیه ونشستم و فقط ناظر و تماشاگر شدم اما از یه جایی به بعد حس کردم اینجوری که فایده نداره.کله پاچه اگه یخ بکنه که دیگه خوردنش زیر سایه ی درختها و باد خنک به دل نمیچسبه .
از رو تخت بلند شدم و گفت:

-من برم صداش بزنم بلکه بیاد!

شیرین و غلام هردو از این حرکت من استقبال کردن و با ذوق و شوق همزمان باهم گفتن:

-آره آره باریکلا ساتو….برو!

ننجون عصاشو برداشت و به سمتم درازش کردو بعد گفت:

-کجا میری تو دختر! بزار بچه بخوابه ای خدااااا از دست ساتو!

پله هارو پایین رفتم و گفتم:

-ننجون بالاخره که باید این یکی یه دونتون رو بیدار کنیم! من مطمئنم بفهمه کله پاچه داریم تازه تشکر هم میکنه که بیدارش کردیم

غلام نگاهی پر حسرت به کله پاچه که بخار داغ ازش بلند شده بود انداخت و بعد گفت:

-چی میگی ساتو؟ طرف یه عمر اونور چیزای سانتی مانتالی دیده بعد کجا ممکن از دیدن دیت و پای یه گوسفند خوشاحل بشه!؟

دمپایی هام رو پوشیدم و جواب دادم:

-آقا غلام خارج زاده که نبود از اول…از یه سالی به بعد رفتن دیار غربت…پس نگران نباش طبعش طبع ایرانی هاست و بااون هیکل و قد و قواره اش مطمئنم خوش استهاست و از این کله پا چیزی برای من و شما باقی نمیزاره!

تا اینو گفتم ترس برش داشت که نکنه واقعا این اتفاق بیفته! پشت بهشون خندیدم و راه افتادم سمت اتاقهای سامی.
نزدیک که شدم سعی کردم پیشاپیش بیدارش کنم و از اومدن خودم باخبر.

-آقای مرصاد! بیدارین!؟ آهاااای..
آقای مرصاد….الووووو…صابخونه! آقای مرصاد….آقا سامی….

هرچقدر صداش میزدم خبری ازش نمیشد.حتی یه اِهنو اُهُن هم نمیکرد بفهمم اصلا زندس یا چی! اون یک ی دوتا پله رو رفتم بالا و دوباره از پشت در صداش زدم:

-آقا سامی؟ آقای مرصاد…عمو غلام صبح زود رفت از بهترین کله پزی تهرون براتون کله پاچه خرید….گفتم بیام بیدارتون کنم که تا از دهن نیفتاده ….

مکث کردم.چرا اصلا واکنشی به حرفام نشون نمیداد و صدای از داخل شنیده نمیشد!؟گوشمو چس

بوندم به در اتاق…
یه نیپچه صداهم نمیومد که دل من خوش بشه!
به دلم بد افتاد که نونه از گرمی هوا بلا ملایی سرش اومده باشه!؟
ولی آخه اونجا اونقدری هم گرم نبود ته به آدم به خاطرش حالش بد بشه…سعی کردم نگرانی و دلشوره رو از خودم دور بکنم و جواب ندادنش رو بزارم پای خواب سنگینش برای همین دوباره گفتم:

-سامی ….آقا سامی!؟ خوابین!؟ میشه….میشه اقلکن یه سرفه بکنین!؟ من نگرانتون شدمااااا….
یه لگد به تخت بزن لااقل بدونم زنده ای….

نه! فایده نداشت.نگاهی به در بسته انداختم.وسوسه شدم برم داخل ولی اگه بیدار باشه و منو بابت اینکار شماتت کنه چی!؟
دوباره شروع کردم
یکی دوباره هم به در زدم ولی بازم چیزی نگفت نگران شدم و به خودم این اجازه رو دادم که برم داخل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
alks
2 سال قبل

این رمانو حذفش کنید خیلی چرته

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x