رمان ناسپاس پارت 92 - رمان دونی

 

همگی، اون طرف خیابون، رو به روی درب بزرگ زندان، کنار وانت عمو غلام ایستاده بودیم و انتظار مامان رو میکشیدیم.
کار ننجون شده بود دعا به جون بانی آزادی مامان و خبر نداشت روزای تیره ی نوه اش تو راهن اونم بخاطر همونی که اینجوری واسش دست دعا به آسمون میبره!

شیرین باخستگی گفت:

-دیر نکرده ؟ هان ساتو!؟

آهسته جواب دادم:

-یکم کاراش طول میکشن صبور باش!

بااینکه دلیلش رو بهش گفتم اما باز بدبینانه گفت:

-میگم نکنه منصرف شدن نگهش داشتن!؟هان؟ نکنه دیگه نخوان آزادش بکنن!

سوال شیرین نگاه تند ننجون رو به همراه داشت.اصلا از اینکه همچین حرفهایی بشنوه خوشش نمیومد واسه همین تا شیرین همچین حرفی زد اول یه چشم غره بهش رفت و بعد نیشگونی ازش گرفت و گفت:

-لال بشی الهی تو شیرین که حرف خوب از دهنت بیرون نمیاد!

شیرین آخ آخ کنان گفت:

-آخ آخ…غلط کردم…بابا خب مگه من ذلیل مرده چیگفتم خب…

-تو اصلا هیچی نگو…آره هیچی نگی بهترا!

اضطرابهاشون قابل درک بود.واسه اونا این آزادی بیشتر به معجزه شباهت داشت چون بهاش رو نمیدونستن واسه همین می ترسیدن هر آن این معجزه خنثی بشه و باز دست از پا درازتر برگردن خونه….
اونا از خیلی چیزا خبر نداشتن
از خیلی چیزا…

تکیه به ماشین دادم اما وقتی سر برگردوندم نویان رو دیدم که تو فاصله ی خیلی دور مثل خودم تکیه به ماشین داده و دست به سینه تماشام میکنه….
نفسم از ترس بند اومد.
من این مرد رو نمی فهمیدم.
دیوانه بود و هیچ بعید نبود بیاد جلو و طبل رسوایی منو به صدا دربیاره…
بگه دخترتون وجودش رو درقبال این آزادی داد به من و گند زد به همچی.
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم دستشو برام تکون داد.
دستپاچه و هول قبل از اینکه حواس بقیه هم سمتش کشیده بشن فورا ازش رو برگردوندم.
میدونستم بودنش اینجا چه معنی ای داره…
اون میخواست به من بفهمونه حواسش همجوره بهم هست.
بهم بفهمونه به زودی باید برم پیشش…بفهمونه وقت چندانی ندارم!
آخ! چه حقیقت گهی!
ناخنمو لای دندونام گذاشتم و با حالتی مضطرب از کنج چشم تماشاش کردم.
تا وقتی اونجا بود آرامش نداشتم برای همین دور از چشم بقیه و با فاصله گرفتن از ماشین شماره اش رو گرفتم.
بوق اول رو نخورده جواب داد:

“چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود ساتین.حرف بزن…حرف بزن”

این حرفهای عاشقانه واسه من قابل باور نبودن و حتی به دلمم نمینشستن.
سگرمه هامو زدم توهم و ناخنمو از لای دندونام بیرون کشیدم و پرسیدم:

” برای چی اومدی اینجا؟ هان؟ مگه قرار نبود خبری ازت نشه تا وقتی که خودم بیام”

بی توجه به تمام حرفهایی که واسش ردیف کردم گفت:

“سلام یادت رفت ….سلام کن سلام شنیدنت رو بشنوم”

خدیاااا…این مرد دیوانه بود.دیوانه….

خدیاااا…این مرد دیوانه بود.دیوانه…
میترسیدم با اینکارهاش همچی رو لو بده و منو بدبخت بکنه.نگران و مضطرب نگاهی به عقب سر انداختم.
خوشبختانه حواس هیچکدوم سمت من نبود.اونا تمام فکر و ذهنشون شده بود بیرون اومدن مامان از اون چهار دیواری…

مضطرب آب دهنپ رو قورت دادم و قدم زنان کمی ار اونها دور تر شدم وبا لحنی معترضانه گفتم:

“سلام…حالا از اینجا برو.برو من نمیخوام اونا مشکوک بشن.خواهش میکنم”

بازهم خیلی خونسرد و ریلکس گفت:

“ترسیدی؟ چرا….من فقط اومدم لحظه ی خوشحالی تو رو ببینم همین”

دوباره با نگرانی نگاهی به بقیه انداختم.اون به هر دلیلی هم که اینجا اومده باشه من اصلا دلم نمیخواست دیگه یک ثانیه بمونه حتی با وجود داشتن فاصله ی زیاد برای همین دوباره گفتم:

“اگه اینجایی که بهم یاداوری کنی باید یکی دو روز دیکه جولو پلاسمو جمع کنم و بیام پیش تو بدون که یادم نرفته و نمیره…حالا از اینجا برو…نمیخوام دیگه ببینمت.میفهمی؟”

صدای نفس عمیقش رو شنیدم.حتی وقتی سر برگردوندم دیدم که تکیه از ماشین برداشت و داره سر در میره که سوارشه و بشینه تو ماشین و همزمان صداش به گوشم رسید:

“من از انتظار بیزارم ساتین اما آدم صبوری ام. خیلی صبور ولی الان دلم میخواد تورو زودتر به دست بیارم…میخوام زودتر از اونی که باهم طی کردیم بیای خونه…شنیدی چیگفتم…””

حقیقت تلخی بود اما نمیشد نادیده اش گرفت.
دیر یا زودش اهمیت نداشت.
من باید می رفتم.با بغض و صدای آرومی گفتم:

“خیلی خب…باشه”

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید خیالم آسوده تر شد.دستمو از کنار گوشم آوردم پایین و بهش نگاه کردم.
راننده اش ماشین رو سرو ته نکرد تا از مسیری که ما بودیم گذر کنه…
ایستادم و لحظه یه لحظه نزدیک شدن اون ماشین رو تماشا کردم.
موقع رد شدن از کنارم شیشه ی دودی رو داد پایین و با لبخندی مغروانه تماشام کرد.
قلبم تالاپ تلوپ تو سینه ام می تپید و این تپیدن با تپیدنی که ماحاصل نگاه های امیرسام بود زمین تا آسمون فرق داشت.

اون از دوست داشتن بودو این از ترس و دلهره و تشویش.
با چشم تعقیبش میکردم که شیرین خوش خوشان گفت:

-آاااای..دیدمش…دیدمش.ساتو مادرت اومد بیرون …دیدمش…بوخودا خودشه…

چشم از نویان برداشتم و سرمو به سمت مامان برگردوندم….

پارت سورپرایز طبق قولم تقدیم نگاهتون

چشم از نویان برداشتم و سرمو به سمت مامان برگردوندم.
تا نگاهم بهش افتاد خشکم زد.
کدوم آدمی توی دنیا هست که بگه اول خودمو دوست دارم بعد مادرم رو !؟
یا قبل از مادرش اسم هرکس دیگه ای رو به زبون بیاره.
مادرعشق و اول هر آدمی بود…
هر دختری هر پسری.
و عشق من! و همه کس و همه چیز من! همه داریی من….
ننجون دستهاشو ار هم باز کرد و با اشک و آه و گریه گفت:

-نسرین…نسرین مادر…دورت بگردم دختر بیچاره ام…خدایا شکرت…خدایا شکرت…خدایا شکر که نمردم و آزادی تورو دیدم

مامان دو طرف چادرش رو گرفت و قدم زنان اومد سمتمون.
چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
دیگه اجازه نمیدادم سختی بکشه.دیگه اجازه نمیدادم پاش به خونه ی لعنتی مظفر باز بشه…
دیگه نمیزارم سختی بکشه.
نزدیک که شد خودشو انداخت تو بغل ننه…
گریه میکردن همشون…حتی غلام و شیرین هم یه جا ایستاده بودم و اشک می ریختن.
اشک شوق.اشک سر رسیدن مامان…اشک آزادیش از اون چاردیواری!

فقط این من بودم که همچنان خشک و بی حرکت ایستاده بودم و اونو تماشا میکردم تا وقتی که خودش اومد سمتم و گفت:

-ساتو…عزیز دلم…

بغض کردم.مرگ بر من اگه لحظه ای بخاطر پذیرفتن پیشنهاد نویان در قبال آزادی مادرم پشمیون بشم.
مگه میشد؟
مگه میتونستم پشیمون بشم!؟
با بغض گفتم:

-خوش اومدی مامان…ده نمیزارم برگردی به همچین جایی…

چشماشو بست و دستهاش رو باز نگه داشت تا به آغوش های هم پناه ببریم.
پاهای خشک شده ام رو به حرکت درآوردم و به سمتش رفتم.
خودمو انداختم تو آغوشش .
اشک ریزان گفت:

-چقدر دلم هواتو کرده بود.چقدر دلم هواتو کرده بود ساتو…عزیزم…همه کسم…

بوی تنش بوی مادر…بوی زندگی بود!
دستهامو رو کمرش بالا و پایین کردم.چادرش از سرش افتاد اما توجهی نکرد چون نمیخواست رهام کنه.
بوسیدم.
همه جای صورتم رو…
با غصه و صورتی شکسته شده گفت:

-تو تنها دلخوشیمی…تنها دلیا نفس کشیدنم…تنها دلیل زندگیم…

دماغمو بالا کشیدم و گفتم:

-از این به بعد پیش مایی..پیش من و ننجون!
دیگه نمیزاریم بریم پیش اون قوم ظالمین…

شونه هاش تکون میخوردم اما صدای گریه هاش رو نمیشنیدم.
دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت.
لبخمد محزونی زد و گفت:

-زندگی یعنی دیدن تو …بخند.بخند…تو فقط بخند…نبینم غمتو زندگیم!

چقدر شکسته شده بود.
نگاهش بی فروغ بود و چشمهاش خسته.
اما همین که اومده بود بیرون اهمیت داشت.همین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
2 سال قبل

بچه ها من ی حدسایی میزنم نمیدونم درست باشه با ن
حس میکنم تو گذشته ی نویانو امیرسام ی اتفاقایی افتاده که اینا از هم بدشون میاد چه میدونم شاید فامیل خیلییی دور باشن چون ننجونم اون موقع که ساتین کارت نویانو نشونش داد با حسرت داشت نگاهش میکرد و امیر سام خیلی عصبی شد شاید نویان داره اینکار ا رو می‌کنه که از ساتین ی انتقامی چیزی بگیره که در این صورت رماان خیلی افتضاح میشه کاش اینطور نباشه

parnia
2 سال قبل
پاسخ به  Mobin

امیرسام و نویان رو منم حدس میزنم یه اتفاقی افتاده اما انتقام رو نمیدونم ممکنه بخواطر انتقام با ساتو باشه چون اگه واقعا دوسش داشت میتونست بره خواستگاری و ازدواج کنن اینجوری بهتر بود

Nahar
Nahar
2 سال قبل

اخه کی میرع پیش این نویان خسته شدم😒 یعنی چی میشه؟؟؟
خیلی ممنون نویسنده دوتا پارتش خیلی زیاد بود الحمدللع😶 خسته ک نشدی؟؟ شدی؟؟ اگه شدی بگو بیام دستاتو ماساژ بدم؟؟😶

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
ارزو
2 سال قبل

نمیفهمم نویانو
اگه عاشقشی چرا نمیری خاستگاریش؟!؟!
واقعا نمیفهممش :))))))))💔💔
هرچی بیشتر زور میزنم کمتر میفهمممش:)))

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط T.S
parnia
2 سال قبل
پاسخ به  ارزو

منم به همین فکر میکنم اخه اگه نویان بره خواستگاری ساتو باهم ازدواج کنن بهتره
الان ساتو بیشتر موقع ها بخواد بره پیش نویان به مادرش و ننجون بگه کجا داره میره؟

Maaayaaa
Maaayaaa
2 سال قبل

وایییییی ساتو سریع برو پیش نویان دیگه مامانتم آزاد شد

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x